رمان سقوط
-
رمان سقوط پارت پایانی
معصومهخانم به اصفهان رفته بود. پشت تلفن همه چیز رو براش تعریف کرد. از شنیدن این خبر خوشحال شد…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و شش
با بهت و ناباوری فقط به مرد مقابلش نگاه میکرد. کمکم اشک از چشمهاش ریخت. رنگ نگاه حسام عوض شد.…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و پنج
جمعیت زیادی اومده بودند. انگار که روز عاشورا بود! چه غریبونه از این دنیا رفت؛ ملاقات آخرشون جلوی چشمش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و چهار
با هول و ولا از روی مبل بلند شد؛ نمیتونست تو خونه بمونه. تا نزدیک آسانسور شد صفحه موبایلش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و سه
شبی که سپیده و بهراد به خونهاشون اومدند هیچوقت از خاطرش پاک نمیشد، مخصوصاً با دیدن عسل، دختر کوچولویی که…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و دو
به گفتن باشه آرومی بسنده کرد؛ شاید همونطور که حسام میگفت باشه. کمی نگذشت که پوست گردنش خیس شد! با…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل و یک
برخلاف اصرارهای بقیه تصمیم گرفت ترگل رو به خونه خودشون ببره، هر چه زودتر با واقعیت روبهرو میشد براش بهتر…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهل
با احساس سردرد پلکهاش رو از هم باز کرد همه چیز رو تار میدید، کمی زمان برد تا از…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و نه
عین طلبکارها رفتار میکرد! چشم ازش گرفت. – گذشته تموم شده، هر کاری هم کنیم نمیتونیم چیزی رو درست…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و هشت
شال ضخیم قرمزش که از جنس مخمل بود رو دور شونههاش انداخت، از اتاق خارج شد. صدای غرهای مادرش…
بیشتر بخوانید »