رمان مقهور پارت ۵
طلا:
دست بی بی روی سرم می نشیند … نوازش؟ … این نوازش به چه دردم می خورد؟ … قلبم از جا دارد کنده می شود … من دارم میان این خواسته ی نابجایشان دریده می شوم
– من … من … بابا احمدم اجازه نداد!
خون بس شوم؟ … آن هم من؟ … هیچ متوجه هستند از من چه می خواهند … من حتی نام مردی که قرار است شوهرم باشد را نمی دانم
عمو سرش را می خاراند
– طلا … اونا به بابا احمدت رحم نمی کنن … اونا به فقرای طایفه رحم نمی کنن … اونا حتی به خود ما هم رحم نمی کنن … تو بزرگ آقا رو نمی شناسی … این تنها راهشه دختر
این دو نفر … بی بی و عمو محمود … من را در اتاقی تنها گیر انداخته اند تا مجبور به خون بس شدنم کنند؟ … این چه مذهبی است؟ … چه دینی است؟ … اصلا چه انسانیتی است؟
چشمان بی بی غم می بارند … اما عمو … او فقط دارد فریفته ام می کند
– امروز حکم جلب بابات اومد … رفته زندان … تو باید بهش کمک کنی طلا
کاش بمیرم … یک مردن بود دیگر چیزی نبود که … پدرِ درست کارم زندان افتاده … به چه حکمی؟ … به حکم قوی بودنِ بزرگ آقا؟
اشک از چشم بی بی می چکد … قامت چروکیده اش تکیده تر از همیشه است … اما با اشک هم سعی در راضی کردنم دارد
– می دونم برات سخته عزیزم … می دونم چقدر آرزو برای ازدواجت داری … من خودم زنم می دونم … ولی تو الان یه مسئولیت مهم تر داری … کل طایفه الان به تو بنده
نمی داند … او اصلا حال من را نمی فهمد … منی که دامنم را چنگ زده ام
نگاهی به عمو که با این پیراهن راه راهِ قهوه ای رنگ آشفته تر از همیشه به نظر می رسد،می اندازم
– به چه جرمی بابا احمدو بردن زندان؟
– استفاده از ملک غصبی … اون بازار سندش به اسم بزرگ آقاست … تا وقتی هم تو ازدواج رو قبول نکنی حتی یه دنگش مال حاجی نیست!
کاش هردویشان را بیرون می کردم … گوشه ی اتاق پناه می گرفتم … زانو هایم را در بغل جمع می کردم و هایهای می گریستم
چشم می بندم … به خاطر پدر … به خاطر دست تنگ های طایفه … به خاطر قوم و نژاد و طایفه … باید خودم را قربانی کنم!
– خیلی خب … هرچی شما بگید
می میرم تا بگویم … اکنون هم یک جسدم … جسدی بی جان
عمو اما خیالش راحت شده … بلند می شود و دست بی بی را هم می گیرد
– حاجی زندانه … قرار خواستگاری رو برای فرداشب می ذاریم … اگه خودش باشه … اجازه نمیده!
الهی همه ی شان فدای یک تار موی پدرم شوند … همه ی اینهایی که از ترس بزرگ آقا قربانی کردن من را انتخاب کرده اند
کنار درب بی بی را صدا می زنم … حق داشتم بدانم مردی که قرار است نام شوهر برایم یدک بکشد کیست
– بی بی … اسم اون مرد چیه؟
کاش در همین لحظه کر می شدم و نمی شنیدم
– الوند!
حتی بی بی هم از نام او می ترسد … حتی بی بی هم با انزجار نامش را خوانده
الوند؟ … نمی خواهم … نمی پذیرم … نمی فهمم … صدای فریادم دست عمو را روی دست گیره نگه می دارد
– اون نه … اون نهههه … نمی خوام … قبول نمی کنم … هرگز قبول نمی کنممممم
گفته بودم یک جسد شده ام … یک جسد که تنش سرد شده بود … اکنون موریانه ها دارند تک تک اجزای بدنش را می خورند
بدنم می لرزد … آشکارا … اشک هایم به پهنای صورت بی صدا می ریزند و بی بی به سمتم می دود
– یا خدا … قربون چشمات برم چت شد؟ … نلرز دخترم … نلرز عزیزم
عمو بدون پلک زدن نگاه می کند و من بیشتر و بیشتر فریاد می زنم
– نمی خوام بی بی … نمی خواممم
عمو بالاخره صبرش سر می آید … او بلند تر فریاد می زند و منِ بی کس به دیوار می چسبم
– بسه دیگههه … بسه … چاره ای نداریم می فهمی؟ … اگر قبول نکنی برای بابات حکم می برن … طایفه رو قتل عام می کنن … خودتو زدی به خریت؟ … آماده شو برای فرداشب … همین مونده به خاطر بچه بازی های تو بذارم همه نابود شیم
رمان در کانال تلگرامی به پارت ۴۴ رسید
https://t.me/+2fpRo47NiZcxYTg0
حیف که نمی تونم بنا به دلایلی نصب کنم
ولی بازم ممنون
یکم طولانی تر بشه خوبه😃😃
سعیمو می کنم❤️
ساحل جان برای من مینویسه لینک منقضی شده نمیتونم وارد کانال بشم چراا؟؟
ساحل جان برای من مینویسه لینک منقضی شده نمیتونم وارد کانال بشم چرا؟؟
میشه راهنمایم کنی
به آیدی من پیام بده تا ادت کنم
@Shahdokht2004