رمان سقوط
-
رمان سقوط پارت هفت
از استرس دور اتاق میچرخید، خدا کنه همه چی ختم بخیر شه یا بابا از موضعش کوتاه بیاد؛…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت شش
*** سه روز بعد خونواده علی به خواستگاریش اومدن، مادرش حسابی متعجب شده بود ولی لب از لب باز نکرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت پنج
با صدا زدنهای مهران دست از این افکار مالیخولیایی کشید _هان چته مگه سر آوردی؟ جوابی ازش…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهار
طبقه پایین مسجد تو حسینیه کنار فاطمه مشغول دعا خوندن بود با شنیدن مداحیها چشمه اشکش جوشید…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سه
سرش رو بالا گرفت تا واکنشش رو ببینه، دهنش باز مونده بود و چشماش هم اندازه گردو از…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت دو
تو خونهشون غلغلهای بود، همه اهالی محل برای مراسم حضرت علی اصغر (ع) اومده بودن … مردها پیرهنهای سیاه…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت یک
با صدای مادرش که از تو ایوون صداش میزد چشم از آینه گرفت، روسری قرمز گلدارش رو سرسری روی سرش…
بیشتر بخوانید »