رمان آزرم پارت ۱۳۴
مغموم تلفن را به دست سردار می دهد و سرش را از روی شانه ی پهن او بر نمی دارد … بهترین هدیه ای است که در این ۲۸ سال زندگی اش گرفته … با اختلاف!
سردار روی موهای بیرون زده از شالش را می بوسد و اجازه نمی دهد حتی کمی دختر خودش را پیدا کند
– عیدی مارو که قرار نیست دودره کنی؟
برق،دوباره به چشمان آرام بر می گردد … گویا ستاره های تابانی از چشم هایش بیرون می ریزند … انتخاب بین این که برادر مرده اش زنده شده بهتر است یا جنینی که در درونش شروع به رشد کرده،خیلی دشوار است
هیجانی از روی نیمکت بلند می شود و روبهروی پدر کودکش می ایستد … تازه هم قد مرد بلند قامتش شده است … نزدیک تر می رود
– این … بهترین و قشنگ ترین هدیه ای بود که توی تمام عمرم گرفتم
سردار لبخند می زند و مغزش آلارم می دهد که دخترکِ کاپشن پوشِ روبهرویش کمی عجیب رفتار می کند
آرام دست مرد را می کشد تا بلند شود و بایستد … سردار بر می خیزد و مشکوک چهره ی همسرش را می نگرد
آرام پر از انرژی و هیجان روبهرویش آرام و قرار ندارد
– خب حاضری برای هدیه ی من؟
کمی می ترسد ها … افکار بدی در ذهنش می چرخند … نکند سردار خوشحال نشود؟ … نکند اصلا بچه نخواهد؟ … آخر قبلا اشاره کرده بود فعلا فکر بچه را نداشته باشند!
– اگر حال نکردم میریم خونه و بعدش تو هرکاری من بخوام انجام میدی … می تونی همین الان به اون موردی که امتحان نکرده گفتی عمرا،بله بدی و خودتو راحت کنی!
دستان سرد و قرمز شده ی دختر روی سینه ی ستبر مرد کوبیده می شوند و سپس جیب بزرگ کاپشنش را می گردند و لبخند شیطانی بر لب هایش جا خوش می کند
– مگه توی خواب ببینی آقا … فقط می ترسم غش کنی از خوشحالی
ابروهای پرپشت و مردانه ی مرد بالا می روند
– یه چیزای دیگه رو هم قرار بود توی خواب ببینم منتها تو بیداری انجامشون دادم در جریانی که … بده بیاد ببینم این چیه که انقدر زبون درازت کرده
دختر چشم هایش را در حدقه می چرخاند … راست می گفت … همان شب نحس،در ویلای شمال گفته بود که باید هم بستری با آرام را در خواب ببیند و مثل اینکه خواب به واقعیت پیوست!
کاغذ آزمایش را از جیب خارج می کند … میان حس های خوب و بد گیر افتاده است … اما حس های خوبش به بدها می چربند … سردار قطعا کودکشان را دوست خواهد داشت!
کاغذِ تاکرده را به طرف مرد می گیرد و به پوزخند گوشه ی لبش توجهی نمی کند … می داند که او اکنون باخودش گمان می کند که یک اَه این چه دیگر چه هدیه ی مزخرفی است می گوید و آرام باز هم شکست می خورد و همه چیز مطابق میل خودش پیش می رود … اما این بار مشت آرام پر بود!
سردار کاغذ را از دختر می گیرد و تعجب می کند … این تکه کاغذ هدیه بود؟ … یک کام از لب های رژ خورده اش که به هزارتا از این کاغذ پاره ها می ارزید
آرام از شدت هیجان و اضطراب در جای خودش بند نیست
– بازش کن
سردار با چشمانِ ریز شده کاغذ را باز می کند و حتی حوصله ندارد بخواندش
– این الان چیه؟
آرامکِ مادر شده خنده اش می گیرد … کور خواندی سردار … این بار دیگر همه چیز به نفع تو نیست … حتی به کاغذ بیچاره نگاهی هم نکرد
آرام نمادین و با شیطنت از روی کاپشن دست روی شکم خود می کشد
– عزیزم بابات توی این موارد یکم ذهنش کار نمی کنه وگرنه قصدش بی محلی به تو نیست!
سردار اخم هایش ناخواسته درهم می رود … نکند؟ … کاغذ را روبهروی صورتش می گیرد و نوشته های انگلیسی را می خواند
می خواند و انگشتانش سِر می شوند و کاغذِ خوش یُمن از میان آنها سر می خورد و زمین سرد را پذیرا می شود
قدمی از بی تعادلی عقب می رود و چشمانش محو دو تیله ی پر از آب است … پر از اشک شوق و امید شاید
امشب از آن شب هایی بود که آرام می خواهد عمرش همانجا و همان لحظه با تمام آن حس های خوب به پایان برسد
سردار خفه و تنگ زمزمه می کند
– تو … تو …
– من حامله ام سردار!
می گوید و سردار را دیوانه می کند … یک مردِ دیوانه ای که از شدت شادیِ یک دفعه ای،خل شده است … آتشی درونِ مرد روشن می کند و با نگاه های جذاب و پر از مهرش نفت می ریزد روی آن
خنده های مجنون واری از سردارِ پدر شده در میان درختان کاج می پیچد و فریاد های بلندی … از آن فریاد هایی که قصد داری با کمکشان خودت را تخلیه کنی
قدم های بلندش ختم می شوند به دختری که حالا مادر فرزندش بود … دست دور صورت سفیدش می گذارد و پر از حس خوب می پرسد … هنوز نتوانسته باور کند
– جانِ سردار؟ … الله وکیلی؟
دستانِ آرام روی دستان تنومندش قرار میگیرند … بغض آلود و با اطمینان چشم هایش را باز و بسته می کند
مرد از عالم و آدم می برد … پیشانی بر پیشانی دختر می چسباند و بلند می خندد … آرام اما حسادت می کند … سردار است که اینگونه قهقهه می زند؟ … خودِ سردار؟ … همان سرداری که به جز پوزخند های اعصاب خورد کنش حالت خنده ی دیگری نداشت؟
سردار در آغوشش می گیرد و مانند در بیابان گیر افتاده ای که برکه ی زلال دیده باشد او را سخت به خود می فشارد
هنوز هم باور نکرده است … او دارد پدر می شود و آرام مادر؟ … چقدر زیبا!
دخترک را از شدت شوق بلند می کند و دور خود می چرخاند و می خندند … آرام هم می خندد … او میان گریه می خندد و سردار میان فریاد! … انگار که بخواهد با فریادهایش تمام جهان را خبر دار کند که ایهاالناس من دارم پدرم می شوم و آرام مادر!
_____________________________
واییییییییییی قلبم اکلیلی شد،عالیییییی بود💖💖💖💖💖💖💖
وای یه لحظه قلبم میخواست وایسه گفتم نکنه سردار خوشحال نشه عاااالللی بود ساحل جان ممنون😍😍😍😍