رمان زیبای یوسف قسمت اول
رمان: زیبای یوسف
نویسنده: آلباتروس
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه:
جلد دوم “در بند زلیخا”
همتا به دنبال دستگیری شاهین ناخودآگاه وارد ماجرایی مرموزتر میشود.
زمانی که تنها چند ساعت دیگر تا دستگیری سایههای شب باقی مانده بود، همتا متوجه معمای خالکوبی میشود؛ ولی دیر چون ناگهان اتفاقی میافتد که سرنوشت همهشان را ظاهراً به نقطه پایان میرساند؛ اما… !
حال با گذشت هشت ماه پلیس دوباره متوجه نشانههایی از تیم سایههای شب میشود!
مقدمه:
باز کردی میدان را.
دعوت کردی شیطان را.
غوطه زدی در امواجی تاریک.
در گودالی نحس و باریک.
احساس نفس تنگی داشت.
صدای خر و پفش را میشنید.
گردنش هم درد میکرد.
چشمانش را باز کرد و تازه متوجه خم بودن سرش شد.
با تکیه به دستانش درست نشست و ناله ریزی از میان لبهایش خارج شد.
نگاه گذرایی به اطراف انداخت.
داخل سالن بود؛ اما نمیدانست چرا و برای چه روی مبل خوابیده.
آفتاب از پنجرههای بزرگ به داخل نفوذ کرده بود. به قدری غلیظ بود که زمان را حدس بزند. احتمالاً ظهر یا نزدیک ظهر بود؛ ولی کسی داخل سالن حضور نداشت!
دستش را میان شانه و گردنش گرفت و با صورتی درهم از درد، بلند شد.
کمی داخل سالن را گشت؛ ولی خبری از پسرها نبود.
همه جا ساکت بود و خلوت.
سمت آشپزخانه رفت و وقتی پویا را غرق در فکر پشت میز ناهارخوری دید، اخم محوی کرد.
به طرفش رفت و جلوی رویش بشکنی زد.
– پیشت.
پویا تکانی خورد و از فکر خارج شد.
نگاهش کرد.
مهسا به قندان و لیوان آب قندی که شیرینیش تهنشین شده بود، اشاره کرد و سوالی به نگاه گیج و منگ پویا چشم دوخت.
ناگهان لپهای پویا از عقش پر هوا شد؛ اما حتی از روی صندلی بلند نشد.
این دو ساعت به اندازهای حالت تهوع به او دست داده بود که میدانست معدهاش خالی نمیشود و تنها قصد آزارش را دارد.
با بی حالی و رنگی پریده مشت دیگری از قند را داخل لیوان ریخت و سست و وا رفته محتویات لیوان را هم زد.
مهسا پشت میز نشست و پرسید.
– چته تو؟
رنگ زرد گندمی پویا بابت حال خرابش زردتر هم شده بود. موهای سیاهش شلخته و پریشان روی پیشانی بزرگش ریخته بود. یقه لباسش نیز چروکیده و نامرتب بود.
پویا دوباره فقط نگاهش کرد و باز هم مشت دیگری قند برداشت.
مهسا عاصی شده قندان را سمت خودش کشید.
جز چند حبه دیگر باقینمانده بود.
– میگم چته؟ قندون رو خالی کردی.
پویا با شوریده حالی آب دهانش را به سختی قورت داد.
دوباره لپهایش پر هوا شد.
– حالت بده؟
پویا بالاخره لب باز کرد.
نفسش را پرفشار خارج کرد.
نگاهش همچنان رو به افق و منگ بود.
– هف… هفتمین لی… لی… لیوانیه که میخ… خ… خ.. خورم… ام… م… م.. اما… اما… حالم خ… خ… خوب نم… م… میشّه.
مهسا جا خورده زمزمه کرد.
– چرا اینجوری حرف میزنی؟!
– ه… ه… هم… م… م… مهاش تقصیرّ… رّ… رّ اونه.
– پویا!
پویا وا رفته و با استیصال سرش را روی میز گذاشت.
مهسا ماتم زده به شانهاش زد و گفت:
– گنگ شدی تو؟ چه اتفاقی برات افتاده؟!
