رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۹

4.5
(27)

با توقف ماشین، پیاده می شوند و ارمیا به زور دانیال را از فرمون جدا می کند.

در حینی که از پله بالا می رود، در ذهنش برنامه فردای دانشگاهش را مرور می کرد.
امتحان سختی نداشت فقط یک کلاسش پرسش شفاهی داشت.

در را باز کرد و این بار سکوت خا و بوی قیمه متعجبش کرد!

عجیب بود که پدرش، آرمان و کسرا در یک جا حضور دارند اما جنگی رخ نداده!

ارمیا لیوان شربتی به دستش می دهد و راه اتاقش را پیش می گیرد.

با تردید می پرسد:

– چیزی شده؟

آرمان خونسرد می گوید:

– حکومت نظامی شده

– خب یکی به من بگه چه خبره!؟

مادرش،کفگیر چرب را در پیش دستی خالی گذاشت و گفت:

– آقا رفته ثبت نام کرده امضای پدرشم با اثر انگشت جعل کرده حتی شناسنامه باباشم برداشته برده

آرمان داد می زند:

– قتل که نکردم بردم آوردم!

– آرمان!

آرمان – تو ساکت شو حوصله تورو دیگه ندارم

چرا انقدر عصبی بود؟!

ارمیا متعصب از اتاق بیرون می آید:

– چته پاچه همرو می گیری؟

آرمان – به تو ربطی نداره!

یقه گیری برادران شروع شد!

ارمیا با پرت کردن آرمان به سمت دیوار می غرد:

– بدبخت چند باختی؟

چند باختی یعنی چه؟

چشمان مبهوت آرمان، چیزی نبود که همه انتظارش را داشتند.

ارمیا ادامه داد:

– پول ثبت نام باشگاه پول باختت بود؟
تو اون خراب شده چه غلطی میکنی که یه تومن باختی؟

دست از حیرت جلوی دهان گرفت!
برادرش شرط بندی می کرد؟
همین را کم داشتند.

تیر خشم ارمیا، به سمت کسرا هم پرت می شود.
با مادرش برای رهایی کسرا از دست ارمیا تلاش می کنند اما لحظه ای با افتادن پدرش جیغ بلندی می کشد.

ارمیا دست از سر کسرا برداشته و همه به طرف پدر می روند.

اشک هایش به سرعت روی صورت جاری می شوند.
ارمیا شماره آمبولانس را گرفت.

اصلا نفهمید چگونه جسم پدرش را بردند؟!

****

پرستار زخم لب آرمان را بخیه می زند و او فقط نظاره گر حرکت دست پرستار است.
پدرش یک ساعتی بود که بهوش آمده بود و به گفته دکتر، سکته خفیفی را رد کرده!

با رفتن پرستار ، آهسته لب می زند:

– بابا زحمت میکشه پول در میاره بعد تو سرش شرط می بندی؟
اون همه هارت و پورت می کردی واسه فوتبال…

و دیگر ادامه نداد.
دلش داشت می جوشید!

آرمان نم چشمانش را گرفت وگفت:

– آخریش بود!
نمی خواستم برم دیگه

– اگه ارمیا نمی گفت شاید آخریش نمیشد!

آرمان – چرا آخریش بود

مادرش با رنگ زاری وارد شد و روی صندلی نشست.
حالش از هیچکدامشان بهتر بود نبود!
لب زد:

– مامان…بیا بریم خونه
ارمیا هستش

بی توجه به حرفش، مادرش می گوید:

– این همه مسجد و روضه رفتم این همه از در و همسایه تشکر شنیدم که از پسرتون تشکر کنین دیروز تو نذری کمکمون کردن با خودم گفتم…
گفتم اگه ارمیام شره باز هزار مرتبه شکر آرمانم اینجوری نیست!
لااقل اون آرومه
چشمت زدم مادر؟
چشمت زدم اینطور زدی زیر…

با تردید پرسید:

– شرط می بستی؟

لب های آرمان باز و بسته می شود در تقلای به زبان آوردن یک کلمه!

آرام خطاب به برادرش زمزمه کرد:

– برو

به سرعت نور از جلوی چشمان او و مادرش محو شد.
بازوی مادرش را گرفت و سمت اتاق بستری پدرش رفتند.
امشب را می ماند و فردا می توانستند او را ببرند.

کسرا در گوش مادرش چیزهای پچ پچه می کرد که او نمی فهمید‌.
شاید می خواست به خانه ببردش!

نگاه بی رمقی به ساعتش کرد.
۴:۵۰

پاهای سستش را سمت نماز خانه روان کرد.
چادر رنگی سفید نماز خانه را سرش انداخت و قامت نماز بست‌.

تا نمازش تمام شد، مادرش داخل نمازخانه آمد.
الکی به رو به رو خیره بود.
به تابلوی دعای فرج، به کودک خوابیده کنار مادر.

با شنیدن ذکر تسبیحات از زبان مادرش، سرش را روی پایش گذاشت.
نیاز داشت به خوابیدن شاید هم به هضم این چند ساعت!

****

مهندس خیلی اذیتش نمی کرد اما این کسی که بعد از حاج صفی نظارت می کرد بد روی مخش بود!

تمام هزینه های مصالح، برق کشی و هرچه برای واحد پنج خرج شده بود را تحویل داده بود، اما سروری گیر داده بود که برق کشی را حساب نکرده!

کاش می توانست به حاج صفی بگوید این مردک کلاهبردار، قیمت را بالا می برد و پول اضافی را در جیبش می کوباند.
حیف..حیف که دست و بالش بسته بود!
آنقدری هم سابقه کار نداشت تا اعتماد حاج صفی را جذب کند.

کلاه ایمنی را روی سرش گذاشت و با بالابر ساختمان به واحد هفتم رفت.
می خواست جلوی چشمان حاج صفی، سروری را سکه یک پول کند!

چشم چرخاند و حاج صفی را در حال بحث با سرکارگر پیدا کرد.

خودش را به او رساند و آرام به شانه حاج صفی زد.

حاج صفی به سمت او برگشت و گفت:

– به به آقای پارسا!

کوتاه رو به سرکارگر لب زد:

– برید من میام

باهم به سمت سروری رفتند.

– راستش آقای سروری گفتن تو حساب کردنای من کسری وجود داره ولی من حساب کردم نداره!

حاج صفی- آوردی حسابارو؟

پوشه دستش به او داد و با هر ورقه گفت:

– این حساب برق کشی واحد اینم حساب ام دی اف و لوله کشی بقیشم باقی خرجاس

حاج صفی اخمش کم کم باز شد و زمزمه کرد:

– برو واحد سه رو برام بیار من خودم با سروری حرف میزنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
14 روز قبل

ای بابا اینا چرا اروم نمیگیرن😕
باباش چی میشه الا نرگسی؟ نزنی بکشیش😐
خیلی خیلی قلمت زیباس خسته نباشی❤

خورشید حقیقت
14 روز قبل

یه رمان پر از قشنگی و هیجان و صدالبته استرس!🤯💚
قلمت مانا.

لیلا ✍️
نویسنده
13 روز قبل

به‌به نرگس بانو چه کردی با قلمت😄😍 خیلی قشنگ بود، تنوع کلمات، احساسات شخصیت‌ها، دیالوگ‌ها جون دارن و آدم خودش رو در لحظه تصور می‌کنه. صحنه‌سازی‌هات خیلی بهتر از گذشته شده
خبری از رهام نیست؟🤔

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 روز قبل

شرمنده، حواسم نبود🙂

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x