رمان غم شیرین پارت 7
پارت هفتم رمان غم شیرین
صبح زود برخاستم که به مدرسه بروم، این چند روز این قدر درگیر بودم که لای هیچ کتابی رو نتونستم باز کنم
چون ما تازه به این محله اماده بودم زیاد اشنا نبودم به خاطر همین صبح ها با دختر همسایمون به مدرسه میرفتم
اسمش شیدا بود و با هم همکلاس بودم و میشود گفت داشتیم باهم دوست میشدیم.او دختر خیلی خوبی بود و در درس هایش همیشه نمره ی بالایی میگرفت و برای منی که دنبال همچین فردی بودم ادم مناسبی بود.
از خانه خارج شدم که شیدا را دیدم. با هم سلام دادیم و شروع به راه رفتن کردیم.
ـــ چه خبر از اوضاع خونتون
ـــ هیچی بدتر شده
ـــ هنوز باباتو داداشت با هم دعوا میکنند؟
.ــــ اره بابا همیشه این جوریه داداشم تو روی بابام وامیسه
ـــ چقدر بد، خداروشکر داداشم این جوری نیست ـــ مگه چطوریه؟ من تا حالا ندیدمش با شما مگه زندگی نمیکنه؟
ــــ نه با ما نیست خونه ی مستقل داره
ــــ اها
با لحن شوخ طبعانه گفت: میخوای یک روز تو منو برادرم بیریم بیرون حالا شاید پسند کردی
با لحن متعجبانه گفتم: وا این چه حرفیه معلوم که نه
اونم با گفتن خب بابا به مکالمه مون پایان داد.
و با بلند کردن سرم دیدم که به مدرسه رسیدیم. چقدر زود! با تمام شدن مدرسه با شیدا به خانه برگشتم.
به داخل حیاط رفتم و در را باز کردم که یک دفعه نفس در سینه ام حبس شد!
پدرم با تمام توان داد میزد و به مادرم و برادرم فحش میداد
از همان بچگی چون همیشه در خانه ی ما داد و بیداد به راه بود از صدای بلند خیلی میترسیدم.
همان جا کنار در ماندم و پشتم را محکم به در تکیه دادم و گوش هایم را گرفتم
می ترسیدم به داخل بروم. همان جا کنار در ماندم و پشتم را محکم به در تکیه دادم و گوش هایم را گرفتم
می ترسیدم به داخل بروم.
دقایقی همان جا ماندم که صدای داد و بیداد شدت گرفت و من با دو به سمت حال رفتم و درو باز کردم، و دیدم که داداشم محکم دست های برادرم رو گرفته و داره سرش داد میزنه و مادرم هم این وسط داره رضا را جدا میکند تا بیشتر از این حرمت ها شکسته نشهکه با ول کردن ناگهانی دست پدرم کمی به عقب رفت و رضا نفس زنان با طعنه ی محکمی به من از در خارج شد و در را محکم بست و رفت
من به سرعت به سمت پدرم رفتم و با گریه گفتم: بابا توروخدا این قدر خودتو اذیت نکن من نمیتونم تو رو این جوری ببینم خواهش میکنم بابا التماست میکنم
پدرم بعد از مقاومت کردن و پس زدن من کمی ارام شد و مادرم برایش اب اورد
پدرم کمی از اب خورد و چشمش به من افتاد که از فرط گریه کردن نفس نفس میزنم و لیوان را به سمتم گرفت تا کمی از اب بنوشم.
اما حال من با خوردن اب هم بهتر نمیشد من قلبم درد میکرد، من نمیخواستم که این سرنوشت من باشد.
هرگز نمی خواستم!
به اتاق رفتم و گریه هایی که دلم را بیشتر بدرد میاورد را کردم هر چه بیشتر گریه میکردم اینگار داغ دلم تازه میشد
فردا امتحان داشتم و نمی دونستم چگونه با این حال زار درس هایم را بخونم.
بلند شدم و به صورتم اب زدم.. به چشمانم نگاه کردم قرمز شده بودند و سوز میدادن.
بی توجه به درد چشمانم لوله را بستم و چادر نمازم را پوشیدم تا مثل همیشه مناجات با خدا حالم را بهتر کند.
این روزها پناهگاهم فقط خدا بود خدایی که بسیار دوسش داشتم
یکی از پارت های اینده رمان غم شیرین
ــــ دلارای…. سامیار سامیار معلوم هست داری چیکار میکنی ولم کن
سامیار:: دهنت رو ببند یک کاری میکنم تا بفهمی که نباید به من دروغ بگی
ـــ دلارای::: به خدا راست میگم من تو رو دوست داـــــ
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که سیلی محکمی سامیار به صورت ان زد
خفه شو حالم ازت بهم میخوره تو رسما خانوادت قاتلن
دلارای:: سامیار چرا چرا منو اذیت میکنی تو روخدا ولم کن
و شروع به هق هق کرد ان قدر گریه و التماس کرد که جونی برایش نمانده بود
شاید بگویید التماس برای چه.؟ چون دیگر دلارای با کتک ها سامیار ان دلارای سابق نمیشود
اصلا دلارای چطوری سامیارو شناخت و عاشقش شد مگه سامیار به باباش نزده بود؟
یعنی چی شد اصلا چه جوری سامیار و دلارای به هم علاقه میشن؟
چرا این قدر سامیار عصبانیه؟
چرا به خانواده دلارای میگه قاتل؟
جواب تمام این سوال ها انشالله در پارت های آینده است
خوشحال میشم برام کامنت بزارید بزرگوارید