پویا عصبی به میز کوبید و ناگهان سر بلند کرد که با دیدن شخص پشت سر مهسا وحشت زده نفسنفس زد.
هنوز هم او را باور نداشت.
مهسا با کنجکاوی رد نگاهش را دنبال کرد و ناگهان با دیدن آرکا جیغ کوتاهی کشید و از جا پرید که صندلی کمی روی زمین کشیده شد.
چشمان قهوهایش نزدیک بود پاره شوند.
تازه به خاطرش آمد که بیهوش شده و برای چه بیهوش شده!
آرکا با درنگ نگاهش را از مهسا گرفت و سمت یخچال رفت.
با خونسردی پرسید.
– چیزی هم واسه خوردن هست؟
حبیب در حالی که سرش گرم گوشیش بود، به آنها نزدیک شد.
– پویا نون گرف… .
نگاهش که بالا آمد و مهسا را با دهانی باز و چشمانی از کاسه در آمده خیره آرکا دید، حرفش را خورد.
او برعکس پویا سر و وضعش مناسب بود. موهای سیاه نسبتاً بلندش را که همیشه قارچی میزد، شانه زده و مرتب بود. لباسش نیز به خوبی هیکل مردانه و درشتش را قاب گرفته بود.
پویا با احساس بالا آمدن محتویات معدهاش سریع از پشت میز بیرون پرید و به قصد دستشویی آشپزخانه را ترک کرد؛ اما میانه راه صدای عقهایش چهره حبیب را درهم کشید.
پویا فقط عق میزد و آب دهانش جاری شده بود.
قبل از اینکه چیزی قی کند، خود را به دستشویی رساند.
حالش هیچ خوش نبود.
حبیب نگاه از مهسا گرفت.
او هم از بهت خارج میشد.
همانطور که آنها خارج شده بودند.
در جواب آرکا که داشت گوجهای نشسته گاز میزد، گفت:
– ماکارونی دیگه.
آرکا سفیهانه به سمتش چرخید و گفت:
– ما که صبحانه ماکارونی نمیخوریم، شما میخورین؟
حبیب گوشیش را داخل جیب شلوارش کرد و سمت یخچال رفت.
– ساعت یازده صبح نیست.
آرکا با آمدنش باقیمانده گوجه را درون دهانش کرد و نگاه دیگری به مهسا انداخت.
هم زمان با اینکه داشت از کنار میز میگذشت تا به سمت سالن برود، دست زیر چانه مهسا رساند و دهانش را بست.
مهسا با همان چشمهای گشاد شده و گرد رفتنش را تماشا میکرد.
پس از چندی بالاخره به خود آمد.
طره موی قهوهایش را که خیلی وقت بود رنگ کرده بود، با انگشت وسط از روی چشمش کنار زد و بدون اینکه مسیر نگاهش را عوض کند، زمزمهوار لب زد.
– چهطور ممکنه؟!
صدایش به گوش حبیب که داشت غذای دیشب را گرم میکرد، نرسید؛ ولی چهرهاش به اندازهای سوالی بود که حبیب با نیم نگاهی که سمتش انداخت، گفت:
– همهاش بازیش بوده بی شرف.
چانه مهسا لرزید و چشمانش به آنی پر شد.
آرکا زنده بود؟
در تمام مدتی که بابت مرگش خودخوری میکرد، او زنده بود؟
زنده بود؟!
کمکم خشم جای حیرتش را گرفت.
نفرت جای ناباوریش را گرفت.
دستش که روی میز بود، مشت شد.
دندانهایش هم را فشردند.
آرکا زنده بود و او خود را مقصر مرگش میدانست؟
آرکا زنده بود؟
با ضرب قدم برداشت و سمت سالن رفت.
و نگاه متعجب حبیب بود که دنبالش کرد.
اشکهایش بی شرمانه و با گستاخی روی لپهایش سر میخوردند.
لپهایی که مثل سابق چندان تپل نبودند.
مرگ آرکا حکم رژیم سخت غذایی را برایش داشت.
دوباره لاغرش کرده بود.
در حد سه کیلو، شاید کمتر و بیشتر.
خود را با قدمهای بزرگ به سالن رساند.
آرکا را دید که میخواست روی کاناپه بشیند.
کنترل دستش بود.
