رمان سقوط
-
رمان سقوط پارت هفده
پدرشوهرش با به به و چه چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دستپختش تعریف میکرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت شانزده
قلبش فشرده شد. چی میگفت؟ چطور میتونست این مرد رو آروم کنه! تا حالا اونو اینطور ندیده بود. چقدر…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت پانزده
تو شب عروسی انقدر حالش بد بود که اصلاً متوجهشون نبود زن عموی حسام به نظر زن مهربون…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت چهارده
ستاره خانم از بدو ورود سراغ ترگل رو گرفت _صبح بخیر پسرم، کو این عروس خوشگلم؟ از فرط…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت سیزده
علی هنوز هم منتظر نگاهش میکرد، غم چشماش قلب شکستهاش رو زخمی میکرد. سرش رو پایین…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت دوازده
از صبح دلشوره داشت انگار در قلبش داشتن رخت میشستن، زیر لب مشغول دعا خوندن شد تا کمی آروم…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت یازده
به گمونش فکر میکرد علی تهدیدش رو جدی میگیره، اما مثل همیشه خبری ازش نبود همین حرکت از جانب…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت ده
برخلاف باورش همه چیز داشت به سرعت پیش میرفت. یک هفته بعد خونواده حسام به خواستگاریش اومدن دو…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت نه
با دیدن شماره فاطمه ابروهاش بالا پرید، چی شده بود که بعد از این مدت به یادش افتاده بود…!!…
بیشتر بخوانید » -
رمان سقوط پارت هشت
چادر به سر گرفت و از خونه بیرون زد، بین راه متوجه پچپچهای در گوشی مردم شد؛ آه…
بیشتر بخوانید »