رمان ارباب عمارت
-
رمان ارباب عمارت پارت ۵
ارباب ارسلان فرشته رو از عمارت انداخت بیرون… یه جورایی از کار ارباب ارسلان خوشم اومده بود، از اینکه ازم…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب عمارت پارت 4
_ولی من که اشپزی میکنم… _خب _یعنی… _یعنی هم اشپزی میکنی هم تمیز کردن اتاق ارباب دیگه با این حرف…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب عمارت پارت 3
۱ ماه از امدنم به عمارت ارباب میگذشت…. دیگه همه ی خدمه ها و سرباز هارو میشناختم و احساس غریبی…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب عمارت پارت 2
_هوی تو _بله؟! _بیا این غذا رو ببر اتاق ارباب _من….من ببرم؟؟! _نه پس عمم ببره بیا ببر ببینم غذا…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب عمارت پارت 1
در زدم….. گفت بیا تو رفتم داخل اتاق…اتاق ارباب عمارت…. ارباب ارسلان! _چندسالته؟ _۱۷سالمه ارباب _اسمت؟! _اسمم….اسمم ضحاست _خانوادت کجان؟…
بیشتر بخوانید »