او تمام آن چند روز را خودخوری کرده بود، عذاب وجدان داشت، آن وقت آرکا با خیالی آسوده میخواست فیلم ببیند؟
ابروهایش بیشتر درهم فرو رفتند و دستانش محکمتر مشت شد.
به نگاه خیرهاش ادامه داد.
اشکها بی شرمانه به بازیشان ادامه میدادند.
آرکا برخلاف او که آب رفته بود، هیچ تغییری نکرده بود. حتی به جرئت میتوانست بگوید که بهتر هم شده! هیکلیتر و درشتتر.
شانههای محکمش سمت بازوهایش کشیده شده بودند. بازوهایش از شانههایش هم سفتتر و سختتر بودند. سینه به مانند سنگش قصد داشت لباسش را پاره کند.
هیچ فرقی نکرده بود؛ اما در عوض، او… .
محکمتر انگشتانش را به کف دستانش فشرد، طوری که کممانده بود بشکنند.
خشم و اشک چشمان قهوهایش را سرخ کرده بود؛ اما باز هم چشمانش به مانند چشمان او ترسناک نشده بود. چشمان آرکا بالکل فرق داشت. در آرامترین صحنه هم نگاهش وحشتآور بود. با تمام اینها با برداشتن چند قدم در حالی که دستانش از شدت مشت میلرزید، کنار کاناپه ایستاد و اولین کار مشتش را بلند کرد و سپس محکم به شانه آرکا کوبید.
انگشتان خودش درد گرفت؛ اما کتف آرکا… .
خب هیکل او را که نداشت.
آن درشتی و چهارشانگی را.
آرکا متعجب با آن نگاه ترسناکش به سمتش چرخید؛ ولی مهسا توجهای به چشمانش که با آن حالش هم از آنها خوف داشت، نکرد.
دلش پر بود.
دلش باور نداشت.
مغزش داشت میسوخت.
آرکا زنده بود؟
هقهقی کرد و مشت دیگری زد.
مشت دیگر و مشت دیگر.
آرکا فقط نگاهش میکرد.
ساکت و بی حرف.
– تو… تو زنده بودی و من… من… .
بغضش گندهتر از آنی بود که بتواند حتی نفس بکشد.
مشت دیگری زد و نالید.
– چرا چیزی نگفتی؟ واسه چی ما رو بی خبر گذاشتی؟ هان؟ هان؟! آشغال تو میدونی من چی کشیدم؟ میدونی وقتی اون فیلم لعنتی رو فرستادن چی بهم گذشت؟ میدونی؟!
صدایش لحظه به لحظه بالاتر میرفت، طوری که پسرها خود را به سالن رسانده بودند.
– همهاش فکر میکردم تقصیر منه، تقصیر منه که مردی؛ ولی تو… .
ادامه نداد و با دیدن بامدادی که خونسرد و آرام ایستاده و به دیوار تکیه داده بود، با دست به او اشاره کرد و خطاب به آرکا گفت:
– همین رفیقت میفهمی چی کشید؟ همهمون با دیدن اون فیلم نابود شدیم.
و کسی زمزمه تو دلی پویا را نشنید که با نفرت گفت:
– د… دروغ میگه!
مهسا با هقهق اضافه کرد.
– خیلی بی فکری آرکا، خیلی. تو زنده بودی… م… من… من… .
گریهاش مانع ادامه حرفش شد.
سمت زانوهایش خم شد و آزادانه زار زد، در حالی که یک دستش روی قفسه سینهاش بود.
سجاد تاب نیاورد. نتوانست بیشتر از این اشک خواهرش را ببیند. خود را به او رساند و محکم او را میان بازوهای لاغرش در آغوش گرفت.
آرکا حتی تکان هم نخورده بود.
نگاهش همانطور بی روح بود.
مهسا سر در سینه سجاد لب زد.
– زنده بوده، زنده بوده.
سجاد تنها محکمتر او را به خود فشرد.
***
باز شدن در اتاق او را وادار کرد تا چشم از کتاب بگیرد.
