نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌های لال

رمان چشم‌های لال پارت 13

4.6
(11)

چشم‌هایش سرخ شده بود از عصبانیتی که رگ گردنش را متورم کرده بود. مدام بین اسارت دستان کیان و دو تن دیگر، دست و پا میزد تا به سویم حمله‌ور شود. کیان از آن سمت سعی می‌کرد آرامش کند:

ـ داداش کوتاه بیا درست نیست امروز این حرفا رو بزنیم. آروم باش درست میشه. اومدیم اینجا مشورت کنیم حلش کنیم.

ـ بابا چی میگی تو برای خودت؟! زن من افتاده مرده بعد تو میگی کوتاه بیام حلش می‌کنیم؟! د می‌خوام صد سال سیاه حل نشه این موضوع! برو کنار می‌خوام حساب این زنیکه رو برسم!

با وحشت نگاهم بین امیرعلی و کیان رد و بدل شد. لعنتی نکند‌ فهمیده بود؟! نگاه برزخشی‌اش برگشت سمت من و شروع کرد داد و فریاد کردن:

ـ ها؟! چته؟! زدی خواهر خودتو کشتی الآنم زل زدی تو تخم چشام؟ خودتو مظلوم می‌کنی فکر می‌کنی خبریه؟! هیچ عهدالناسی هم نفهمه تو کشتیش من خیلی خوب می‌فهمم! توی مارموز گ..ه صفت هرزه رو می‌شناسم!

اخم کردم؛ آدمی نبودم که حتی در اوج ناراحتی و ناامیدی هم بایستم و تحقیر شدنم را تماشا کنم. قدم‌های بلندم را به سمتش برداشته و بین دندان‌های قفل شده‌ام زمزمه کردم:

ـ به ولای علی می‎کشمت!

خون جلوی چشمانم را گرفته بود. فکر کرده می‎ایستم و هرزه گفتن‌هایش را تماشا می‌کنم؟! عمرا! از این چیزها خبری نیست امیرعلی خان! خوب دهنش را صاف می‌کنم! دختری بور و بلوند از آن سوی سالن قدم‌های بلندی برداشت تا مهارم کند اما کار از کار گذشته بود. محکم یقه‌ی پیرهن سفیدش را چنگ زدم و با خیالی راحت که تنش اسیر مردی بور آن طرفش و این طرف هم کیان است، او را به سمت خودم کشیدم. با صدایی بلندتر از خودش، درحالی که به چشمان عسلی‌اش زل زده بودم و بینمان تنها چند سانت فاصله بود، فریاد زدم:

ـ حرف دهنتو بفهم آقای بی‌کس و کار! فکر کردی نر هستی حالا به هر دختری می‌تونی بگی هرزه؟! من هرزه‌ام؟! من؟!

با حرص یقه‌اش را تا مرز پاره شدن کشیدم و بلندتر فریاد زدم:

ـ من احمق بی‌شعور دو سالی که با توی بی‌همه کس بودم چشمم حتی رو کس دیگه‌ای نمی‌چرخید! وقتی توی بی‌شعور بی‌وجدان با خواهرم ریختین روی هم و تر زدین توی اعصاب و روانم، من بازم چشمم روی کس دیگه‌ای نچرخید! بازم نرفتم سمت کسی، حتی یه لحظه تصور نکردم یکی دیگه کنارم باشه! اون وقت من هرزه‌م؟!

همزمان بلندبلند نفس می‎‌کشیدیم. من از حرص و او از چه؟! شاید از ذات کثیف خودش! شاید برای یک ثانیه درون چشمانش پشیمانی را خواندم. مطمئن بودم! برای نیم ثانیه چشمانش رنگ پشیمانی و عذاب وجدان گرفت. یقه‌اش را محکم رها کردم و بدون اینکه از او چشم بردارم، چند قدم عقب رفتم. او نیز خیره به من، با خشم زمزمه کرد:

ـ ولم کن کیان کاری به این حیوون ندارم.

کیان آرام رهایش کرد و من با پوزخند، اعصابش را داغان‌تر کردم:

ـ حیوون ریخت و قیافته.

با این حرف من، به سمتم خیز برداشت؛ خیلی خیلی عصبی‌تر از قبل؛ و این بار دیگر نه اسیر دست کیان شد و نه آن پسر مو بوری که مطمئن بودم درون مهمانی دیده بودمش. با وحشت عقب‌عقب رفتم و او با خشم، مانند پلنگی که به شکار آهو رفته، به سمتم دوید و انگشتانش را دور گلویم حلقه کرد. دیگر نه دادهای کیان جواب‌گو بود و نه جیغ‌های دخترک بور کنار دستم. دیگر فقط من بودم و او؛ چشمانمان در هم گره خورده، او خشمگین و من آرام، آماده‌ی مرگ. دلم‌ می‌خواست فشار دستش دور گلویم بیشتر شود و مرا به آن دنیا بفرستد اما فشار نمی‌داد. دستش فقط دور گلویم چنگ زده شده بود و مرا روی دسته‌ی مبل انداخته بود. هیچ نمی‌گفت! هیچ! انگار باید خودم حرف چشمانش را می‌خواندم. پوزخندی در دل زدم. «دو سال تموم با چشمام زل زدم بهت مگه حرف چشمامو خوندی که حرف چشماتو بخونم؟ تو منو بلد نبودی امیرعلی! دو سال تموم کل وجودم مال تو شد ولی بلدم نبودی!»

