رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۱۴

4.8
(51)

رمان پوراندخت

پارت چهادرهم

تقدیم نگاهتون عزیزانم🥰

این که همون آقایی هست که وقتی داشتم گریه میکردم هی بهم می گفت حالتون خوبه…..

من شانس ندارم که جهان خان همون اسب سواری بود که موقع آب بردن دیدمش الانم این آقا که داره کنار شیرخان حرف میزنه . خدا به خیر بگذرونه فقط .

” دختر تو معنی ،کارت زشته رو نمی فهمی نه . مگه جهان خان نگفت سرت رو بالا نیار . اگه یکدفعه چشم تو چشم کسی شدی چی”

با این تلگنری که معزم زد دوباره سرم رو پایین انداختم . و چند ثانیه بعد کفش های مشکی رو جلوی کفش های جهان خان دیدم

_ سلام خان داداش . مبارک باشه . ایشالله به
خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنید …

وایسا ببینم  این داداش جهان خانه. چقدر صداش شبیه همون مردست نکنه که ……

” عه گلی زبونتو گاز بگیر . زشته . بگو خدانکنه که تو و داداش خان اونجوری و به طرز فجیعی برای اولین بار همو دیده باشید”

حرف مغزم رو تایید کردم و تو دلم خدانکنه ای گفتم

_ ممنون محمود . ایشالله عروسی خودت

_ لطف داری بهم خان داداش

الان که دوباره برادر خان محمود این حرف رو زدم به شک افتادم که نکنه واقعا خود اون مرد باشه و به خاطر همین دل و زدم به دریا و زیر چشمی نگاهی به چهرش کردم و با نگاه کردن بهش رنگ از رخسارم پرید . خودش بود . وای حالا باید چیکار می کردم . چه گلی باید به سرم می زدم . حالا باز هم خوب شد که چهره منو نمیبینه

_ به شما هم تبریک میگم زن داداش .

ماشالله دو تا شونم صدا هاشون گیرا و جذاب بود …

” باز تو داری فکرای چرت و پرت میکنی . به جای فکر کردن به این کارا جواب بنده خدا رو بده .”

چشمام رو تو حدوقه چرخوندم وبه  ارومی لب زدم

_ ممنونم .

و بعد از این صحبت من صدای پر از خنده محمود خان بلند شد

_ البت زن داداش باید بهت تسلیت میگم چون با اخلاق سگی جهان حتما بدبخت میشی

و بعد از اتمام صحبتش خنده ی پر و سر و صدایی سر داد.

_ دهنتو ببند محمود

صدای عصبی جهان خان بود که به داداش تذکر میداد تمومش کنه و محمود خان با صدایی زیرکی گفت

_ باشه جهان جونم . فقط بدون من خیانتتو نمیبخشما اه اه اه( حالت گریه)

و بعد صدای قدم هاش اومد که نشون از این میداد که از پیشمون رفته . و من چشمام از اینطور طرز حرف زدن محمود خان گشاد شده بود و مطمئن بودم جهان خان  هم داره از عصبانیت میترکه

_ خدا بگم چیکارت نکنه محمود سر به هوا

جهان خان این جمله رو به زبان آورد و بعد اروم دم گوشم گفت

_ دستتو بده تا بریم پیش صندلی هایی که اونجاست.

چشم ارومی گفتم و کف دستم رو آروم به جهان خان سپردم و با هم به سمت صندلی های طوسی رنگ زیبایی رفتیم . و من تو دلم گفتم که امروز اندازه کل سالهای عمرم چشم به زبون اوردم

_ بشین دیگه

با صدای جهان خان دستپاچه دستم رو از قلاب دستاش بیرون آوردم و روی صندلی نشستم و اروم زمزمه کردم

_ کاش میشد یکم همه جا رو نگاه کنم ببینم چه خبره

که صدای آروم جهان خان کنارم بلند شد

_ اگه میخوای میتونی الان یه چند دقیقه ای سرت رو  بالا بیاری

داشتم از خجالت مثل برفی که از گرما اب میشه ، آب میشدم . جهان خان صحبتم رو شنیده بود . چه افتضاح بارز و بزرگی . ولی خب سعی کردم خودمو بزنم به اون راه که اصلا من چنین چیزی نگفتم و اروم سرم رو بالا اوردم و با دیدن مردمی که میزدن و میرقصیدن لبخندی از روی شادی رو لبام نقش بست . من هنوزم باورم نمیشد که حالا عروس این مجلس من باشم و همه ی این مردم به خاطر عروسی که عروسش منم اینجا جمع شدن ……

چند ساعت بعد..

(جهان)

بعد از اینکه با تک و توک مردمی که مونده بود خداحافظی و  تشکر کردم به سمت گلی رفتم که توی چارچوب در ورودی خونه وایساده بود و داشت با گوشه ی چادرش بازی میکرد . بالاخره آخر شب بود وحتما مادرش براش تعریف کرده بود که چه اتفاقی میفته . ولی خب قصد من این نبود که این دختر رو اذیت کنم و تنها چیز مهمی که از وجودش میخواستم یه وارث بود…

(محمود)

تو خواب سبکی بودم که احساس کردم صدای ناله های بلند کسی میاد و سریع از جام پریدم و خواستم از روی تخت بلند شم که صدای آه مردونه ای هم اومد . کمی موهام رو خاروندم و فکر کردم و تازه یادم اومد که ای وای….
امروز عروسی جهان بود و الان شب حجله ….