سرش را بالا آورد و به خانم پرستاری که ظرف غذایش را برایش آورده بود، نگاه کرد. اندامی نسبتاً تپل داشت. پوست سفیدش کمی کک و مک داشت و موهای طلاییش را پشت سر بسته بود. رژ لب قرمزی که به لبهای درشتش زده بود، باید او را در برابر نگاه کسری زیبا جلوه میداد؛ اما ظاهراً چشمان قهوهای و تیره کسری همه چیز را سیاه و سفید میدید که هیچ واکنشی به لبخند زن نشان نداد.
پرستار سینی را مقابلش گذاشت.
قبل از اینکه حرفی بزند، کسری سریع نگاهش را به کتاب دستش داد.
به هیچ عنوان نمیخواست با او هم کلام شود.
یعنی آن هیکل و هیبت را نمیدید که با او به مانند بچهها صحبت میکرد؟
حافظهاش را از دست داده بود، سنش را که از او نگرفته بودند.
پرستار؛ اما توجهای به اخم کوچک و حواس به ظاهر پرتش نشان نداد و گفت:
– داری کتاب میخونی؟ بذار ببینم چی میخونی؟
و خود را سمت کتاب خم کرد که کسری خود را کنار کشید و کتاب را هم کمی بست.
پرستار لبخندش را تکرار کرد و صاف ایستاد.
– ناهارت رو خوب بخور، باشه؟
خشم کسری به نگاهش نرسید و آرام و بی حرف به پرستار خیره بود.
با رفتن پرستار عصبی کتاب را بست و به پشت گردنش دست کشید.
آنقدر که داخل این بیمارستان بستری بود، کلافه شده بود.
دکترش به او گفته بود نزدیک هفت ماه در کما بوده؛ اما الآن حتی باند دور سرش را باز کرده بودند؛ ولی هنوز اجازه ترخیص را به او نمیدادند.
اصلاً به او اجازه هم میدادند، جایی را نداشت که برود.
نمیدانست کیست و خانوادهاش کهها هستند.
نفسش را آه مانند رها کرد و کتاب را روی عسلی پرت کرد.
ظرف را سمت خودش کشید و ناهارش را لقمه زد.
اوایل غذای بیمارستان برایش بد طعم و گاهی حتی زیادی کم روغن بود؛ اما حال با گذشت این همه مدت به غذای بیمارستان عادت کرده بود و راحتتر با آن کنار میآمد. جدای از آن باید میخورد تا قوتش برگردد. اوایل به قدری رنجور بود که تمایلی برای قدم زدن هم نداشت؛ اما با مرور زمان دوباره هیکلش روی فرم آمد و با ورزشهای سبک صبحگاهی و گاهی هم شبانه ماهیچههایش سفتتر شدند.
غذایش را تا انتها خورد و سپس ظرف را روی عسلی گذاشت.
پرستارها حالاحالاها به اتاقش نمیآمدند.
شکم سیر او را برای خوابیدن وسوسه میکرد؛ اما ذهن مشغولش خواب و آرامشش را خیلی وقت بود که گرفته بود، درست از همان لحظهای که چشم باز کرد و ندانست کیست!
به بالش پشت سرش تکیه داد و آهی کشید.
با چشمانی بسته زمزمهوار تکرار کرد.
– تا کی؟ تا کی؟ تا کی؟
زبان دکتر و پرستارها را میفهمید؛ اما چیزی که برایش جالب بود زبان دیگری بود که با آن راحتتر بود.
وقتی به دکتر معالجش در آن باره گفت، احتمال دادند فردی ایرانی باشد.
اما ایران کجا و آمریکا کجا؟
یعنی برای زندگی به آمریکا آمده بود یا کار؟
کارش چه بود؟
با تمام افکارش چیزی به خاطرش نمیآمد.
گویی حافظهاش خالیِ خالی شده بود، شاید هم نه.
گاهی فکر میکرد مغزش قصدی جز آزار رساندن به او را ندارد چرا که زبان بینالمللی را به خاطر داشت؛ اما چیزی که باید میدانست را نه! اینکه که بود؟ نامش چه بود؟ اصیلت داشت؟ خانواده داشت؟
از تخت پایین رفت و سمت کمد وسایلش قدم برداشت.
درش را باز کرد و از داخلش تلفن همراهش را برداشت.
دستی کت و شلوار مشکی، ساعتی نقرهای و گوشیای که سوخته بود، تمام وسایلش بود.
