رمان عشق محدود من
-
رمان عشق محدود من پارت ۱۱
صبحانه ام تمام شده بود میخواستم موضوع دریا رفتن با ارزو رو به مامان بگم که یکدفعه سامان گفت امروز…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۱۰
بعد از اتمام کلاس با ارزو به سمت خونه رفتیم.. ارزو دوست داشت فردا که جمعه بود باهم به دریا…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۹
سینا نصفه چایی من رو خورد و از اشپزخونه رفت بیرون! مامانم رفت دنبالش و بهش گفت پسر تو مگه…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۸
سینا صدام کرد و رفتم به سمت تلفن…. _سلام ارزو خوبی؟! _سلام…دختر معلوم هست کجا رفتی؟!همه رو نگران کردی! _تو…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۷
صدای باز شدن در رو شنیدم سامان بلند بلند میگفت مامان کلاس یاسی حدود ۲ ساعته که تموم شده!هنوز نرسیده…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۶
دوباره بارون شروع شد….. قدمهامو تندتر برداشتمو با عجله به سمت خونهٔ حرکت کردم وقتی رسیدم دیگه هوا کاملا تاریک…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۵
_سلام یاسی امروز چرا زود امدی؟! _سلام می خواستم پیاده بیام که…. _حتما مامانت نذاشته که دختر یکی یه دونش…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۴
_یاسی جونم، رسیدیما _عه رسیدیم… اصلا متوجه نشدم _انقدر قشنگ چشمات رو بسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم… _ببخش، تو…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۳
به خیال خود فکر میکردم که شاید بخاطر سنش، سختش باشد که اسم من را کامل صدا کند، ولی حالا…
بیشتر بخوانید » -
رمان عشق محدود من پارت ۲
می گفت پدربزرگت رفت دریا، هنوز بیست و پنج سالم تمام نشده بود، رفت تا برای روز وصالمون از دریا…
بیشتر بخوانید »