نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۱۸

4.3
(15)

# پارت ۱۸

(جانان)

روی تخت دراز کشیده بودم که سروش وارد اتاق شد.

رویم را از او گرفتم و به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم.

کنارم نشست و چانه‌ام را لمس کرد.

_ نمی‌خواهی بگی چی شده؟

نفسم را فوت کردم

_ هیچی نشده.

سرش را کمی تکان داد

_ می‌دونم چقدر فشار روته ؛ اما قرارمون این بود که به هیچ چیز فکر نکنی.

_ گفتنش به حرف آسونه.

دستش را دراز کرد و از پیش دستی پر از شیرینی که مرضیه کنار تخت گذاشته بود یک دانه شیرینی برداشت و‌ در دهانش گذاشت.

_ چقدر تازه است، دوستت آورده؟

حرصی شدم.

_ نخیر، دلارام جونت زحمتش رو کشیده.

از حرفم به سرفه افتاد.

_ چی گفتی؟

سرم را به تاج تخت کوبیدم.

_ شیرینی بابا شدنته.

صورتش از خشم رو به قرمزی می‌زد.

طلبکارانه نگاهم کرد.

_ برای چی راهش دادی داخل؟ چیکارت داشت؟

_ من راهش ندادم، خودش با وقاحت تمام اومد تو خونه

سروش ماتش برده بود.

دیگر تاب تحمل نداشتم بغضم ترکید.

_ اومده بود تا اتاق بچه‌اش رو انتخاب کنه.

سروش عصبانی مشتش را روی تشک تخت کوبید.

_ دختره‌ی عوضی، حسابش رو می‌رسم.

از روی تخت بلند شد.

به دنبالش روی تخت نیم خیز شدم.

_ کجا داری میری؟

همزمان در اتاق باز شد و مرضیه با کاسه‌ای سوپ در دستانش به ما خیره شد.

مرضیه: چی شده؟

سروش: باید برم جایی، ممکنه دیر برگردم شما شامتون رو بخورید.

با عجز صدایش کردم.

من: سروش

چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.

مرضیه کنارم نشست.

_ چی شده عروس؟ چرا این بچه این‌قدر عصبی بود؟

مانده بودم چه جوابی بدهم.

_ یکم بحثمون شد.

مرضیه ابرویی بالا انداخت و کاسه را روی میز گذاشت.

_ آبجی مرضی.

_ بله؟

_ می‌تونم یک سوال بپرسم؟

عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد.

_ بپرس.

_ راسته که عمو رضام عاشق ساره بوده؟

اشک در چشم هایش حلقه زد.

_ چی می‌خواهی بدونی دختر؟ این گذشته لعنتی چرا این‌قدر برات جذاب شده؟

آب دهنم را قورت دادم.

_ چرا نباید بدونم؟ انگار همین گذشته که میگید هیچی ازش نپرس، باعث ازدواجم شده

دستم را میان دستانش گرفت.

_ این حرف ها رو ول کن جانان، تو رو روح پدر و مادرت این‌قدر دنبال گذشته و آدم هایی که دیگه بینمون نیستند نباش.

دستش را روی قلبش گذاشت.

_ این سینه پره از غم ، از درد، از دوری. کاش عمو‌ رضات هیچ وقت ساره رو نمیدید، کاش هیچ وقت عاشقش نمی‌شد.

صدای هق هق گریه هایش اتاق را پر کرد.

او را در آغوش کشیدم.

_ متاسفم نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.

_ از کنارم بلند شد.

_ سوپت یخ کرد، بخور تا از دهن نیفتاده.

نگاهم را به کاسه روی میز دوختم و به فکر فرو رفتم.

………………………

(سروش)

وارد آپارتمانش شدم.

کنار شومینه نشسته بود و ناخن های بلندش را لاک می‌زد.

به طرفش رفتم که فوری از جایش بلند شد.

_ چی شده سروش؟

بازویش را در دستم فشردم و به دیوار چسباندمش.

_ می‌کشمت دلارام، حالا کارت به جایی رسیده که میری سراغ جانان؟ می‌کشمت کثافت.

بلند خندید.

_ می‌بینم که بدجور قاپت رو دزدیده، کجا است اون سروشی،که می‌گفت از اون دختر متنفره.

سرش فریاد کشیدم.

_ اون سروش مرد.

دستش را رها کردم و روی کاناپه نشستم.

بازویش را لمس کرد.

_ هیچ وقت فکر نمی‌کردم بخاطر اون دختره یک لا قبا با من، منی که ادعا می‌کردی نفست به نفسم وصله این طور رفتار کنی.

پوزخند زدم.

_ قرار نبود پات رو از گلیمت درازتر کنی؟

مقابلم روی زمین زانو‌ زد.

_ اونی که از اول تو زندگیت بوده من بودم، اونی که دوستش داشتی من بودم، اونی که براش می‌مردی من بودم، کسی که بچه‌ات رو داره تو شکمش حمل می‌کنه منم، طوری رفتار نکن که انگار فقط در حق اون دختر اجحاف شده.

نگاه خشم آلودم را به چشم هایش دوختم.

_ واسه چی رفتی سراغ جانان؟

دستم را گرفت و روی شکمش گذاشت

_ بخاطر این بچه، چون اون زن باعث شده تو ما رو نخواهی! بچه‌ای که از خون خودته رو نخواهی.

دستم را کشیدم.

_ تمومش کن دلارام. تمومش کن.

با لوندی موهای خوش حالتش را پشت گوشش انداخت و دستش را روی صورتم کشید.