“استغفرالله اینا چیه میگی پسر . بگیر بخواب . بخواب که زده به سرت”

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و خواستم بخوابم که دوباره صدای آه و ناله اومد .  نه نزده بود به سرم  و درست شنیده بودم .ای خدا حالا من چه غلطی بکنم  . والا اینجوری که از صدای اینا  معلومه  تا صبح نمیخوان تمومش کنن. یکی باید بره به جهان بگه جهان تو قرار بود فقط دستمال رو تحویل بابا بدی که بده به خانواده عروس نه این که تا خود صبح…

” لا اله الا  لا . بسته پسر . سعی بگیری بخوابی و فکر کنی که هیچ صدایی نشنیدی”

سعی کردم بخوابم به خاطر همین هی این و ور شدم و تا پلکام کمی روی هم میرفت باز صدایی میومد . اه بسه دیگه چه خبرشونه این دو نفر . حالمو بهم زدید دیگه . فاید نداره باید بلند شم خودمو با یه کار دیگه سرگرم کنم تا اینا هم خسته بشن تموم کنن .

” مهی از نظر من بهترین کار نوشتنه موافقی”

توی دلم به این خواسته ی مغزم هومی گفتم و با برداشتن کبریت و چراغ از روی از تحریرم . چراغ رو روشنش کردم . و از کیف مسافرتم مداد و دفتری بیرون اوردم و شروع کردم به نوشتن تمام وقایایی که امشب اتفاق افتاد ….

این داستان ادامه دارد….

دوستان اگر نظری ، انتقاد و یا پیشنهادی دارید حتما بیان کنید خیلی خوشحال میشم🙏💖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

اولیییین کامنننتتتت
هنوز نخوندم برم بخونم

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط لیکاوا
لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود💞
این محمود عاشق گلی نشه یه وقت؟
یا زنای جهان بلایی سرش نیارن؟
واقعا از این رسم دستمال بدم میاد میرن وایمیستن‌ پشت در که چی بشه؟
دوست دارن صدای مردم رو بشنون؟

sety ღ
9 ماه قبل

چقدر خندیدم این تیکه آخر رو🤣🤦‍♀️
جهان چه طبع گرمی داره🤣🤣🤣
از الان میگم بیچاره گلی😁😂🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود…خسته نباشی عزیزم

تارا فرهادی
9 ماه قبل

خیلی قلمت خوبه عاشقش شدم زود زود پارت بده❤️😘

لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای خدا نکشتت مردم از خنده😂😂

از دست محمود نمیدونم باید چی بگم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

منم نمیگم گناه نداره اتفاقا پسر خوبیه خیلیم شوخ و شیطونه خنده‌ام واسه همونه😂🙈

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

به نظر من نباید فرار کنه تلفنی خودش باهاش صحبت کنه اول دلیل این کاراشو ازش بخواد بعدشم رک و پوست کنده بهش بگه افاقه که نکرد شماره‌شو مسدودش کنه بهتره در ضمن به یه بزرگتری کسی باید بگین که دیگه مزاحمت ایجاد نکنه

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

اول اینکه ضحی هنوز سنش خیلی کمه نمیشه که به زور با کسی وارد رابطه شه پسرعموتون هم اگه به خواهرت علاقه‌منده داره از بد راهی وارد میشه حتما به مادرتون بگید یه جوری باید جوابشو بدین که اون بنده خدا هم امیدوار نشه دوست و پسر و این چیزا رو هم قاطی این مسائل نکنید واسه خود ضحی بد میشه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

آره بهش بگو این حرف رو بهش نزنه نظر قلبیش رو بهش بگه اینکه میگین تا هجده سالگی صبر کنه بیخودی دارین اون پسر رو امیدوار میکنین هر دوشون سنشون کمه مطمئن باش ضحی تا بیست و دو سه سالش نشه فکرش پخته نمیشه زندگیه بازی که نیست باید منطقی فکر کرد پسرعموتون اگه فقط از روی احساس بگه ضحی رو دوست دارم داره اشتباه میکنه چون تو این سن پسرا هزار جور فکر میکنند از اون طرف هم ضحی چند سال دیگه وارد دانشگاه بشه به کل دیدش به دنیا عوض میشه فکر کردن به ازدواج تو این شرایط کاملا اشتباه‌ست باید بهش بگه که فعلا قصد هیچ ازدواجی نداره و بیخودی منتظرش نمونه چون اصلا تو این سن حساس نمیشه درست فکر کرد میدونم که میگم

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

خواهش میکنم عزیزم بهش بگو الکی فکر و خیال نکنه هیچ چیزی مهم تر از خودش نیست به زور که نمیشه حتی سر سفره عقد هم شک داشته باشی و دلت رضا نبود همونجا باید نظر منفیتو بگی چون یه بار قراره زندگی کنی پس تصمیم با خودته بهش بگو بیاد تو سایت که بدون اون صفا نداره عاشق اون هو هو گفتنشام 😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

وای خدا تصور کردم خنده‌ام گرفته🤣

بهش بگو بیاد پارت بوی گندم رو بخونه این ستی و نازی هم معلوم نیست کجان البته نازی فکر کنم رو ابراست🤭🙈

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

و اینکه این پسرعموی جنابعالی چند سالشه ؟ از کی اینجوری پیگیر ضحی شده !

