رمان سقوط

رمان سقوط پارت هشت

4.1
(47)

 

 

چادر به سر گرفت و از خونه بیرون زد، بین راه متوجه پچ‌پچ‌های در گوشی مردم شد؛ آه از این مردم. مگر عاشقی هم گناه بود که اینطور مثل جزامی‌ها بهش خیره بودن…!!

 

نزدیک خونه حاج احمد بود که نگاهش به خاله نرگس افتاد، فاطمه هم همراهش بود

 

هنوز متوجهش نشده بودن سعی کرد مثل همیشه عادی باشه. سلام آرومی گفت

با صداش عین برق گرفته‌ها به طرفش برگشتن. نرگس خانم در سکوت با نگاهی پر غصه بهش چشم دوخت و فاطمه هم ناباور نگاهش میکرد

 

نرگس خانم زودتر به خودش اومد، لبخند نیم بندی بر لب نشوند و جوابش رو داد

 

_سلام ترگل جان حالت خوبه؟ از اینورا..!

 

 

لبخند تلخی روی لبش نشست، حالش خوب بود؟ نمیدونست. خنثی ِ خنثی بود هیچ حسی به اتفاقات دور و برش نداشت!

آروم زمزمه کرد

 

_خوبم…ببخشید من باید برم

 

دیگه مثل گذشته‌ها فاطمه همراهش نیومد چقدر این روزها غریبه شده بودن

 

نرگس خانم آهی کشید و به رفتنش نگاه کرد دخترک بیچاره…. دلش به حالش میسوخت پسرش نباید همچین کاری میکرد البته علی هم تقصیری نداشت کارش که خلاف نبود

 

از نظرش خونواده حاج طاهر باید از خداشونم میشد که این وصلت سر بگیره، اما پدر ترگل بنای لجبازی گذاشته بود و با این کارش دخترش رو هم نابود کرده بود

 

توی بازار مثل یک مرده متحرک می‌رفت و به اجناس فروشگاه‌ها نگاه میکرد، دلش یه خواب طولانی میخواست از اون خواب‌ها که با لذت بیدار میشدی و میدیدی زندگی قشنگت هنوز جریان داره

یادش هست همیشه خرید کردن رو دوست داشت، قدیما حالش که بد میشد مهران دستش رو میگرفت و با خودش میبردش به بازار

 

موقع اومدن حسابی سرحال و شاد میشد اما حالا دیگه حتی شوقی برای دیدن این چیزا نداشت…!!

 

نگاهش به مانتوی سرخابی رنگی افتاد دقیقاً همون مدلی که اون روز تو فروشگاه دیگه‌ای دیده بود و نتونسته بود بخره

 

آهی کشید. چه چیزی جلوش رو میگرفت؟ چرا خودش رو از یاد برده بود… این پیله‌ای که دورش تنیده بود رو چطور باید باز میکرد، چرا هیچوقت برای دل خودش زندگی نکرده بود..!!

او دلش لاک مخملی می‌خواست، از همون لاک‌هایی که فقط مجاز بود تو دوران پریود به ناخن هاش بزنه!!!!

دلش چند عدد رژ می‌خواست، یادش هست شب عروسی پسر عمه‌اش رژ قرمزی زده بود و چقدر اون روز مادرش دعواش کرد

 

مثل پنجاه ساله‌ها شده بود، یه خورده شور جوونی در دلش نبود، دوست داشت این بار همه عقده‌هاش رو تجربه کنه

 

وارد مغازه شد. با دیدن لوازم آرایشی لبخندی روی لبش نشست، از هر کدوم که دلش میخواست چند تا برداشت حتی خط چشمی که طریقه کشیدنش رو هم بلد نبود رو برداشت به هر حال شاید به کارش بیاد

 

فروشنده با ذوق از این همه خرید برخورد گرم و خوبی باهاش داشت، با باکس خرید از مغازه بیرون زد حالا باید اون مانتو داخل ویترین رو هم می‌خرید

 

به صاحب مغازه که پسر جوونی بود نشون داد

 

هیچ از نگاه خیره‌اش خوشش نمیومد انگار که داشت اسکنش میکرد، مردک هیز

 

_بفرمایید خانوم، فکر کنم سایزتون باشه…

 

به دنبال حرفش نگاه تیزی از سر تا پا بهش انداخت و سرش رو تکان داد

 

