رمان پوراندخت پارت ۱۰
رمان پوراندخت
پارت دهم
_ دختر خوشحال باش . خدا بهمون لطف کرده عاشقمون شده . وای خدایا شکرت خدایا شکرت
مامان همنجور خدا رو شکر می کرد و بهم میگفت که بلند شم و خوشحال باشم اما من فقط به دیوار زل زده بودم . که مامان آروم به سمتم خم شد و حالا به جای دیوار اون رو می دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده بود و با صدایی که از شدت خوشحالی میلرزید گفت:
_ میدونم دخترم . میدونم که تو هم از این ماجرا خیلی خرسندی میدونم
و بعد سرش رو تکون آروپی به نشانه ی تایید داد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و ادامه داد:
_ عزیزم ….
بهتره برم این خبر خوب رو به همسایه ها بدم. تا چشم اون عفت خانوم هم در بیاد . تا چند وقت دیگه هم که داداشت نادر هم میاد وای چه بشود…
و بعد دستاش رو آروم بهم کوبید و رفت توی پذیرایی
( جهان)
بعد از اینکه از خونه خارج شدیم ، هر کدوم سوار اسب های خودمون شدیم و کمی از راه رو بیشتر نرفته بودیم که اسب رو نگه داشتم که شیر خان هم یه چند قدم جلوتر نگه داشت و بعد سرش رو بر گردوند به طرفم
_ چیزی شده که ایستادی؟
اروم اسبم رو حرکت دادم بهش برسم و بعد در همین حین پاسخ دادم
_ بله .
شیر خان که حالا مستقیم بهم نگاه پیکرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خب ؟ میشنوم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ درباره قضیه وارث هست که توی جلسه خواستگاری اعلام کردید خان
شیر خان با این حرفم اخم وحشتناکی کرد و آروم اسبش رو جلو برد و در حالی به رو به روش نگاه می کرد جوابم رو داد
_ چیه نکنه انتظار داری ، بعد از اینکه من و تو مردیم صاحب این مال و اموال کسایی مثل سهراب و امثالش بشن ها؟
_ نه
با این حرفم انگار شیر خان باروتی باشه که اتشش زده باشی و به تندی به سمتم برگشت و یقم و گرفت
_ نه ؟ خب پس دلیل چی گفتن بلندت چی بود ها ؟ میخواستی ابروی من رو ببری
چشمام رو از درد بستم ، ترس داشتم ترس
_ چی شد نگفتی؟
و من تازه به خودم اومدم و شیر خان هم که دید واکنشی نشون نمیدم به عقب رفت و دستی به صورتش کشید و گفت:
_ جهان این مدت پاتو خیلی از گلیمت دراز کردی . فکر نکن که کار دیروزت هم یادم رفته . حالا هم راه بیفت بریم که خیلی دیر کردیم
روز بعد…
(گلی)
از صبح که بلند شدیم دیدم که یکی از افراد خان برام لباس عروس و لباس خواب و راحتی و وسایل مختلف و کلی چیز دیگه آورده و مامان هم تقریبا همه خانوم های ده رو دعوت کرده وسایل هایی خان فرستاده رو بهشون نشون میده و میتونم هر از گاهی این جملات که آروم زمزمه میکنن بشنوم
“_ خدا شانس بده
_ این دختره چی داره که خان واسه پسرش انتخابش کرده
_ خوشگله سکینه
_ درسته خوشگله اما همه چی که خدشگلی نیست زن باید کار خونه بلد باشه
_ سکینه مگه تو دیوونه شدی . خان اینقدر خدمتکار و این چیزا داره که این دختره نمیخواد کاری انجام بده و پاش رو میندازه رو پاش”
هر کی برای خودش یه چیزی میگه و یه حرفی میزنه اما توجهی بهشون ندارم و تنها چیزی که میتونم توی این شرایط ازش خوشحال باشم اومدن برادر ۸ سالم نادره . نادر کوچولویی که از سن ۵ سالگی این ور و اون ور میره و کار میکنه . خواهر قربونش بره( این گلی هم یکم داره زیاده روی میکنه نه؟😂😐)
که با صدای در مامان با خوشحالی و پز رو به عفت خانم میگه:
_ وای حتما یکی از افراد خانه دوباره چیز میز آورده
و بعد لبخند حرص دراری میزنه و چادرش رو از کنار دستش بر میداره و چادر رو روی سرش میندازه و بلند میشه به سمت در خونه میره که با صدای یالله گفتن کسی همه خانم ها به سرعت چادر هاشون رو سر کردن و من هم بی حوصله چادر گلی گلی که خان برام آورده بود رو پوشیدم .
_ به سلام مامان خانم خودم . چطور مطورا .
با شنیدن این صدا سریع توجهم به بیرون جلب شد و جلدی از جام پریدم و آروم طوری که جلب توجه نکنم سرم رو آروم از کنار در بیرون آوردم . بله خودش بود . داداش خوش روم نادر . که از آخرین باری که اومده بود عین این داش مشتی ها صحبت می کرد
” هیععع دختر زشته داش مشتی چیه حیا کن”
خب چی بگم با لحن آدم های لات صحبت می کرد خوبه؟
” آره ولی مگه اینا قرار نبود ۱۰ روز دیگه بیان ها؟”
چرا قرار بود ولی بهتر هر چه زودتر که .
