رمان بامداد عاشقی
-
رمان بامداد عاشقی پارت آخر
خنکی بیرون کمی حالم رو بهتر کرد ولی تنها برای چند ثانیه! فکر و خیال امیر دست از سرم بر…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۵
بیخیال تمام فکر و خیال ها از دانشگاه بیرون زدم آروم قدم زنان حرکت میکردم که نگاهم به امیر خورد…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۴
همین که از کلاس خارج شدیم با عصبانیت دست امیر رو پس زدم _این چه کاری بود کردی لبخندی که…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۳
با اخم نگاهی بهم انداخت که گفتم: _آریا بود تعجب کرده بود و اگر دوتا شاخ روی سرش سبز میشد…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۲
خیلی عوض شده بود سرش پایین بود و به طرف صندلی رفت با دست های لرزون کیفم رو برداشتم و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۱
امیر زودتر از کلاس خارج شد سری وسایلم رو جمع کردم و پشت سرش دویدم بیرون _وایستا ببینم کجا همون…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶۰
سه سال بعد: جلوی آینه ایستادم و با استرس آمیخته به خوشحالی رژ لب خوش رنگی که تازه گرفته بودم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۹
لبخند چندشی رو صورتش نشوند و گفت: _بیا تو حرف میزنیم حالا نه راه پس داشتم نه پیش و حالا…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۸
بعد از یک روز استراحت برگشتم سرکارم.. مغازه روبه رویی فعلا باز نکرده بود.. امیر صبحونه نخورده بود و برای…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۷
امیر درحالی که مغازه رو تی میکشید گفت: _ی سوال داشتم..راستشو بگو فقط کنجکاو گفتم: _چه سوالی؟ _اگه آریا برگرده…
بیشتر بخوانید »