_دقیقا فیت تنتونه

 

 

مانتو در دستش مشت شد، دوست داشت یک جواب دندون‌شکن به این مرد پررو بده اما در عمل فقط تونست با حرص به سمت اتاق پرو قدم برداره

 

میون راه اما با صدایی پاش قفل زمین شد

 

_مواظب دهنت باش، چی پیش خانم زر زر میکردی هان؟

 

با بهت سرش رو برگردوند که با چهره خشمگین و عصبی حسام روبرو شد. اون اینجا چیکار میکرد؟

 

لبش رو گزید وای بدتر از این نمیشد

 

فروشنده با پررویی جلو اومد و گفت

 

_تو چیکارشی؟ خودش که اعتراضی نداره برو آقا بیرون، مزاحممون…

 

حرفش با کشیده شدن یقه‌اش نصفه موند

 

مانتو از دستش روی زمین افتاد. وای الان دعوا میشه

 

صدای نعره‌اش رو فکر کند تمام بازاری‌ها شنیدن

 

_دهنتو ببند تا گل نگرفتمش، مثل اینکه تنت میخاره بچه جون نه..!!

با ترس جلو رفت

 

_تو رو خدا ولش کن، داری چیکار میکنی دیوونه!

 

نگاه برزخی بهش کرد

 

_تو یکی خفه شو و اینجا واینستا

 

با وحشت یک قدم عقب رفت. چرا اینطوری شده رگ گردنش داشت میزد بیرون…!!

مرد فروشنده با اون هیکل لاغرش در مقابلش خیلی ضعیف بود، چندین نفر از داخل مغازه‌های دیگه بیرون اومده بودن و این بلبشو رو تماشا میکردن

 

مستاصل و حیرون کیفش رو برداشت و از پشت کتش رو کشید

 

_بریم حسام تو رو خدا، میخوای بکشیش؟

 

با صدای لرزون دخترک یقه‌اش رو ول کرد و هلش داد عقب

 

فروشنده گوشه لبش خونی شده بود. با کینه نگاهی به دخترک انداخت

 

_ازتون شکایت میکنم حالا می‌بینین

 

حسام عصبی به طرفش برگشت

 

_لا اله‌ الا…تو مثل اینکه یه مشت دیگه میخوای نه؟

 

دو نفر داخل مغازه اومدن تا یک جور این دعوا رو بخوابونند

 

_بس کن جوون، هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟

حسام بازوش رو از دست پیرمرد در آورد و شاکی گفت

_اگه یه نفر به ناموستون نگاه بد کنه چیکار میکنین هان، چیکار..!!

 

پیرمرد استغفراللهی گفت و دستی به ریشش کشید

 

در این بین ترگل مات به حسام و اون رگ غیرت بالا اومده‌اش خیره بود

ناموسش…!!! :_از کی تا حالا من ناموس آقا شدم؟

با صداش شونه‌هاش بالا پرید

 

_بریم بیرون تا شر نشده، وایسادی اینجا که چی!

 

با تشری که بهش رفت جایی هیچ اعتراضی نزاشت و همراهش از مغازه بیرون زد

 

یه خرید کردن هم به ما نیومد ببین آخه چیشد.

:_وایسا ببینم من چرا دارم همراه اون میرم؟

 

سرجاش ایستاد. کمی بعد حسام متوجه نیومدنش شد و سر برگردوند

 

چشماش رو تنگ کرد

 

_چته داری استخاره میگیری؟ خب سوار شو دیگه

 

اخمی به چهره نشوند. چی پیش خودش فکر میکنه!

 

_شما داشتین تعقیبم میکردین؟

 

به وضوح پوزخندش رو دید

با دلخوری رو برگردوند. پسره یالقوز واسه من پوزخند میزنه اصلا چه معنی داره دنبال من راه بیفتی زاغ سیاه منو چوب بزنی؟

با صداش تموم فکرهاش رنگ باخت

 

_خیلی خوش خیالی!