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

ببخشید من نظر میدم ولی حس میکنم باید ضحی برااینکه به پسرعموتون بفهمونه به در هم نمیخورن یه مدت باهم ارتباط داشته باشن زیرنظرخانواده نه اینکه محرمیتی بشه نه درحداینکه همدیگه رو بشناسن تابتونه بهش بفهمونه بدردهم نمیخورن ویاشاید هم برعکس اون تونست ضحی روعاشق خودش کنه ازنظرمن اینجوری هیچکس ناراحت نمیشه ….یه چیز دیگه هم بگم توزمان دانشجویی که بودم یه دوستی داشتم که به زورخانوادش باپسرعموش ازدواج کرده بود اصلا هم پسره رو دوست نداشت امابعدیه مدت عاشقش شد الآنم سه تابچه داره هرازگاهی هم که میبینمش اززندگی خوبش میگه وازاینکه پشیمونه که چراهمون اول نخواستتش الان اینقدخوشبخته میگه اگرزمان به عقب برگرده خودم میرم خواستگاری شوهرم پس توهم عجله نکن بهش یه فرصت شناخت بده هیچ مردی وقتی ببینه دختره اخلاقش بهش نمیخوره مجبورش نمیکنه به موندن خودت رو هم اذیت نکن …مادلمون واسه ضحی فضولمون تنگ میشه ها زودروبه راه شو😘

لیلا ✍️
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

حرفت منطقیه اما ضحی تو سن حساسیه از کجا معلوم نزد عاشقش نشد تو این سن آدما بنده احساسشونن یه وقت مشکلی به وجود بیاد و پشیمون بشه آسیب‌های روحی زیادی گریبانگیرش میشه به نظرم اصلا تو این سن نباید درگیر اینجور روابط شه
اینام که فامیلن اسمشون سر زبونا میفته بعد دیگه نمیشه جمعش کرد

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

درسته ولی خب اینجورکه اینامیگن روشون نمیشه به عموهه نه بگن یه جورایی حق گردنشون داره پس اینجوری حداقل خود پسره اگرببینه رفتاراشون باهم نمیخوره بیخیال میشه دیگه

بی نام
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

ولی به هیچ‌وجه نگه دوست پسر واینادارم چون اوضاع خرابترمیشه

لیلا ✍️
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

دقیقااا👍🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

میدونم ولی تو این مسئله به این مهمی رودربایستی رو باید کنار گذاشت از یه طرفم من شناختی از خانواده عموش ندارم شاید تو راست بگی بعد یه مدت تکلیفشون مشخص میشه ولی دلم برای ضحی کبابه چون همین اول راه داره با زور و اجبار تن به خواسته‌شون میده آخه این چه کاریه پسره دیوونه‌ست لادن جون ببخشیدا ولی به نظرم مرد یکم باید خوددار باشه آخه یعنی چی حالش بد شده بعد تو پس فردا میخوای زندگی اداره کنی

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

یعنی میخواین جواب منفی بدین؟

واقعا شرایط ضحی رو درک میکنم خیلی سخته الان حتما داره کلی فکر و خیال منفی پیش خودش میکنه اصلا تنهاش نزار بهش بگو که تو مسئول رفتار بقیه نیستی علی آقا هر کاری هم بکنه چه ضرر چه سود داره برای زندگیش انجام میده این وسط ضحی ربطی به قضایا نداره باید هر جور که میبینه دلش آرومه همون کار رو انجام بده یه تصمیمی بگیره که یه وقت شرمنده خودش نشه ایشاالله که خیره

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

سلام قشنگم دقیقا حالتو درک میکنم امشب با خیال راحت بخواب بهش فکر نکن عزیزم علی آقام بعد یه مدت به این نتیجه میرسه که نمیشه به زور کسی رو نگه داشت به قول معروف اگه به زور کسی رو به دست بیاری باید همیشه سعی کنی به اجبار هم نگهش داری تو هنوز خیلی کوچیکی به فکر خودت باش هیچکس و هیچ‌چیز مهم‌تر از خودت نیست ببین چی برات مناسبه رو همون دست بزار متوجه شدی که جانم😊🙃

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

خدانکشتت شدی اون نقش منفی داستان دلم واسه آقا علی تون سوخت ایشالاکه هردوتون خوشبخت باشید توهم دیگه ناراحت نباش زودی سرحال شو

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

سلام چرا پارت نمیدین دیگه

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x