رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵۴
*
_مائده جان قربونت برم نکن دختر
آخه تو سرخاکش زجه بزنی گریه کنی زنده میشه؟!
نفسش را غمگین بیرون میفرستد به سمیرا نگاه میکند
_نه….ولی این من بودم که باعث مرگش شدم! داداش من محمدو کشت سمیرا میفهمی؟
دوباره اشک هایش روی گونه اس سقوط کرده بودند، هیچ کس نمیتوانست حال او را بفهمد
با گریه کردن محمد زنده نمیشد ، ولی درد دلش که آرام میشد!
چطور میتوانست آن روز را که جلوی چشمانش محمد را کشتند از یاد ببرد؟!
_میفهمم مائده بخدا میفهمم
ولی میگی چیکار کنیم؟ چقدر میخوای گریه کنی؟
تو الان شوهر داری بچه داری مائده…باید به زندگی خودت فکر کنی
همه ی ما درکت میکنیم میدونیم تو محمدو دوست داشتی ولی…ولی دیگه زمان به عقب برنمیگرده!
بجای اینکه گریه کنی…برای شادی روحش نذری درست کن،اصلا خودمم کمکت میکنم
ولی اینجوری نکن باخودت عزیزم
مهیار گناه داره، برای خوشبختی تو و آراز همه کار داره میکنه، کم داد و بیداد کرد برای اینکه خورشید رو راضی کنه که بزاره خونه بگیرین؟
سرش را روی شانه های سمیرا میگذارد و چشمانش را میبندد
حق با سمیرا بود با نذری دادن میتوانست دل محمد را شاد کند،اینجوری خودش هم آرام میگرفت
تصمیم گرفت برای فردا شب شام همه را دعوت کند خانه ی خودش
خیلی وقت بود که دعوتشان نکرده بود
خواهر های مهیار و محمد وسمیرا و مامان مهگل و بابا رضا و مصطفی خان و خورشید
به مامان مهگل سپرد به همه خبر بدهد،قرار هم شد فردا سمیرا به کمکش بیاید
برای شام مرغ با زرشک پلو درست کرده بود،مثل همیشه چای دم کرده بود و منتظر مهیار بود
آراز هم در اتاق خودش مشغول شیطنت بود
….
نگاه به ساعت کرد از ۹ گذشته بود!
مهیار همیشه قبل ۹ خانه بود…این بی سابقه بود که اینقدر دیر کند
دم پنجره رفت ولی خبری از مهیار نبود…
آراز پاورچین پاورچین به سمت مادرش آمد
مظلوم به مادرش نگاه کرد،انگاری او هم نگران مهیار بود
بغلش کرد و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند
_ خوشگل ریکای من توهم نگران بابایی شدی نه؟
(ریکا به زبون مازندرانی یعنی پسر)
_منم نگرانم…نمیدونم چرا اینقدر دیر کرده بابا مهیار، بیا بریم بهت شامتو بدم بخوری بعدشم بگیری بخوابی
فردا زنعمو میخواد بیاد اینجا کلی باهات بازی کنه
باهم وارد آشپزخانه شدند
آراز را روی میز گذاشت و برایش غذا کشید
پسرک دیگر خودش میتوانست غذایش را بخورد،خودش دست به کار شد و غذایش را خورد و او در سکوت به پسرش که غذا را بامزه میخورد نگاه میکرد
بعد از اینکه غذایش را خورد بغلش کرد تا به اتاق ببرتش، نگاهی به لباسش کرد که کثیفش کرده بود
لباسش را عوض کرد و او را روی تختش گذاشت
پتویش را روی تنش کشید و با لبخند نگاهش میکرد
دست هایش را به سمت موهایش برد و آرام آرام نوازش میکرد تا بخوابد
نگاه به چشمان بسته اش کرد، لبخند زد
همیشه وقتی موهایش را ناز میکرد سریع خوابش میبرد
از تخت بلند شد و از اتاقش خارج شد
یعنی مهیار هنوز هم نیامد…..
به مبل نگاه کرد، روی مبل خواب بود!
اصلا کی آمد که او متوجه اش نشد!
سریع به سمتش رفت و دستش را روی شانه اس گذاشت و آرام صدایش کرد
_مهیار….
چشمانش بسته بود
_هوم؟
_پاشو چرا روی مبل خوابیدی؟
چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد
_نگرانم شدی؟؟
_واقعا که!
نگرانت نشم؟
کجا بودی اینقدر دیر کردی
_ببخشید خیلی سرم شلوغ بود نتونستم سروقت بیام
آراز کجاست؟
_خوابیده، ساعت ۱۱ شبه
بلند شو شامتو بخور بخوابیم
بلند میشود و در اتاق میرود تا لباس هایش را عوض کند
غذا را دوباره گرم میکند و برای خودش و او میکشد
_آراز خورده شام؟
_اوهوم…بهش دادم خوابوندمش
منتظر موندم تو بیای باهم شام بخوریم
لبخند کمرنگی میزند
_امروز رفتی سرخاک محمد؟
_آره رفتم
راستی یه چیزی!