من چرا باید دنبال تو راه بیفتم؟ هر چند با این اوضاعی که تو داری…

اشاره ای بهش کرد و ادامه داد

 

_باید حتما یه نفر همراهت بیاد تا اتفاقی برات نیفته دختر جون

 

اخمهاش بیشتر شد. با حرص پوست لبش رو جوید این اراجیف چی بود سر هم میکرد؟ فقط بلد بود با حرفهاش اونو خورد و تحقیر کنه

 

_من نیازی به وکیل وصی این و اون ندارم…

جنابعالی هم به جای اینکه یقه پاره کنی سرت تو زندگی خودت باشه

 

گام برداشت بره که با حرفش ایستاد

 

_جای دستت دردنکنته دیگه، حتما خوشت میومد با اون پسره لاس میزدی نه؟

 

خونش به جوش اومد. دیگه سکوت کردن جایز نبود

 

با خشم به طرفش برگشت و جلوش ایستاد

 

_تو کی هستی که من بخوام بهت جواب پس بدم؟

به تو ربطی نداره من با کی لاس میزنم یا نمیزنم، داداشم نیستی که بهت آمار بدم

 

 

حالا هر دو از خشم نفس نفس میزدن‌ هه پسره سه نقطه هِی هیچی نمیگم هر چی از دهنش در میاد بارم میکنه

 

برگشت بره که صدای جدیش بلند شد

 

 

_ترگل بشین تو ماشین، این وقت روز تنها کجا داری میری؟

 

هوف خدا مردک عوضی دیگه داره پاشو از گلیمش دراز‌تر میکنه

 

_ترگل نه و ترگل خانم…

بعدشم مگه من بچه‌ام که نتونم تنهایی برم میشه دست از سرم برداری؟

 

 

دستش به عقب کشیده شد. خدایا این مرد چه در سر داشت؟

 

انگار هیچ از زبون درازی دخترک خوشش نیومده بود. کنار گوشش غرید

_بشین تو ماشین و انقدر جواب منو نده

 

 

با غیض به طرفش برگشت که با دیدن اخم پررنگی که بین ابروش بود زبون در دهنش قفل شد

 

جوری نگاهش میکرد که نتونست هیچ مخالفتی کنه

 

به خودش اومد دید سوار ماشینش شده و به سمت خونه‌شون حرکت میکنه

 

با حرص روش رو به سمت شیشه کرد و به جون پوست دور ناخنش افتاد

_بسه ناخنت زخم میشه

 

 

انقدر از دستش آتیشی بود که با این حرفش منفجر شد

 

_به تو چه هان، به تو چه؟ رانندگیتو کن داری منو میپای!

 

نگاه وحشتناکی بهش کرد و فرمون رو در دستش فشرد، دخترک احمق زبون سرخش کار دستش میداد

به محض رسیدن سریع از ماشین بیرون اومد و بدون اینکه تشکری ازش کنه راهش رو گرفت و کشید به سمت خونه‌شون

 

تا پاش رو وارد حیاط گذاشت طلعت خانم مثل ماموران گشت ارشاد جلوش ظاهر شد

 

_دختر هیچ معلوم هست کجایی؟
اون کی بود از ماشینش پیاده شدی…!!

 

حوصله سین جیم کردن‌های مادرش رو نداشت. پوفی کشید و کفشهاش رو جلوی پله از پا در آورد

 

_داشتم پیاده میومدم پسر حاج حسین سوارم کرد. چیزی نشده که حالا

طلعت خانم زیر لب غری زد و با ترشرویی گفت

 

_چیزی نشده!!

دختر منو باش، هنوز که هنوزه عشق و عاشقی خانم نقل دهن این و اونه بعد تو رفتی سوار ماشین حسام شدی؟

ای خدا من از دست ندونم کاری‌های تو آخر سر دق میکنم میدونم

 

با بی تفاوتی به جلز و ولزهای مادرش خیره شد. مردم…مردم فقط حرف مردم مهم بود و بس! به گمونشون دختری که سوار ماشین یه پسر اونم از قضا آشنا بشه حتما سر و سری باهاش داره؛ امون از این کلاغ‌های سیاه

 

بی توجه به غرغرهای مادرش وارد اتاقش شد و لباس‌هاش رو از تن در آورد باید یه حموم می‌کرد

 

بعد از یک آب تنی طولانی حوله پیچ وارد اتاقش شد، موهای مشکیش که تا روی کمرش می‌رسید رو همون‌طور خیس شونه کرد؛ خشک که میشدن وز و فر میشدن. شونه کردنشون سخت بود

 

مشغول بافتنشون شد و در همون حال به چهره خودش در آینه زل زد

 

