رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت 19

4.1
(23)

فرزانه کنار حوض آلبوم به دست نشسته و منتظر رستاست تا آلبوم را باز کند.

رستا سریع بیرون می‌رود و سعی می‌کند ذهنش را از خیال اینکه مادرش قرار بود چه حقیقتی را به او بگوید دور کند.البوم را باز می‌کند و میگوید:من هیچوقت نتونستم خاطره ای با خانواده ی پدری و مادریم داشته باشم.تا جایی که یادمه یا من بودم و مامانم یا همچنان من بودم و ارسلان.هیچ نفر سومی وجود نداشته.

اما مامانم همیشه میگفت:مهم نیست کسی تو رو یاد میکنه یا نه.مهم اینه تو در هر شرایطی اونقدر قلبت بزرگ باشه که همه رو یاد کنی.مامانم واقعا قلب بزرگی داشت.خیلی شرایط سختی بهش گذشته بود اما اون هیچوقت راجب خانواده ی پدریم بد حرف نزن.
هیچوقت حرمت شکنی نکرد.البوم را باز می‌کند و به عکس دو نفره ی خودش و مادرش می‌نگرد:ببین چقدر خوشگله از تو همین عکس هم میشه فهمید چقدر مهربونه.

فرزانه که تا الان سکوت کرده بود گفت:چرا خانواده ی پدریت باهاتون بد بودن؟

رستا به او نگاه کرد.چه میگفت؟میگفت مادربزرگم مادرم را هرزه می‌خواند و میگفت چرا وقتی شوهرت سه ماه است در ماموریت است تو فرزندی دوماهه داری؟راست میگفت حاملگی مادرش شک برانگیز بود اما رستا هیچوقت نتوانست حتی ذره ای به صداقت کلام مادرش شک کند.

بنابراین دهان باز کرد و گفت:سر یه مشت حرف مزخرف که خودشون پشت سر عروسشون ردیف کردن.هیچ وقتم با خودشون نگفتن.بعد پسرشون عروس و نوه شون یادگاری و امانت میشن دست اینا.

فرزانه لبخندی می‌زند.لبخندی تلخ.به تلخی سرنوشتشان.هرکدام به نوعی سختی کشیده اند.
صفحه ی آلبوم را ورق می‌زند.مردی درکنار زنی که رستا آن را مادر خطاب کرده بود.
_این..با..بابامه
بابا.چه کلمه ی غریبه ایست برای رستا

برای اویی که اکنون بیست و سه یا چهار سال دارد اما تا حالا روزی طعم داشتن پدر را نچشیده.

ارسلان همیشه پشتوانه اش بوده.درهرشرایطی رستا را حمایت کرده و کوهی استوار بوده برای او.اما آیا اینکه رستا میخواست گاهی حس کند پدرش اورا میخواهد چیز زیادی است؟بخدا که نیست.

اشک رستا که روی عکس می‌ریزد فرزانه نگلهس را به او می‌اندازد.اورا در آغوش می‌گیرد و میگوید:رستا…چیزی نیست عزیزم آروم باش.میخوای..میخوای حرف بزنیم

؟
رستا بغض الو میگوید:نه فرزانه.فقط میخوام گریه کنم تو بغلت.میشه؟

فرزانه لبخند مهربانی می‌زند و دستش را نوازش وار روی کمر رستا می‌کشد و میگوید:گریه کن عزیز دلم.گریه کن
……

در آشپزخانه است و به دنبال لیوان و قاشق چنگال می‌گردد.کابینت هارا باز می‌کند.در کابینت کنار یخچال قاشق چنگال پیدا می‌کند.آن هارا زیر شیر آب می‌گیرد و می‌شوید تا خاک را از روی آنها پاک کند.ارسلان داد میزند:رستا جان..بیا غذا یخ کرد.

زیر لب میگوید:رستا جان فدات شه که انقدر قشنگ صدا میزنی آدمو.بعد بلند تر میگوید:چشم اومدم.

با قاشق ها می‌رود و سر پایین می‌اندازد با اینکه صورتش را چندبار شسته اما چشمانش هنوز بخاطر گریه ی دم ظهرش قرمز است و اگر ارسلان میدید‌ سوال پیچش می‌کرد.مینشیند سهم کباب خودش را برمی‌دارد و میگوید:ولی من میگم شب و نخوابیم یکم این ظرفا رو بشوریم.خاک گرفته روش یه هفته کمتر مونده به عید.

ارسلان سرتکان می‌دهد و میگوید:منم موافقم.من از فردا میوفتم دنبال کار.شبا هستم کمکتون می‌کند.

فرزانه نیز میگوید:من که مشکلی ندارم.اینجوری حوصلم هم سر نمیره.

کمی بعد ارسلان میگوید:من امروز با سجاد حرف زدم رستا.نقشه کشید مشتی.امشبو پیام بده به این یارو فرزین برای فردا پس فردا قرار بزار.خیال خودمونو راحت کنیم دم عیدی.

رستا که هنوز سر بالا نیاورده میگوید:بزار غذا بخوریم بعد تعریف کن.

ارسلان مشکوک نگاهش میکند از عصر که آمده یکبار هم درچشنان او نگاه نکرده.
_قهری با من رستا؟
رستا شوک شده کمی سر بالا می آورد و میگوید:قهر؟
ارسلان سر تکان می‌دهد و مظلوم میگوید:از عصر نگام نمیکنی آخه.

رستا بیخیال چشمانش شده و سر بالا می آورد و میگوید:این چه حرفیه دورت بگردم من.من اصلا طاقت دارم با تو قهر باشم؟

ارسلان با دیدن چشمانش اخم می‌کند و میگوید:چشات چرا قرمزه؟

رستا شانه بالا می‌اندازد و مهربانانه میگوید:چیزی نیست فدات شم.

ارسلان با عصبانیت میگوید:آره چیزی نیست انقدر قرمز شدن.منم خرم.رو به فرزانه میگوید:چشمای رستا برای چی قرمز شده فرزانه خانم؟من نبودم چی شد؟

فرزانه با آرامش میگوید:اروم باشید آقا ارسلان چیزی نیست.منو رستا جون بعد اینکه شما رفتید یکم درد و دل کردیم.همین‌.
آرامش صدایش ارسلان را نیز آرام می‌کند.هنوز سه روز نشده بود و فرزانه اینگونه روی ارسلان تاثیر گذاشته بود.

امتحانا دیگههه🥲♥️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
12 روز قبل

چطوری دختر؟😎

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
12 روز قبل

این فرزانه داره اغفال میکنه ارسلانو
رستا میشکنه🥲

خورشید حقیقت
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 روز قبل

دقیقا!😥

لیلا ✍️
نویسنده
10 روز قبل

خدا قوت عزیزم. قلمت واقعاً یه تشویق بزرگ داره. سر کارم نتونستم درست و حسابی بخونم شرمندع🤒 فقط اومدم که بدونی فراموش نکردم😍

خورشید حقیقت
10 روز قبل

سلام نویسنده جان!
اول خسته نباشی برای این موضوع زیبا و دوم دست مریزاد برای این قلم روان!
قلمت سبز💚

بی نام
بی نام
9 روز قبل

فعلا که امتحانا نیست اوهه.تا اون موقع

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x