رمان تو برای او

رمان تو برای او پارت ۱۵

3.4
(55)

همه چیز در هم بود
.رستا درک نمی‌کرد.فرزین و فرزانه برادر خواهر ناتنی بودند
.انجا خانه ی فرزانه بود و فرزین داشت از خانه ی خودش دزدی میکرد؟چرا؟

_یعنی برادرت از خونتون دزدی کرده؟

ارسلان حرف دل رستا را زد:اگه بگم آره باورت میشه؟
حرص و طمع دوساله که آرامش نذاشته واسه من…بعد مرگ بابام فرزین یهو از فرشته ی مهربونی تبدیل شد به دیو دو سر .

کلافه میگوید:من متوجه نمیشم فرزانه.

فرزانه آرام می‌خندد و میگوید:حالا نمیشه تو این اوضاع تعریف نکنم؟و با دست به خانه ی خاک گرفته اشاره کرد رستا تایید می‌کند و میگوید:وای راست میگه.پاشید.پاشید یکم جمع کنیم حداقل تو یه جای تمیز استرس فرزینو بکشیم

بلند می‌شوند.ارسلان را می‌فرستند بیرون تا حیاط را تمیز کند و خودشان خانه را تمیز می‌کنند

.در همین میان با هم صحبت می‌کنند و رستا تازه می‌فهمد که فرزانه چقدر هم صحبت شیرینیست.

نیم ساعت بعد با خستگی به سمت آشپزخانه می‌رود تا چایی بریزد.صدای ارسلان می‌آید که میگوید:یادم باشه زن گرفتم خونه ویلایی نگیرم.چیه بابا دهنم سرویس شد تا اون حیاطو تمیز کردم.یه خونه اپارتمانی میگیرمو دست زنمو میگیرم می‌برم توش و عشقِ دنیارو میکنیم.

و دل رستا قنج می‌رود از تصور خودشو ارسلان در آپارتمانی پر از عشق.چقدر زیبا بود آرزوهایش.

فرزانه هم لبخندی می‌زند و به این فکر می‌کند که چقدر زندگی آنگونه که ارسلان میخواهد زیباست.نه خانه ی بزرگی که برایش جنگ به پا کنند.نه پول های زیاد که حتی برادرش هوس دزدی کند.

مطمئن بود زندگی در خانه ی ارسلان جریان دارد چون عشق هست.عشق ضربان قلب زندگیست.

_ارس چقدر غر میزنی…کی به تو زن میده آخه

ارسلان حرصی شده و با خنده میگوید:هه من به این قشنگی دیوید بکهام گوه میخوره اگه انقدر زیبایی داشته باشه

حواس فرزانه اینبار به چهره اش جمع شد.زیبا بود نه از آن دسته زیبا های بور و چشم رنگی.زیبایی با چشم و آبروی مشکی.ابرو های پرپشت و موهای که انگار به تازگی کوتاه شده بود.خیلی کوتاه.مدل باز کات
از آن باز کات ها که عجیب به زین مالک می آمد و به ارسلان نیز می آمد.

همیشه وقتی اسم پسران پایین شهر می آمد تصورش یک سری صورت پر خط و خش و بازوهایی که روی آنمادر تتو شده

شلوار های شیش جیب و صدایی زمخت بود اما ارسلان کاملا تصوراتش را به هم زده بود

.جز شکستگی ابرویش هیچ خطی روی صورت و دست هایش نبود.صدایش مردانه بود و لباس هایش مرتب.و از همه مهم تر رفتار موقر.

_فرزانه جان چاییت سرد شد

صدای رستا بود که او را دعوت به نوشیدن چای می‌کرد اما او منظور اصلی اش را فهمید آنها منتظر شنیدن ماجرای فرزین بودند
.فرزین برادر خوک صفتش که حتی نگذاشت چهل پدرش تمام شود و ذات خودش را نشان داد.

قلپی از چای خورد و شروع کرد:۱۲سالم بود که مامانم بخاطر سرطان مرد.افسردگی شدید گرفتیم. هم من هم بابام.جفتمون میپرستیدیم مامانمو.