دست از غذا خوردن میکشد و نگایش میکند
_باز چیشده؟!
_من فردا شام خانوادت رو دعوت کردم…یعنی همه رو
خواهرات و….داداشت و مامان و بابات و پدربزرگ و مادربزرگت
_خب چرا؟ تو بچه داری نمیتونی این همه غذا درست کنی سخته
منم که زود نمیتونم بیام کمکت کنم!
_نه نگران نباش
سمیرا فردا صبح میاد پیشم که کمکم کنه
_آها
خب اگه اینجوریه و برای خودت سخت نیست باشه بیان
دوباره بینشان سکوت حاکم میشود و در سکوت کامل…شامشان را میخورند
بیچاره مائده نویسنده لطفا بلایی سر مهیار نیاری حس بدی دارم هی فکر میکنم الان یه بلایی سر مهیار میاری
وای😂😂
من که الکی نمیتونمکاری کنم، این داستان دست من نیستااا😂
مرسی که خوندیش عزیزدلم…میشه اسمتو بگی به اسم صدات کنم،البته اگه دوست داری😍
واقعیته؟
اسمم آدنیسه
بله
چه اسم قشنگییی🥺😍
فکر میکنم مهیار داره اذیت میشه که مائده هنوز اینقدر به محمد فکر میکنه ولی به روی خودش نمیاره ممنون سحر بانو ولی خیلی دیر به دیر پارت میدی کلا آدم یادش میره چی به چی بوده
اوهوم درسته حق باشماست…مرسی که همیشه همراهم هستی و میخونیش جان دل😘
بخدا من اصلا وقت نمیکنم سر بخارونم شاید باورت نشه….گفتم که رفیقم فوت کرده الان خاله ی مامانمم فوت شده یکسره درگیرم…تازه دانشگاه هم هست😫
تسلیت میگم روحشون شاد
مرسی عزیزم 🥲
خداوکیلی این رسمش نیست مهیار اینهمه محبت خرجش میکنه بازک به فکر یه مرده س؟
درسته دوستش داشته ولی الان که یه زندگی داره فکر به محمد ینی خیانت به مهیار
فک کنم مهیارم از اینکه زنش دلش جای دیگس ناراحته و حقم دارم
خسته نباشی سحری🫂
بله درسته…ولی خب سخته فراموش کردن یکم زمان میبره دیگه
هنوز نتونسته کنار بیاد با این ماجرا🙂
قربونت بشم عزیزم مرسی که خوندیش🤪🤩
چرا سایت اینقدر کمرنگ شدهههه🥺🤦♀️
نه نیوشا هست نه ضحی نه تارا نه غزللل
غزلم کوجااااست🥺😂
لیلام نیست
سعید دوست پسرمم نیست🥺🤪
البته که من خودمم یه قطره ازم مونده😐😂ولی خب بقیه نیستننن اصلاااااا
شنیدم یکی صدام کرده🤣
دای یعنی آماده باش بودین صداتون کنم؟😂🥺
چقدر ذوق کردم دیدم اومدییییی دیونه ی منننن
ویییییی تارااااا🥺😍
ما که همیشه هستیم، این شمایید که دیر به دیر میاید خانوم😁
😂😂
من یهو میام یه مدت هستم ،یهو غیب میشم باز دوباره میام😐😂
ولی این دفعه دیگه قصد کردم نرم تا تموم کنممائده رو
بخدا مائده تموم شه من کل مازندران رو شیرینی میدم😫
به نظرم این کار مائده درست نیس با اینکه میبینه مهیاردچقد تلاش میکنه برای اون و اراز
درک میکنم از دست دادن عزیز سخته من خودم بابابزرگم تو ۵ سالگی از دست دادم هنوزم نبود بابا بزرگم قلبمو میسوزونه چه برسه به عشقت ولی خب دیگه باید فراموشش کنه وقتی میبینه مهیار انقد براشون مایه میزاره از جون،
مهیارم میتونه تمام این تلاش هارو نکنه وقتی این کار های مائده رو میبینه ولی چون دوسش داره این کارو انجام میده.
ممنونم سحری جونم 🥰🥰
درسته عزیزم، روح پدربزرگت شاد🙂🫂
مرسی از اینکه شما میخونیش🤪🥹
🥰🥰
من که کلاً موضعم مشخصه، طرف مهیار جونمم😂😁 مائده هم بهتره یکمم به این مهیار بیچاره توجه کنه، بازم خوبه که سمیرا پیششه خیلی عاقل و پختهست
😂😂😂😂
بلههه مامان منه دیگه!
فقط مثل مامان ترگل داماد دوسته و منو داره از خونش بیرون میکنه😒😂
یه موقعه هایی شک میکنم من دخترش باشم😁
همه مامانا اینجورین، همونطور که باباها عروس دوستن😂
بخدا شانس منه لیلا
مامان و بابام سر منه بدبخت گیر داشتن، وگرنه خواهر و برادر من خیلی آزاد بودن😂
الان مامانم یه جوری قربون صدقه ی محمد میره واقعا حسودی میکنم😫😐😂