” درسته . حالا هم برو بغلش کن یه چیزی بگو اینجوری ایستادی زل زدی از این زنای این ده بعید نیست بگم عروس کلانتر عیب و ایراد داره”
افکارم رو پس زدم و دمپاییم رو پوشیدم و به سمت نادر و به قول به خودش اوس کوچیکش قدم بر داشتم . و نادر هم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و به سمتم هجوم آوردم و پرید تو بغلم
_ به سلام علیک آجی بزرگه . احوال شوما ؟
خنده آروم اما از ته دلی میکنم و لپ برادرم رو میکشم و میگم:
_ خوبم کوچولو تو چطوری ؟ کار و بارت خوبه؟
_ خوب آبجی خوب ها . توپ
که با صدای یواش مامان دست از صحبت بر میداریم
_ شما دست از صحبت بر نمیدارید . حداقل وقتی همو بغل کنید که این همه مردم نباشن و آبرومون جلوشون نره و بعد عصبی به من و مادر نگاه می کنه و با خنده تصنعی رو به جماعت رو به رومون میگه:
_ شما بفرمایید تو من هم بیام بفرمایید
خانم ها آروم یکی یکی توی خونه میرن و مامان رو به ما لب میزنه
_ ما که بالاخره تنها میشیم اونوقت من میدونم و شما که اینقدر مسخره بازی در نیارین
_ وا ننه چه مسخره بازی ؟ یعنی نمیتونیم دو کلوم با این آجی تازه عروسمون صحبت کنیم
نادر این رو با حرص میگه و مامان اروم گوشش رو میپیچونه و میگه:
_ جلوی این همه مردم نه
و بعد گوشش رو ول میکنه و رو به نادر لب میزنه:
_ حالا هم برو قباحت داره یه مرد توی یه مجلس زنونه باشه فهمیدی .
و بعد رو به من ادامه میده
_تو هم سریع بیا تو
و در نهایت ما رو با هم تنها میذاره
_ آجی این مامان هم پاک دیوانه شده ها . نیومده میگه برم
با اینکه میدونم مامان کمی زیاد از حد داره به حرف مردم توجه میکنه اما اخمی ریزی میکنم
_ درست صحبت نادر عه مامانته ها . حالا هم برو میبینی که بابا هم اینجا نیست
نادر عصبی پاشو و به زمین میکوبه
_ دستت درد نکنه آجی تو هم که شدی عین مامان
میخوام جوابی که صدای مامان بلند میشه
_گلی جان دخترم کجا موندی؟
برو بعدا میبنمت جمله ای هست که سریع به نادر میگم و خودم وارد خونه میشم و چهره مامان رو میبینم که کمی توش رضایت موج میزنه….
این داستان ادامه دارد…
نظرتون راجب نادر کوچولومون چیه؟ دوسش دارین؟😂💕
اگر نظری ، پیشنهادی و یا انتقادی بود حتما حتما بگید خوشحال میشم😊🌸
(راستی اینم بگم که توی نوشتن این پارت کمی از ضحی کمک گرفتم☺️)
اولین کامنت😁
هنوز نخوندم اومدم نظر دادم
عزیزمی💗😂
بوس
نادر زیادی بچه نیست 🤔
یه جوری مامانه ازش تعریف کرد گفتم زن و بچه هم داره 🤨
😂
نادر زندست باورتون میشه😂😂
واقعا؟
زنده باشه🙂
ممنون🙂
آره ولی خب بنده خدا آنقدر پیره که نمیتونه دست و پاش رو تکون بده 💔
اگه زن نداره و پولداره منو بهش معرفی کن مزدوج شیم 🤪 🤣 🤦♀️
جون من؟؟؟
تروخدا عکسشو بزارررر
وویییییییی🥹
خانوادش اجازه نمیدن و بعدم اینکه بنده خدا خیلی لاغره و ضعیفه 💔🙂
اخه🥺💔
الان چند سالشه
دقیقا نمیدونم حالا میپرسم😊
حتما بپرس🥹👌
منم همینطور انتظار داشتم یه نادر حداقل ۲۰ یا ۳۰ ساله باشه با سیبیل های زیاددددد و پنج شیش تا بچه و یه زن عفریته!
به خاطر ابهت اسم نادره😅😂
من خودمم این اسم رو اینجوری تصور میکنم🌸😅😂
عالییییییییییی👏💃🎉
میشه تند تند پارت بزاری؟
چشم سعیم اینه ولی خب واقعا حوصله ندارم😅
ولی خب چون تعطیل شدم حتما زودتر میذارم عزیزم💗💗
عه تبریک میگم…تعطیل شدی😁😂
ممنونم💕💕💕😅
اصلا این مامان گلی هر جایی حرف میزنه من کهیر میزنم😐😑
نادر رو دوست دارممم❤😂
خدایی تو تصورم نمیگنجه یه پسر هشت ساله بره سر کار😂🤦♀️
من پسر خالم هشت سالشه یه سری دو روز اومد خونمون موند ما باید عین خدمتکارا جلوش تعظیم میکردیم اوقات عالی خراب نشه🤣🤦♀️
عزیزای من پارت جدید رو ارسال کردم💕