ـ تو رو جون داداش ولش کن! از خر شیطون بیا پایین! حرف می‌زنیم امیر…ول کن طنینو!

لبخندی تلخ زدم و زمزمه کردم:

ـ بذار منو بکشه. می‌خوام تو زندگی بعدیم خودم بکشمش.

با این حرفم، ناگهان ته دلم خالی شد و من حاضر بودم قسم بخورم که برای یک ثانیه دیدم او نیز حالش عوض شده. برای یک لحظه امیرعلی هم یاد آن روز افتاد. قسم می‌خورم فهمیدم! و راست می‌گویند که: «یه آدمو هر چند بارم که توی قلبت و ذهنت بکشیش باز خاطره‌هاش زنده‌ش می‌کنن.» و من داشتم از چشمان او می‌خواندم که برای یک لحظه هم در دل سنگش، در مغز زنگ زده‌اش یادم زنده شد. «دیگه فایده نداره…اون موقعی که جلوت مردم و تو مردنمو تماشا کردی زنده‌م نکردی…الآن دیگه چیو می‌خوای زنده کنی؟ یاد کسی که خیلی وقته روحش پر کشیده رفته، دیگه زنده نمیشه. من یک سال پیش اون آخرآخرای قلبت خودمو زنده به گور کردم؛ برای همیشه.»
دلم پر کشید سمت آن خاطره؛ خاطره‌ای که می‌دانم با آن حرفم جلوی چشمان امیرعلی هم نقش بست.

«ـ امیـــر! توی این زندگیت که عاشق منی…ولی توی زندگی بعدیمون می‌خوای عاشق کی باشی؟

خندید و همان‌طور که پشت لبتاب در حال کار بود، آرام گفت:

ـ تو زندگی بعدیمون پیدات می‌کنم بازم عاشقت میشم.

خندیدم و آرام به سمتش رفتم. با شیطنت روی پایش نشسته و دستانم را دور گردنش حلقه کردم. لبخندی زد، عینک گردش را برداشت و بوسه‌ای روی پیشانی‌‌ام نشاند. خدایا! من چه‌قدر عاشق این بوسه بودم.

ـ چه‌طوری می‌خوای پیدام کنی وقتی دیگه منو یادت نمیاد؟ اصلا شاید عاشق یکی دیگه شدی!

با چشمان کشیده‌اش به لبها و چشمانم نگاهی کرد و گفت:

ـ چه‌طوری وقتی روح و روانم اسیر توعه به یکی دیگه دل بدم؟!

شانه‌ای بالا انداختم و به این‌ور و آن‌ور اتاق نگاه کردم:

ـ خب…نمی‌دونم. شاید یکی خوشگلتر از من پیدا کردی دلتو دادی اون.

فشاری به کمرم وارد کرد و خیلی جدی گفت:

ـ محاله.

با لبخند به چشمانش زل زدم. چشمانی که تمام زندگی من نه، تمام عمر من نه، تمام وجود هم نه، تکه‌ی گم شده از پازل من بود که کاملم می‌کرد؛ همان تکه‌ی اصلی که اگر تمام تکه‌ها را کنار هم بگذاری بدون آن تکه دیگر نقش پازل هیچ معنایی ندارد. او همان تکه از پازل من بود. کمی فکر کرد و گفت:

ـ طنین…توی زندگی بعدیت باز هم پایین موهاتو صورتی کن، رژ بادمجونی بزن؛ قول میدم دوباره پیدات کنم عاشقت بشم.

لبخندم پهن‌تر شد. سرم را جلو برده و بوسه‌ای با رژ بادمجانی‌ام روی لبانش کاشتم. ای کاش هیچ‌وقت از دستش ندهم؛ هیچ‌‌وقت!»
پوزخندی زده و با بغض، خطاب به امیرعلی‌ای که هنوز با اخم به من زل زده بود، گفتم:

ـ شاید من احمق نبودم، تو خیلی خوب بلد بودی دروغ بگی.

با خشم مرا رها کرد و فاصله گرفت. دستم را روی رد چنگش کشیده و نفسم را رها کردم. بلند شدم و آرام روی مبل سفید رنگ سه نفره نشستم. سیما هنوز که هنوزه کنار درب ایستاده بود؛ عجیب بود که برای نجاتم نشتافته بود؛ نمی‌دانم…رفتارهایش زمین تا آسمان با همیشه فرق داشت. شاید او هم فهمیده بود که من قاتل طنازم.

