رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۸
آرش با سرتکان دادن ریزی می گوید: – بله خودمم وارد خانه که شد،تازه آرش خبر داد که مادرش پنج…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۷
قاچاق ارز و کلاهبرداری و …برای پوریا زند! پسرعمه اش، همان عزیز دردانه مادربزرگ حالا به تبهکار تبدیل شده بود.…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۶
با رسیدن به در خانه، دانیال را از آغوش علی جدا می کند. دانیال با دست کوچکش غصه دار بای…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۵
با قدم های سریع خودش را به در خانه خاله رساند. پاهایش تیر می کشید. دانیال را در بغلش کمی…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۴
آتوسا : ارمیا پس کاوشی در باکس کودک، می پرسد: – حالا چرا دوتا صورتی؟ این سوالی بود که باید…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۳
همینکه به پایین رسید چشمانش گرد شد! رهام خیلی عادی میان جمعیت راه می رفت. با دیدن او لبخندی زد…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۲
بلاخره روز عروسی رسیده بود و او یک ساعت تمام به همراه مادرش به مهمانان خوشامد گویی می کرد. کفش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۱
آرمان در خانه را باز کرد و خسته خودش را روی مبل انداخت. این روزها که باشگاه می رفت، دیگر…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۰
یک هفته بعد… خودش را خسته روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. امروز برای فروش کتاب کار هایش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۹
با توقف ماشین نیم نگاهی به رهام خوابیده می اندازد و خطاب به سپهر می گوید: – خیلی ممنون دستتون…
بیشتر بخوانید »