رمان سقوط
-
رمان سقوط پارت سی و هفت
«:حالا با این جواب چطور شب سر روی بالش میزاشت؟ تموم وجودش تو این خونه بود مگه میتونست فراموشش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و شش
طلعتخانم با چهرهای اخمو پشت سر عروسش وارد اتاق شد، نیومده شروع کرد به غرغر کردن -تو یه چیزی بهش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و پنج
تلخ خندید، همیشه طلبکار بود؛ حتی حالا که همه چیز بر علیهاش بود! رگ باد میکرد به خاطر اینکه زنش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و چهار
همراه حنانه توی مراکز خرید مشغول خرید سیسمونی بودن، دوست داشت همه رو به یک ست انتخاب کنه، حنانه کالسکه…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و سه
ندونسته خوشحال بود و او اما از اضطراب تنش گر میگرفت! تا رسیدن به مطب با آدامس جویدن سعی…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و دو
نگاهش به رقصندهها بود و فکرش جای دیگه، چقدر برای این شب لحظهشماری کرده بود عروسی تکبرادرش رو قرار بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی و یک
روزهای بیکاری واقعاً کسل کننده و ملالت آور بود، انگار زندگی از تکاپو میایستاد؛ تصمیم گرفت دستی به سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سی
با صدای زنگ در شیر آب رو بست و سراسیمه از آشپزخونه خارج شد، زن همسایه بود. «معصومه خانم»…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت بیست و نه
خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت سال جدید شروع شد. تو این یک سال زندگیش رو مرور…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت بیست و هشت
《:گاهی سکوت کردن خوب نیست احتیاط کن شاید دیگه فرصتی برای جبران نمونه!》 تردیدهاش یکی یکی زیاد میشدن حالا…
بیشتر بخوانید »