رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۷

4.4
(25)

قاچاق ارز و کلاهبرداری و …برای پوریا زند!
پسرعمه اش، همان عزیز دردانه مادربزرگ حالا به تبهکار تبدیل شده بود.

در پاسخ به قاضی برای دفاعیه، پوریا هیچ جوابی نداد و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

سهراب پوفی کشید و با پایش روی زمين ضرب گرفت.
سلطانی پرونده را جلوی قاضی ورق زد و حین ورق زدن آهسته با قاضی حرف می زد.

کم کم داشت حوصله اش سر می رفت!

قاضی با مکث مجدد پرسید:

– هیچگونه اعتراضی درباره اتهامات وارده ندارید؟

هر دویشان سر به نفی تکان دادند و سهراب گفت:

– طناب و چهارپایه مارو بده بریم دیگه چی هی چرت و پرت میگین الان من دفاع کنم ولم میکنی؟

قاضی از گستاخی مشهود در لحن سهراب، اخم درهم کشید.

رو به آنها که ردیف دوم سمت چپ نشسته بودند گفت:

– دخترم شما ازین آقا به علت آدم ربایی شکایت کردی و قید کردی آقای زند علاوه بر آدم ربایی قصد کار دیگه ای هم داشته درسته؟

پوریا داد زد:

– چرا دروغ می بندین؟
من کاریش نداشتم اصن!

اگر سپهر و رهام نرسیده بودند که آن چشمان دریده اش از جا کنده می شد بس او را از نظر گذرانده بود!

با جرأت تمام به دستور قاضی، در جایگاه شاکی شروع به دفاع می کند.
نمی داند از چه اما انگار آن رعب و وحشت قبل را ندارد!

دلگرمی اش به چه بود؟
حضور پدرش؟
رهام؟
شاید هم هردو!

– ایشون قبل از اینکه منو بدزدن چندباری پیشنهاد ازدواج دادن که قصدشون رسیدن به محموله بود اما این وصلت خوشبختانه هیچ وقت سر نگرفت!
اون شبی که آقای سلیمی و پارسا اومدن همون شب این آقا مست بود و منم از شکستن لیوان بالای سرم از خواب بیدار شدم
اون شب…

چشمان سرخ و دریده…
صدای کشدار و خش دار…
قدم های تلو تلو خوران…
هرم نفس های گرم…
جیغ بلندش در اتاق…

لحظه تمام اتفاقات از ذهنش گذشت.

– دستمو محکم گرفته بود و از فشارش تا یک هفته ای رد کبودیش بود که عکس گرفتن

پوریا انگار مغزش تازه با حرف های او لود می شد که مغموم به زمین خیره بود!

پیشانی سرخ رهام و حمله ناگهانی سمت پوریا، باعث شد سپهر و پدرش به همراه سلطانی برای مهار رهام و نجات پوریا بلند شوند.

سهراب دوباره لب زد:

– حاجی بده حکم مارو!

قاضی چکش بر میز کوبید و همه ساکت بر سر جایگاه خود قرار گرفتند.

عینک به چشم زد و خواند:

– جناب پوریا زند…به جرم آدم ربایی و خروج غیرمجاز ارز از کشور و همچنین کلاهبرداری های متعدد
به پنجاه ضربه شلاق
بیست سال حبس
دوسال ممنوعیت فعالیت حقوقی و پرداخت جریمه نقدی محکم می گردد.

برای سهراب هم مشابه همین و با کمی تغییرات خوانده شد.
چکش قاضی پایان دادگاه و تمام شدن جلسه بود.

متهمان را بردند و پسرعمه اش آخرین نگاه را به او دوخت.

آن شب نفهمید چه می کند؟

با صدای پدرش بلند می شود و از سالن دراز و پرسروصدای دادگاه رد می شوند.

سعی می کند ذهنش را پرت کند از امروز و فقط به شاگرد جدیدش فکر کند.

به محض رسیدن به خانه، مانتوی کرمش که کمربند کرمی با نوار مشکی دورش داشت به تن کرد و شلوار و مقنعه مشکی را پوشید.

گوشی و هنذفری اش را به همراه جامدادی و دفتر عربی یازدهمش داخل کیف انداخت.