هر کس دیگه ای هم بود اگه یک ساعت پیش مامانم میموند عاشقش میشد.
زندگیمون سه تایی خیلی خوب بود.مهر و محبت سه طرفه ای که به هم داشتیم زندگی رو برای هر سه تامون خوشرنگ تر کرد.ولی درست تا وقتی که مامانم مرد

.اصلا انگار مامانم نقاش زندگیمون بود که وقتی رفت رنگ و رو از خونمون رفت
.با وجود ناراحتی بازم دست از محبت برنداشتیم.زندگی پدر دختریمون خیلی قشنگ بود.
اون موقع ها کار پدرم زیاد شده بود نمیتونست خونه بمونه.منم کار زیادی بلد نبودم و به مراقبت احتیاج داشتم بخاطر همین پدرم یه پرستار استخدام کرد
.یه پرستار ۲۴ ساعته.خیلی خوب بود.مراقبم بود .به درد و دلام گوش می‌کرد و مادرانه خرجم می‌کرد
. پسرش هم خوب بود .اونم مثل برادر پشتم بود.منو می‌برد مدرسه می‌آورد.حواسش بهم بود.غیرتی میشد برام.
حدود سه سال بعدش فهمیدم که دیگه وضعیت مثل قبل نیست.نگاه ها رفتار ها مدل حرف زدن ها همشون تغییر کرده بود و من متوجه این تغییر بودم.
پدرم به نسرین همون پرستار مهربونه علاقه مند شده بود.همون پرستار مهربونه که بعد از ازدواج شد عین نامادری سیندرلا

.تو نبود پدرم با من بدرفتاری می‌کرد.زندانیم می‌کرد.کتکم میزد.وقتی هم من به پدرم میگفتم از دستم ناراحت میشد و فکر می‌کرد من بی قرار مادرم شدم.

فرزینم عوض شد. سرد بود بی توجه و خیلی هم زود عصبی میشد و اونم بعضی وقتا کتکم میزد و پدرم هم برای این یه سرپوش گذاشت و گفت:تو دوران بلوغه

بزرگتر شدم ۲۰ سالم شده بود و اذیت های فرزین شروع شد.بهم دست درازی می‌کرد و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا بهم نزدیک شه

.ولی انقدر برای پدرم عزیز بود که هیچ چیز رو نمیدید.من بهش اخطار دادم و همه چیز رو گفتم.کم کم پدرم متوجه شد .دعوا ها شروع شد
.نسرین ذاتشو به پدرم هم نشون داد.پدرم سرد و سرد تر شد.بی اهمیتش نسرین و خورد کرو و بعد سه ماه گفت طلاق میخواد
.پدرم با خوشحالی قبول کرد و روزی که میخواستن طلاق بگیرن تو راه دادگاه تصادف میکنن و میمیرن.

حالا حال من بدتر ش
د .از دست دادن پدرم یه درد و تنها شدنم با فرزین درد دیگه.اولاش اذیت می‌کرد.چهل بابا نشده بود که ادعای ارث و میراث کرد.

میخواست کارخونه و زمین‌های بابا رو بزنه به اسم خودش.چند بار به زور میخواست ازم بگیره
.کار خودش نبود دوستاش پرش میکردن.میرفت پیششون مست می‌کرد و می اومد منو اذیت می‌کرد

تا اینکه یکم بعد اروم تر شد.مهربون تر شد و به قول خودش عاقل شد.چند باری معذرت خواهی کرد و گفت قول میده همه چیو درست کنه.گفت ما فقط همو داریم و باید حواسمون به هم باشه.منم جز فرزین کسی رو نداشتم

.باور کردم‌.حرفاشو باور کردم‌.شبی که بهم گفت تولد نزدیک ترین دوستش و دوست داره منم باشم

.اون شبم باور کردم.ولی اون شب فهمیدم فرزین به هیچ سراطی مستقیم نیست.خودشو دوستاش اونقدر مست کردن که نفهمیدن دارن چیکار میکنن
.سر من بازی کردن.سر یه شب با من بودن و فرزین یه جورایی منو فروخت.
قرار بود کارمو تو همون خونه بسازن که پلیس ریخت و همرو دستگیر کرد جز من و اون دوتا دوستاش.خواستم فرار کنم اما همه چی بدتر شد.اومدن خونه ی خودمون و بقیه شم که شما میدونید

مارو که یادتون نرفته؟یه پار طووولانی برای شما
دوستش داشته باشید و حمایت کنید❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

بی نظیر بود واقعا میگم فاطمه جون 👌👌
خسته نباشی گل

پارت هم طولانی بود هم زیبا به شدت منتظر هستم که پارت بعدی رو هم بفرستی

من همون رماندونی پارت اولش رو خوندم عاشقش شدم حالا که دیگه بهتر از قبل شده👌

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

چقدر قشنگ نوشتی واقعاً زیباست ،👏👏👏🌹👌

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

عالی بود عزیزم❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x