رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۱

4.7
(24)

آرمان در خانه را باز کرد و خسته خودش را روی مبل انداخت.
این روزها که باشگاه می رفت، دیگر از سفتی و نرمی تختش گله نمی کرد.

کسری هم‌ با کمی تاخیر وارد خانه شد و سلام بلندی کرد.

با لبخند پرسید:

– چه خبرا؟

ساک ورزشی اش را روی اپن گذاشت و جواب داد:

– هیچ!
جز دویدن و شوت کردن خبری نبود

با شیطنت رو به کسرا که داشت لیوان آب را سر می کشید،لب زد:

– تماشاچی ای؟طرفداری؟

کسرا باقی مانده آب را در سینک خالی کرد و لبخند بزرگی روی لبش شکل گرفت.

– پس برم دوتا لباس بگیرم

کسرا- بگیر

با ذوق به مادرش گفت:

– دیدی گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسشه

و رو به کسرا اضافه کرد:

– ببین من چقدر تورو خوب می شناسم!

کسرا مبهوت لب زد:

– مغلطه نکن بابا خبری نیس!

آرمان که تازه سنسور هایش فعال شده بودند، بلند شد و داد زد:

– اون دختره رو که نمیگی؟!

کسرا هرچه تلاش کرد تا آرمان خفه کند اما جهادش کاملا بی نتیجه بود و آرمان سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد.

زمزمه کرد:

– پس عاشق دختر داور شدی!

مادرش درحالی که خیار پوست می کند، پرسید:

– حالا قیافش چطوره؟

آرمان خواست جواب دهد که کسرا پیش دستی کرد:

– عادیه عادی!

آرمان – آره بی آرایش عادیه ولی آرایش میکنه وای وای وای وای

صندل کسرا محکم به سرش خورد و جمله اش را قطع کرد.

با روشن شدن صفحه موبایلش، خداحافظی کرد و پایین رفت.

تا در را باز کرد، چشمش دو جفت چشم طلبکار و خسته را دید که انگار دقایق زیادی را معطل شده!

با تعجب نگاهی ساعت می اندازد و می گوید:

– پنج دقیقه بیشتر نشد!

زینب با حرص پاسخ می دهد:

– یه نگا به تماس هات بنداز شارژم ته کشید بس زنگ زدم!

و بعد راهش را کشید و رفت.
در را بست و عجولانه خودش را به زینب رساند.
حق داشت بدخلق باشد بلاخره پس فردا عروسی اش بود.

طول مسیر را هر دو ساکت، خیره به ماشین و خیابان ها بودند.
از میان آدم ها چشمش به آشنایی خورد.
آشنایی که از آشنایی آشنا تر بود!

پالتوی مشکی اش تا زانو می رسید و قدش را کشیده تر نشان می داد.
فقط این وسط معنی کتونی های سفید را نمی فهمید!
یک تیپ رسمی با کفش اسپرت کمی عجیب بود اما برای عقب مانده ای مانند رهام کاملا طبیعی بود!

چشمی نازک کرد و از جلویش گذاشت.
زینب قدم هایش را تند تند بر می داشت و او به دنبالش می دوید.

ناگهان زینب ترمز کرد و بازوی او را گرفت.
با اشاره به مغازه ای گفت:

– اون یقه قایقی ها چطوره؟

خیره به لباس های پشت ویترین پرسید:

– کدومو میگی؟

زینب – آبیه…دامنش کلوشه

با فهمیدن چیزی که زینب می گفت جیغی زد:

– نه زشته!

کل طبقه را گشتند اما چیزی که می خواست را پیدا نکرد.
چندتایی در حد معمول پسندش شد که اگر چیزی نتوانست بخرد، برگردد و از همان ها بخرد.

رهام دست به سینه، به دنبال دو دخترک رو به رویش می دوید.
چرا انقدر خانم ها سخت پسند بودند؟
خودش چندتایی پسندش شد!

سری به چپ چرخاند و چشمش به مزون لباس مجلسی افتاد.
لباس قرمزی که پشت ویترین قرار داشت، چشمش را گرفت.

بی توجه به موقعیتش سمت آتوسا و زینب دوید.
کیف آتوسا را آرام گرفت و بی آنکه چیزی بگوید او را به آن طرف خیابان برد.

موضوع جالب برای او، خبر داشتن زینب از حضور رهام بود!

کیفش را رها کرد و به لباس اشاره کرد.

زینب طعنه زد:

– چه انتخابی!
یقه دلبری هم هستا!
دلبر پسنده آتوسا بگیرش

لب روهم فشرد و ناخن هایش در بازوی زینب فرو کرد.
باهم وارد مزون شدند.

صاحب مغازه که چشمش به آن ها افتاد شروع به وراجی کرد:

– به به خوش اومدین چه زوج جذابی!

خواست انکار کند اما زینب گفت:

– خواهرم از اون لباس قرمزه پشت ویترین خوشش اومده

صاحب مغازه با ذوق جواب داد:

– اون کارمون از بهترین کارهای مزون هست الان براتون میارم

صاحب مغازه که رفت زینب محو لباس عروس ها شد و آن دو به در و دیوار نگاه می کردند.