– آرمان!
مجدد بلند تر گفت:

– آرمان نمی شنوی؟

دانیال توپش را به داخل اتاق او شوت می کند و می گوید:

– اَف(رفت)

– کجا رفت؟
مامااان!
من با کی برم؟
الان کی منو برسونه؟

زنگ آیفون که بلند می شود، دانیال به طرف در می رود و طبق معمول من من می کند.
امکان نداشت کسی در بزند و این فضول خان نخواهد خودش شخصا در را باز کند!

مادرش دانیال را بلند می کند تا دکمه آیفون را بزند.

– کی بود؟

دانیال _ بابا

– بابات یه جا بدردم خورد

شکلات از ظرف روی میز بر می دارد و کتونی اش را پا می کند.

ارمیا تا پا به داخل خانه گذاشت، گفت:

– منو برسون خونه یکی از دوستام عجله دارم

ارمیا مادرش را از دم در مخاطب قرار می دهد:

– مامان میوه هارو گذاشتم همینجا

باهم از خانه خارج می شوند و صدای گریه دانیال باز چهارستون خانه را می لرزاند.

ارمیا در را باز می کند و بی حوصله می گوید:

– بیا بیا کشتی خودتو!

با همان چهره ناراحتش به آغوش ارمیا می رود و بی کفش وارد ماشین می شود.

ارمیا ، دانیال را روی پای او می گذارد و تا مقصد قطع به یقین دیوانه می شد.
جعبه دستمال کاغذی را می گرفت، صدای ضبط را کم و زیاد می کرد.
ضبط را خاموش می کرد، داشبورد را باز می کرد.

روی پا می کوبدش و می غرد:

– بشین!
دل و روده ماشین دراومد!

دانیال چنگی به مقنعه اش می اندازد و تره ای از موهایش در چنگ کوچکش اسیر می شود.

ارمیا برای ساکت کردنش الکی عصبانی می شود و می توپد:

– دانیال!
نکن دیگه!

آرام زمزمه می کند:

– مرسی ابهت من!

ارمیا آهسته نجوا وارانه لب می زند:

– خشممو زینب خوابونده تا شاگرداش بیان

می خندد و اشاره ای به خانه در سفید می کند.

– همینجاست دستت درد نکنه

ارمیا- کی هست؟

– دوست عاطفس برای عربی بچش معلم می خواست خیلی طول نمیکشه

ارمیا – خودم میام دنبالت فقط یه ربع قبلش زنگ بزن

– باشه

بعد پیاده شدن، نفس عمیقی کشید و با بسم اللهی زنگ آیفون را فشرد.

صدایی از آنطرف رسید که او مخاطبش بود:

– شما؟

– کیانفر هستم آتوسا کیانفر معلم خصوصی

با تیک در وارد شد و همین اول پارس سگ زهره اش را ترکاند!

پسره تقریبا ده دوازده ساله ای گفت:

– نترسین کاری نداره بیاین تو

– آقا آرش؟

آرش همین بود.
پسرک باهوشی که دل به درس دادنش کمی لنگ می زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خورشید حقیقت
14 روز قبل

توصیفاتت حرف ندارن!

خورشید حقیقت
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
14 روز قبل

⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩⁦♥️⁩

لیلا ✍️
14 روز قبل

وایی خدا اکلیلی شدم🤩 نرگس خودت یه نگاه به رمان و پیشرفتت بنداز. شوکه کننده‌ست. تلاش بالاتر از استعداده💓👌
دلم واسه دانی ضعف رفت🤢 رهام کجاست؟ آرمان هم حتماً قهر کرده و از خونه زده بیرون نه؟🤣 بی‌اغراق، نگارش رمانت، نظم دیالوگ و مونولوگ‌ها و فصاسازی صحنه‌ها احسنت داره

لیلا ✍️
14 روز قبل

فاطمه جان، توی ایتا جوابت رو دادم عزیزم😍

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
14 روز قبل

مرسی لیلا جان

Fateme
14 روز قبل

خدایا من دانیالو میخورم آخر
اَف🥹🥹🥹🥹
نرگسی خانوم خیلی قشنگا بودااا
تروخدا زودتر این رهام بیاد اتوسارو بگیره

Eda
Eda
14 روز قبل

بیست سالللل😐😂 شلاقق برا چی دیگه اخهههه😂😂
البته حقش بودا😂🔪
خسته نباشی نرگسیی
کاوه منو نمیدیی🥲🤌

Eda
Eda
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
13 روز قبل

اخه بچم گناه داشت🥲😂😂😂ولی این حقشه😂
بده دیگگ☹️🔪کاوه ندی منم پارت نمیدم😞😂😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x