با اینکه میدانست گوشیش روشن نمیشود، دوباره کلید کنارش را فشار داد.
از خاموشی صفحهاش آهی کشید و آن را به داخل کمد برگرداند.
کتش را برداشت.
آن را بو کشید؛ اما همه چیزش بوی بیمارستان را گرفته بود.
انگار کمدها را هم با الکل میشستند.
هیچ بوی آشنایی احساس نمیکرد تا خاطرهای برایش روشن کند.
در خاموشی مطلق بود.
صدای باز شدن در باعث شد کمی به عقب متمایل شود تا بتواند از کنار در کمد شخص را ببیند.
دکتر معالجش بود.
مردی نسبتاً جوان، شاید چند سالی از او بزرگتر.
سختی کارش اینجا بود که حتی سنش را هم نمیدانست.
خب وقتی اسمش را به یاد نداشت، طبیعی بود که چیز دیگری از هویتش نداند.
دکتر با لبخندی محو نزدیکش شد و گفت:
– باز هم که با لباسهات درگیری. چیزی به خاطرت اومد؟
کسری سرش را به چپ و راست تکان داد و با گذاشتن کت داخل کمد، در را بست.
سمت تختش رفت و رویش نشست.
دکتر با نزدیک شدن به تخت چشمش به ظرف خالی غذایش خورد.
نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
– این اواخر پرستارها زیادی سر به هوا و تنبل شدن.
بحث را عوض کرد و گفت:
– بذار ببینم خودت چهطوری؟
کسری کوتاه و آرام لب زد.
– خوب.
دکتر کجخندی زد و گفت:
– میخوام مطمئن بشم. دیگه وقتشه که مرخصت کنم.
کسری متعجب نگاهش کرد.
از حرفش از این جهت آسوده شده بود که شر پرستارهای جوانی که مثل مادر با او رفتار میکردند، از سرش کم میشد. همینطور دیگر مجبور نبود لب به آن غذاهای بی مزه بزند؛ اما کمی هم نگران شده بود چون نه جایی برای رفتن داشت و نه کسی را میشناخت.
صدای دکتر به گوشش خورد.
– دیگه فکر نکنم لازم باشه اینجا مهمون باشی.
ضربهای به بازویش زد و گفت:
– فردا دیگه مرخصی.
کسری چشمانش را بست و دیگر متوجه حرفهایش نشد.
صدای قدمهایش بود که او را به خود آورد.
آرام لب زد.
– امروز مرخصم کن.
دکتر به طرفش چرخید و گفت:
– نمیشه، خانم تِرون باید مطلع بشن.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
خانم ترون خیِّر بیمارستان بود و وقتی دکترها از حال او برایش گفته بودند، تمام هزینههای درمانش را متقبل شده بود.
حوصلهاش داشت سر میرفت.
از اتاق خارج شد و به طرف حیاط رفت.
حتی هیکل چهارشانهاش زیر لباسهای زار بیمارستان هم مشخص بود.
ظاهراً سینه پهن و عضلانیش همراه قد بلندش ارثی ارزشمند بود که به او رسیده بود چرا که با وجود ورزشهایی که میکرد، قطعاً نمیتوانست به این سرعت چنین هیکلی بسازد.
باید ممنون والدینش باشد.
وارد حیاط شد.
نسیم نسبتاً ملایمی در جریان بود.
با اینکه پاییز رسیده بود؛ اما هنوز درختی قصد لخت شدن نداشت.
از پلهها پایین رفت و به طرف نیمکتی قدم برداشت.
نیمکت زیر پیادهروی زینتی بود.
از آنها که گاهی بچهها هوس شیطنت میکردند و رویش بازی میکردند.
از همانها که شیب داشت.
دستانش را روی تکیهگاه نیمکت گذاشت.
نفسش را رها کرد و چشمانش را به آسمان دوخت.
خیلی کنجکاو بود بداند چه کسانی به دنبالش هستند تا او را پیدا کنند.
به هر حال خانواده، دوست و آشنا که داشت.
حتماً که بی خبری آن هم چند ماه آنها را دلنگران کرده بود.
ولی از کجا باید میدانستند که او در یکی از بیمارستانهای واشینگتن است؟!