رهام با اشاره به لباس عروسی گفت:

– اینو میخوای؟

با تعجب نگاهش کرد و لب زد:

– من که عروس نیستم!

رهام- واسه عروسی خودمون

چشم غره اش نه تنها رهام پرو را خجالت زده نکرد، بلکه صدای خنده اش را بلند تر کرد.

صاحب مغازه لباس را آورد و به دستش داد.
با ندیدن زینب، ناچار کیفش را به دست رهام داد و وارد اتاق پرو شد.

قشنگ بود فقط کمی گشاد بود برایش!

شکمش کلا رفته بود.
مثل اینکه اسیر شدن در بند پوریا مزایا هم برایش داشت!

زینب تقه ای به در کوبید.
بدون باز کردن جواب داد:

– یک سایز کوچکتر میخوام

سایز کوچکتر را که پوشید، بهتر شد.
عجب سلیقه ای داشت!

قبل از آنکه از اتاق خارج شود، رهام هزینه لباسش را پرداخت کرده بود.

اصلا از کارش خوشحال نشد!

به محض در آمدن از مزون ایستاد و گفت:

– بده شماره حسابتو

رهام – نمیخواد بیا بریم

– بده گفتم!

رهام بی توجه به راهش ادامه داد.
خودش را به او رساند و پلاستیک را در سینه اش کوباند.

با حرص لب زد:

– مبارکت باشه

زینب پوفی کشید و خواست حرفی بزند اما صدایی بلند شد که هر سه را خشک کرد.

عمه پروین اینجا چه می کرد؟

با نگاهی به رهام تمسخرآمیز گفت:

– پسرم نه تنها کار بدی نکرد بلکه ثوابم کرد!

کیفش را روی ساعد جابه جا می کند و گره روسری اش را شل تر می کند.

رو به او‌ ادامه می دهد:

– فرهاد خبر داره بادیگارد استخدام کرد عمه جان؟

موهایش را به زیر روسری طوسی بلندش ‌می راند و جواب می دهد:

– عمه جان باید قبل از ازدواج یه آشنایی کوتاهی باهم داشته باشیم شما که خوب بلدین!

این حرفی بود که خود عمه در خواستگاری پوریا از او زده بود.

رنگ سرخ عمه را که دید، مصمم تر گفت:

– حتما برای عروسی دعوتتون می کنیم عمه جان!

عمه دست پرنیا را کشید و به سرعت دور شدند.

جیغی کشید که رهام را از آن حالت مبهوت خارج کرد.

– بده من شمارتو

رهام- صفر نهصدو

دست در جیب پالتویش کرد و کیف پول را برداشت.

قبل هرگونه واکنشی از سوی رهام، عکسی از کارتش انداخت و پلاستیک را گرفت.

بادی به غبغب انداخت و با ابروهای بالا رفته، لب زد:

– تا آخر همین هفته صبر می کنم وگرنه با یک خداحافظی عروس خاندان کریمی میشم
محمدشون خواستگارمه!

هرچند محمد کریمی اصلا در زندگی اش وجود خارجی نداشت.
اما برای سرعت دادن به لاک پشتی مثل رهام، این حرکت لازم بود.

درحین رفتن به خانه سری هم به مغازه زدند.

ارمیا پشت میز دست زیر چانه زده و مشکوک گفت:

– پس اتفاقی نیافتاده؟

خونسرد پاسخ داد:

– نه!

ارمیا دوباره پرسید:

– زینب اتفاقی افتاده؟

زینب با اشاره به صابون های گل محمدی می گوید:

– عه ازین صابونا که من دوست دارم!

ارمیا بلند فریاد می کشد:

– با شمام زبون بسته ها!

در جواب برادرش می غرد:

– زبون بسته اون بدبختیه که تو نمیزاری حرف بزنه

نگاه سوالی برادر او را وادار به توضیح بیشتر می کند.

– بزار بیاد!
باورکن اون هیچ ربطی به ماجرا نداشت

تازه موضوع برای ارمیا جا می‌افتد!
لب می زند:

– نوچ!

– بیا بریم خونه کارت دارم

ارمیا – مغازه دستمه

– بابا خودش اینجا هست تو پاشو بریم

فریادهایشان پدر را از انبار پشت مغازه در می آورد.
سروصداهایشان، پدر را مجبور می کند تا همه را از مغازه بیرون کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
1 ماه قبل

زیبا مثل همیشه ❤️

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

😇❤️

Fateme
1 ماه قبل

خوب عمه رو چزوند
بهتر رهامو چزوند
عالی بوددد

Tina&Nika
Tina&Nika
1 ماه قبل

نرگس جان زیر پارت کاوه برات یه پیامی گذاشتم بعدا ببین

لیلا ✍️
1 ماه قبل

این آرامششون رو یه وقت به‌هم نریزی‌ ها😑🤨 زیبا بود دختر👌👏 باور می‌کنی اون لباسی که زینب انتخاب کرده بود چشمم رو گرفت؟!😄 قشنگ توصیف می‌کنی‌. رهام هم طبق مد می‌گرده خب، بهش ایراد نگیرید😂

Tina&Nika
Tina&Nika
1 ماه قبل

نرگسی چجوبی تو پی وی بهت پیام بدم بفرستم برات برنامه رو

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x