چشمم به کیان بود که امیرعلی را به سمت آشپزخانه‌ی اپن رو‌به‌روی من همراهی می‌کرد و زیر گوشش حرف‌هایی میزد؛ در این بین، همان دختر بلوند بوری که می‌خواست جلوی دعوای من با امیرعلی را بگیرد، کنارم نشسته و با نگرانی گفت:

ـ خوبی؟

سرم را برگرداندم و به چهره‌ی به شدت زیبایش زل زدم. شبیه اروپایی‌ها بود. به آرامی سر تکان دادم:

ـ خوبم.

پمادی که دستش بود را روی انگشتش کشیده و دستش را به سمت گردنم آورد:

ـ چیز خاصی نیست…یه پماد ضد کبودیه. می‌زنم که خدای نکرده گردن قشنگت کبود نشه.

انگشتش را آرام روی جای دستان امیرعلی کشید. به چشمان دخترک نگاهی کردم و با مهربانی گفتم:

ـ تا حالا چشمای به این قشنگی ندیده بودم. سبزش خیلی خاصه.

چشمانش از خوشحالی برق زد و با لبخند پت و پهنی گفت:

ـ جدی میگی؟! فداتبشم تو هم خیلی ماهی!

تنها چیزی که دلم را در آن دو روز شاد کرده بود، لبخند این دختر و نگران شدنش برای من بود. حس خوبی به من می‌داد. پوست به شدت سفیدش و چشمانی که تا به عمرم زیباتر از آنها ندیده بودم، هرکسی را شیفته‌ی خودش می‌کرد. نمی‌دانم چرا اما قیافه‌اش پر از انرژی مثبت بود.

ـ تو طنینی نه؟ منم شیمام. فکر کنم خیلی قراره همو ببینیم.

کارش تمام شده بود و با لبخند آرامش‌ بخشی به من نگاه می‌کرد. چرا قرار بود همدیگر را بیشتر ببینیم؟ اصلا او اینجا چه کار می‌کرد؟ خواستم همین را بپرسم که صدای کیان مانع این حرف شد:

ـ خب! تا فضا یکم بهتر شده جمع بشین باید درمورد کاری که قراره بکنیم مشورت انجام بشه.

‌منتظر بودم همه جمع شودند. امیرعلی با اخمی که دست‌بردار نبود از آشپزخانه بیرون زد و کنار کیان ایستاد. سیما روی مبل تک‌نفره‌ی رو‌به‌روی من نشست و پسری که موهای بلوندی داشت و قیافتا شبیه شیما بود، کنار شیما نشست. سرم را چرخاندم که دیدم همان بارمن داخل مهمانی، با آن سبیل و همان لباس فرمی که به تن داشت، به سمت کیان آمد و آن طرف کیان ایستاد.

وقتی کیان مطمئن شد که همه جمع شده‌اند، انگشتانش را درون هم حلقه کرد و ریلکس شروع به حرف زدن کرد:

ـ همه‌ی کسایی که اینجا هستن از قضیه مرگ طناز خبر دارن. به یه دلایلی همه‌ی ما تصمیم گرفتیم که هنوز مرگ طناز رو علنی نکنیم و بیشترش به خاطر اینه که پای پلیس وسط کشیده میشه و مهاجرت چند نفری که اینجان خراب میشه. به دلایل خانوادگی دیگه‌ای هم کلا قرار شده کسی جز ما چند نفر بویی از این قضیه نبره. همه‌ی کسایی که اینجا هستن قرار بوده فردا با پرواز ساعت ده برن کانادا پس ما یه حرکتی زدیم. برای اینکه از بین ماها هیچ حرفی درز پیدا نکنه و کارمون به پلیس کشیده نشه، قراره که برای یه مدتی توی کانادا کنار هم زندگی کنیم؛ تا مطمئن بشیم هیچ‌کس این قضیه رو لو نمیده و خب مشورت کنیم و کارا و فکرامون رو باهم پیش ببریم. اول اینکه… .

حرف کیان با بلند شدن سیما از سر جایش قطع شد. همه‌ی نگاه‌ها به طرف او بود. سیما با صورتی خیلی جدی به من زل زد و گفت:

ـ بیا کارت دارم.

سپس رویش را برگداند و با قدم‌های سریع به سمت دری که کمی آنورتر از آشپزخانه قرار داشت، قدم تند کرد. چه‌قدر جدی بود! ناخواسته در دلم آشوب به پا شد. چه کاری با من داشت؟ خدایا نکند آن فیلم را دیده باشد؟! نکند فهمیده؟ به تندی از سر جایم بلند شده و با ترس پشت سرش راه افتادم. خداخدا می‌کردم ای کاش او آن فیلم را ندیده باشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x