_ عقدم کن سروش، تو آدمی نیستی که ضعیف کشی کنی.‌ این بچه ثمره عشق من و توئه

نفسم را فوت کردم و نگاهم روی شکمش ثابت ماند.

دستم را دوباره روی شکمش گذاشت.

_ می‌بینی فندق کوچولو ، بابا سروش خیلی دوستمون داره.

……………….

(راوی)

از آسانسور بیرون آمد و به محض این‌که‌ وارد خانه شد مقنعه مشکی رنگش را از سرش بیرون کشید و روی مبل انداخت.

_ خریدی؟

_ اولاً سلام ، دوماً بله خریدم.

دستش را به طرف کیفش برد و زییپ کیف را باز کرد.

_ بیا بگیر، به زنه گفتم خارجی شو بده.

نایلون را از او گرفت و روی کانتر گذاشت.

_ دستت دردنکنه.

_ چرا گذاشتی اون جا؟ این همه کچلم کردی زود بیام، برو زودتر امتحانش کن.

_ استرس دارم ستاره.
_ استرس نداره قربونت بشم ، برو زود امتحان کن دل تو دلم نیست.

با دستپاچگی نایلون را برداشت و به طرف سرویس رفت.

و در را پشت سرش بست. انگار در دلش رخت می‌شستند.

پوسته کیت را باز کرد و روی لبه روشویی گذاشت.

مدتی نگذشته بود که ستاره به طرف سرویس رفت و به در کوبید

_ چی شد؟

_ صبر کن ، هولم نکن لطفا.

_ اوووف بجنب دیگه. قله اورست رو قرار نیست فتح کنی.

ستاره تکیه اش را به دیوار داد و منتظر به در چشم دوخت.

بلاخره در را باز کرد و با خوشحالی جیغ کشید.

_ چی شد؟ مثبته!؟

بی بی چک را مقابل صورت ستاره گرفت.

_ بیا خودت نگاه کن، دو تا خط افتاده.

ستاره که انگار ماتش برده بود روی زمین نشست

_ حالا می‌خواهی چی‌کار کنی دلارام؟

_ خدا صدام رو شنید ستاره، حالا واقعا حامله‌ام.

کنار خواهرش روی زمین نشست.

ستاره نفسش را فوت کرد.

_ حالا واقعا پای یک بچه وسطه، اکه باز هم سروش مخالفت کنه چی؟

_ مخالفت؟ قرار شده عقدم کنه!

با حیرت به چهره‌ی خواهرش چشم دوخت.

_ من از این بازی که شروع کردی می‌ترسم دلارام.

_ من شروع کردم؟ یادت رفته همین آقا سروش برای به دست آوردنم چه کار ها که نکرد.‌ من احمق بخاطر تو مجبور شدم سروش رو هل بدم طرف جانان. یادت رفته میشستی و از عشق از دست رفتت می‌گفتی و زار زار اشک می‌ریختی؟
من سروش رو فرستادم سمت جانان ، تا شر این دختر رو از زندگی تو کم کنم. کاری کردم که از امیر دور بیفته.
این که تا الان نتونستی امیر رو عاشق خودت کنی تقصیر منه؟؟

با عصبانیت سیلی محکمی در گوش خواهرش کوبید.

_ بفهم چی میگی! من مثل تو نیستم که خودم و خیلی راحت در اختیار این و اون بزارم.

اشک هایش شروع به باریدن کرد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.

دلارام موهای قهوه‌ایی رنگش را بوسید.

_ هیش! آروم باش تند رفتم، معذرت می‌خواهم. بهت قول می‌دم همه چیز درست میشه عزیزم.

امید چیز خوبی است

مثل اخرین سکّه

مثل اخرین بلیط

مثل اخرین گلوله

مثل اخرین کشتی

آخرین سکّه نمی‌گذارد که غرورت بشکند

آخرین بلیط نمی گذارد که نا امید از ترمینال ها برگردی

اخرین گلوله نمی گذارد که سرباز اسیر شود

کسی که امید دارد فقیر نیست

همیشه چیزی دارد.

آخر شب دادگاهی تشکیل می‌دهم

و می‌شوم بازپرسِ مجرمی که خودم هستم.

“نشد که آغوشش پناه زنانگی هایم باشد قبول!

نشد که موهایم در دست های او شانه شود قبول!

نشد که شب‌مان را زیر یک سقف به صبح برسانیم باز هم قبول!”

اما این پرونده کامل نیست!.

اگر بنا بر “نشدن”بود

این وقت شب در قلبم ،ذهنم اصلا در این نوشته چه می‌کند؟

اصلا آن‌قدر که من به او فکر می‌کنم او هم…

تا شب بعد برای خودم

“تنفس اعلام می‌کنم”

باید کمی امیدوار باشم.

کسی که امید دارد فقیر نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
2 ساعت قبل

خدا شانس بده
جانان دیگه رسما نابود میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

سروش لعنتی بعد از این همه حرف مفت برا جدایی از دلارام باز رفت باهاش عوضی بره گم بشه😤😤

لیلا ✍️
2 ساعت قبل

می‌دونی، خیلی زیبا فضاسازی کردی، نمی‌دونم از مشکلات جانان ناراحت بشم یا از حال دلارام و ستاره بغض کنم😞 انگار اون‌قدرها هم بد نیستن، این وسط سروش نقشه‌‌اش از بقیه کثیف‌تر بود و آدم‌های اطرافش رد گرفتار هدف‌های شومش کرد. حالا هم که داره خودش رو عابد و زاهد جلوه میده😑 اصلاً از این تریپ مردها خوشم نمیاد، هزار جور کثافت‌کاری می‌کنن و احساسات بقیه براشون مهم نیست

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x