نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۶۵

4.3
(34)

ساعت ها می گذرد و آرام همانجا کنار پله ها زانو هایش را در بغل گرفته و توان بلند شدن ندارد
هشدار داده بود … هشدار داده بود که از سردار دوری کنند … به خاطرش سیلی خورد … داد و فریاد شنید
حال برایشان بهتر شد؟
شاید باید همان موقع می گفت پسر روزبه زنده است … قلبش را از جا می کند و به این روز نمی افتادند
غبطه می خورد به سردار … حسادت می کند به او
پدرش روزبه است … او به خاطر پدرش دست به انتقام زده … اما آرام …
پدر او صالح است … دارد با تمام توان برایش وقت می خَرَد شاید کمی از خطاهایش را جبران کند … شاید کمی به انسانیت باز گردد … شاید ذره ای کول بار گناهش کمتر شود
صدای درب می آید و سر آرام با ضرب بالا می آید
– آراممم
آرام میان گریه می خندد … آهو است … خداراشکر آهو است
از جا بلند می شود اما توان گام برداشتن ندارد
آهو به سمتش می دود و آرام هول می کند
– یواش … یواش حواست به شیشه خورده ها باشه
آهو محکم خودش را در بغل خواهر بی جانش می اندازد … گویی می خواهد خودش را در بین دستان آرام پنهان کند
آرام نوازشش می کند و موهایی که از روسری کج و کوله اش بیرون زده را می بوسد
– جانم … جانم قربونت برم همینجام من … کنارتم
سعی می کند از خودش جدایش کند … تمام سر و صورتش را کنکاش می کند
– ببینمت آسیبی که ندیدی؟ … اذیتت نکردن؟
آهو مانند جوجه رنگی ها ترسیده
– نه نه خوبم … تو خوبی؟
دوباره سرش را روی سینه ی خود می گذارد آرام
– آره عزیزم خوبم … خداروشکر … خداروشکر سالمی
بغضِ صدای آهو روح آرام را نابود می کند
– آرام چخبره اینجا؟ … ما چرا اینجاییم؟ … چرا این خونه این شکلی شده؟ … آرام مشکل سردار با بابا چیه؟
آرام چشم می بندد … همین که آهو سالم است یعنی امید
بی توجه به پرسش های آهو که جواب های هولناکی دارد می گوید
– چطوری اومدی اینجا؟ … شکوه کجاست؟
آهو بالاخره عقب می کشد
هردو همانجا روی زمین می نشینند و یک دم دستان یکدیگر را رها نمی کنند
– افراد سردار دم دمای صبح بود خونه باغو محاصره کردن … نگهبانا همشون ناپدید شدن … من … من خیلی وحشت کردم آرام توام نبودی
نمی داند با جمله ی آخرش چه به روز آرام می آورد
می گوید نبودی که خانه مان را به آتش کشیدند و خانواده را از هم پاشیدند
بگوید چه؟ … بگوید کجا رفته بود؟ … بگوید خواهرکم، درست لحظه ای که تو از ترس دندان هایت به هم کوبیده می شد من هم آغوشِ دلیل ترس هایت شده بودم؟ … کاش از این خفت بمیرد
جان می کند تا حرف بزند
– خب … خب ادامه اش
آهو بینی اش را بالا می کشد
– بعدش … بعدش من تو اتاقم داشتم از ترس میمردم … جرعت نکردم برم پایین ببینم چیشده … سلیم اومد و گفت باید باهاش برم … من قبول نکردم آرام بخدا قبول نکردم … گفتم نمیام ولی اون به زور مجبورم کرد باهاش برم
آرام دندان قروچه می کند … اگر نوک انگشتان کسی به آهو خورده باشد همین حالا همه ی افراد دور این خانه را به رگبار می بست
– اذیتت کرد؟
– نه نه … فقط دستمو کشید
راست می گوید … سلیم مانند سردار نیست … خشن نیست … بی رحم نیست … کینه توز نیست
فقط رفیق است … رفیق که نه برای سردار برادر است
– بعدش منو آورد اینجا … توی اتاقی که تو حیاطه … شکوهم آوردن همونجا … آرام چی از جونمون می خوان؟ … می دونی نگهبانا چی می گفتن؟ … می گفتن بابا دخترا رو می فرستاده تا بهشون تجاوز بشه … راست میگن آرام؟
نمیشد در همین زمان … همین مکان … درست زیر عکس روزبه که روی دیوار آویزان شده
یک اسلحه بردارد و خودکشی کند؟
برود آن دنیا کنار مادرش … مادری که به وسیله ی پدرش کشته شد … صالح همسرش را … مادر فرزندانش را … آشوبش را دق داد
آشوب سکته کرد و دخترانش را بی کس رها کرد و رفت
مگر مادر ها فرزندانشان را رها می کنند؟ … گذشته غم انگیز تر از آن است که بشود رویش سرپوش گذاشت
همه چیز زنجیره وار هم پیوند خورده … صالح خون ریخت … خونِ رفیق … خون روزبه را به گردن خود انداخت … از خون روزبه سردار زاده شد
سرداری که آراز را به کام مرگ کشاند … آرازی که مادرش از آزرمِ کارهای صالح سکته کرد
آرام را تنها گذاشتند … این آرام می خواهد آهو را حفظ کند
دوئل سردار و صالح چرا فقط جان آنهایی که آرام عاشقشان است را میگیرد؟
جان آراز … حالا هم جان سردار … تلخ است اما سردارِ امروز یک سنگ بی جان است
آرام چه بگوید به خواهر کم سنش؟ … چگونه این همه عذاب را برایش توضیح دهد؟
از کجا شروع کند؟
نداند بهتر است … آهو نباید بداند ‌… آهو به اندازه ی آرام قوی نیست تاب نمی آورد
قلب آرام می گوید: نباید بدانی خواهرکم … دنیای تو صورتی است من نمی خواهم سیاهش کنم … ببخش آهویم … ببخش که برایت نمی گویم چه به سرمان آمده … ببخش من را عزیز آرام
– نمی دونم آهو … منم نمی دونم چیشده؟ … نگران نباش قربونت برم بابارو بردن آگاهی مثل اینکه چیزی نیست … میریم خونمون نگران نباش خب؟
سلیم از گوشه ی پنجره شاهد درد کشیدن دخترانِ صالح است … پنجره ای که شیشه اش با دستان سردار فروریخته
آرام نه … اما به نظرش آهو زیادی معصوم است … او به هیچ عنوان شبیه آرام نیست
سلیم تا آخر دنیا طرف سردار است … او لحظه لحظه رنجِ سردار را شاهد بود
خدا لعنت کند عشق زوماخیسمی رفیقش به آرام را … نباید عاشق دختر دشمن میشدی سردار … نباید
نگاهش به آرامی است که سعی دارد آهو را بدون گفتن حقایق تسکین دهد … آرامی که نوازش میکند صورت خواهرکش را و سلیم عجیب دلش برای آهو می سوزد
_________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وانیا
7 ساعت قبل

قلمت خیلی احساسی و گیراست 🥲💔

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x