***
نگاهش را از موهای یک در میان سیاه و سفیدش گرفت و رو به زمین با اخمی محو گفت:
– شما لطف بزرگی در حقم کردید؛ اما… .
چشم به چشمان قهوهایش دوخت و گفت:
– نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون باشم.
خانم ترون با آن صدای نحیفش به حرف آمد.
– تو مزاحم نیستی، من هم تنهام. پس تا وقتی که حافظهات رو به دست نیاوردی حق نداری تنها زندگی کنی.
کسری بیشتر از این اصرار نکرد.
ترون همچین اشتباه هم نمیگفت.
سوار ماشین شدند و ترون خطاب به رانندهاش گفت:
– جک برو سمت خونه.
و سپس لبخندی کوچک نثار کسری کرد.
چندی بعد به ساختمان رسیدند.
جک در کشویی را برایشان باز کرد و اول خانم ترون با گرفتن دست جک از ماشین پیاده شد.
کسری نیز آرام از ماشین خارج شد.
نگاهی به اطراف انداخت و هم زمان یقه لباسش را هم مرتب کرد.
ترون برایش کت و شلوار جدیدی خریده بود.
وسایلش را همانجا داخل بیمارستان رها کرده بود.
دیگر به کارش نمیآمدند، باید طور دیگری به دنبال گذشتهاش میرفت.
جک کنار ماشین ماند و نگهبانی درهای حیاط را که ویلایی بود، باز کرد.
کسری پشت سر ترون وارد خانه شد.
داخل ساختمان هم مانند حیاطش بزرگ بود.
چند محافظی داخل خانه و حیاط به چشم میخوردند که نشان میداد ترون شخص با نفوذیست.
ترون شال کم عرضش را از روی موهایش برداشت که آستین گشاد لباسش تا روی آرنجش سر خورد.
کسری با دیدن طرح عجیب خالکوبیای اخم درهم کشید.
برای چند لحظه تمام صداها برایش خاموش شدند.
آن خالکوبی خاکستری_سیاه، آن چشم عجیب… احساس میکرد آن را یک جایی دیده!
وای چهقدر خوشحالم که برگشتی راضیهجونم🤩🤗 بیصبرانه منتظر شروع فصل دوم رمانتم💓
😊
خبر نداشتم پارت جدیدت تو همین پارته برم بخونم😂
امیدوارم خوشت بیاد😊
آقاقادر، طراحی جدید سایت یه اشکالی داره که فقط چهارتا رمان تو صفحه اولش جا میگیره! مثل سابق بشه بهتره در غیر اینصورت خیلی از رمانهایی که نویسندهها تازه گذاشتند زود میره صفحه قبلی.
موافقم لطفا درستش کنید
ایمیل دادم اگه بخونن
آره دیدم
باشه درست میکنم
متشکرم از شما🙏🏻😊
اخخ جونن مرضیهه
عالی بود این پارتم
برا مهسا ناراحت شدم واقعا
خیلی قشنگ بودد،
سلام چشمقشنگم متشکر که خوندی
مرضیه نه راضیه😂
خوش برگشتی بانو
شروع جدیدت مبارک
سپاس از مهربونیت چشمقشنگم
دوباره برگشتی با یه شروع طوفانی 😍
خسته نباشی عزیزم🫡🥳
سلام چشمقشنگ آلباتروس
مرسی که بهم لطف داری🙃
ماشاالله چه پارت پر و پیمون و تمیزی بود، تمیز که میگم یعنی ویراستاریش خیلی خوب بود👌🏻👏🏻 فقط یه نکته ریزی هست که قشنگی کار یه نویسنده رو افزایش میده و اون اینهکه نیازی نیست روی مسائل کوچیک رمان به جزئیات بپردازی مثلاً تهنشین شدن شربت یا…. اونقدری مهم نیست که تو ذهن مخاطب حتی بمونه وقتی شخصیتها روی موضوع مهمی با هم گفتمان دارند به اینجور مسائل نپرداز😍 قلمت ماندگار
این ترونه قرار یه ترور عظیمی کنه😂
حس میکنم یا ترون عاشق کسری میشه یا بچه ترون
اصن ترون کیهههه؟