چشمای مشکی درشتش حالا در حصار حلقه سیاهی بود، چشمایی که روزی امید و برق شادی درش موج میزد حالا کدر و غم گرفته شده بودن

 

پوستش با اینکه صورتش رو اصلاح نکرده بود روشنی خودش رو حفظ کرده بود، قیافه شرقی مینیاتوری داشت. یک چهره کاملا ایرانی

 

با صدای زنگ پیام گوشیش دست از کنکاش خودش تو آینه برداشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
55 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
6 ماه قبل

اکثر رمانایی که تو مدوان میخونم یدونه نرگسو داره 😍😍😍

Narges Banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

نرگسا خودشونم قشنگن😂😍

Narges Banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

تواضع و فروتنی تو من موج میزنه باورکن😁

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

آفرییینن خیلیی قشنگه چقدرر این حسام جذابه آخه اصلا آدم گلبش میگیره😁😂😂😂❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

دختره ی پرو از خداتم باشه سوار ماشین حسام میشی😒
اصلا لیاقتش همون علیه که راحت ولش کرد…
اه دارم حرص میخورم
خدالعنتت کنه لیلا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

بله
همش تو رمانات حرص و گریه ی ادمو باید در بیاری
حسام غیرت داره آقاست
مثل علی نیست که خیلی راحت از عشقش بگذره😏

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

یکی دیگه عشقشو ول کرده من دارم اینجا حرص میخورم😑😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

هست….😒😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

اوفففففففف
چرا هیچ کس نیستتتتت
فقط منو لیلا و نیوشا هستیم، ستی غزل تارا سعید کجان پس🥺🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

غزل که اومده بود🤨
تارا هم میاد نگران نباشین😂😅ستی هم نمیدونم🤷🏻‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ببین نیوش تا اسممو آوردین پیدام شد 🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

خوش اومدی جونم😂❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

😂

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

من هم وقتی میام شما نیستین🥺
امروز خیلییی سرم شلوغه ولی اومدم یه سر بزنم دیدم دلتنگمین گفتم یه اعلام حضور کنم😌🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

آره خب…امسال خیلی براتون حساسه🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

من که هستمم🥺🥺
فقط یکم شلوغم نمیرسم هر روز پارت بزارم
امروزم فک نکنم برسم قانون عشقو بزارم🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

😂🤦‍♀️

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.

چه میکنی دختر.
واقعا خیلی قلمت خوبه

تارا فرهادی
6 ماه قبل

کراش زدم رو حسام اینو میگن مرد دهن پسر رو سرویس کرد چی بود اون علی بچه سوسول
خسته نباشی لیلی جونم🤩❤️

camellia
camellia
6 ماه قبل

مرسی وممنون خانم مرادی عزیز.خوب و عالی بود.😍

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

😘😘😘

Fateme
6 ماه قبل

کراش جدیدم حساممم
خیلی قشنگ بودد

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

راستی بچه‌ها فایل قانون عشق رو هم داخل رمان‌وان گذاشتم
اگه دوس داشتید یه سر بزنید خوشحال میشم🥰🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

گفتم این حسام عاشق ترگل شده یه خط دیگه مینوشتی ببینم پیامک از حسام بود یا فاطمه تو ماشین حسام دیدتش خسته نباشی عزیزم با این قلم زیبات😍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

رمان زیبایی خسته نباشی نویسنده عزیز

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

لیلا جونم میگم تو دسترسی داری میتونی کمکم کنی؟یه سر میای زیر قلب بنفش کامنتم رو ببینی؟🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

مرسی لیلا جونم الان دیدم از مدرسه اومدم بازم ممنون💋😘

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

عه پس کی عوض کرد؟
خب من دوستش نداشتم عجبا😐برای این کاور هم خودم زحمت کشیدم هم ضحی🤦🏻‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

هییی😁😂❤

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

من عوض کردم

saeid ..
6 ماه قبل

ترسم از اینه که حسام گند بزنه به تخیلاتم🤣🤦🏻‍♀️
عالی بود و همچنان منتظر هستم ببینم چی قراره بشه

خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

😂
چرا یکم دیگه یکیش رو میزارم‌ یکم از تایپش مونده

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

جدی میگی🥺🥺🦋

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

🥺🥺🌷🎈

دکمه بازگشت به بالا
55
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x