رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۷

2.8
(11)

صدای باز شدن در رو شنیدم سامان بلند بلند میگفت مامان کلاس یاسی حدود ۲ ساعته که تموم شده!هنوز نرسیده خونه؟!
از اینکه همه رو نگران کرده بودم خجالت میکشیدم….از اتاقم بیرون امدم و به سامان گفتم

_سلام داداشی…

_به به به به
سلام خانوم خانوما…
رسیدن بخیر
کی تشریف اوردین؟!

_ببخشید داداشی،تروهم انداختم تو زحمت….

_یاسی خانوم از کی تا حالا اینقدر مودب شده؟!

_عهههههه سامان….من همیشه مودب بودم….
چون پیاده امدم،دیر شد…..

_باشه باشه
خب حداقل داری پیاده میای یه زنگ بزن که مارو تا مرز سکته و نگرانی نبری….
به حرف سامان خندیدم….
سامان پسر خیلی خوبی بود؛مهربان و خیلی هم شوخ بود!
به خاطر شوخی هایی که میکرد همه دوستش داشتن…البته نسبت به من هم غیرت خواستی داشت ،من هم وقتی می دیدم که برای سامان مهم هستم و یه اهمیتی براش دارم به خودم می بالیدمو احساس غرور میکردم…
صدای مامانم امد که گفت:

_یاسی جونم بیا شیره داغ بخور عشقم….گرم شی!

سامان رفت توی اشپزخونه و حسودانه گفت
_من ۲ساعت رفتم تو خیابون ها دنبال خانوم گشتم….موش اب کشیده شدم…کمرم گرفت…پام درد میکنه….از همه مهمتر اینکه یخ زدم!
حالا باید این خانوم شیر داغ بخورن که گرم شن؟!خوبه والا….

_الهی مامان فدای پسره حسودش بشه….
بیا نفسم؛برای توهم اوردم سامانم…

سامان نگاهی به سینی انداخت و گفت
_پس کلوچه هاش کو؟!
یعنی ادم توی شمال زندگی کنه….ولی کلوچه نداشته باشه بخوره؟!
به بابا زنگ بزن بگو یه کارتن کلوچه بخره؛من شیرخالی از گلوم پایین نمیرهههههه

_وای سامان چقدر غر میزنی تو….
بیا بخور دیگه….

سامان لیوان رو سر کشید و شیر رو خورد….
بوسه ای روی گونه مامان زد و گفت
_خیلی نوکرتم مامان الهه…

_الهی قربونت شم….

داشتم به هردوشون که چطور قربون صدقه هم میرن نگاه میکردم….
که صدای ایفون بلند شد….رفتم به طرف ایفون و جواب دادم…
صدای ارام سینا بود…
در رو باز کردم….
میدونستم الان باید به سینا هم جواب پس بدم…
سینا امد داخل خونه و سلام و علیک کرد با همه و به سمت اشپزخونه و رفت و لیوان رو سر کشید

_عهههه سینا
مال یاسی بود….
چرا خوردی اخه؟!

_وا الهه جون!؟
یعنی الان پسرت خورده ناراحت شدی؟!
باشه من غلط کردم…

_الهی فدای پسرم بشم…
خب ماله خواهرت بود نفسم…

سینا به طرفم امد و گفت

_چرا زنگ نزدی بهم که بیام دنبالت؟!

_زنگ زدم؛ولی اصلا منشی نذاشت حرفم رو تموم کنم…

_یعنی چی؟!مگه نگفتی با من کار داری؟!

_چرا؛ولی گفت اقای دکتر خیلی سرشون شلوغه…منم دیگه چیزی نگفتم!

_خب حالا چرا اینقدر دیر کردی؟؟؟؟

_پیاده امدم

مشغول حرف زدن با سینا بودم که بابام امد…سامان زودتر از همه جلو رفت و کیف بابا رو گرفت…کار های سامان همین بود دیگه که هممون فکر میکردیم که نمیتونه توی یه کشور غریب تک و تنها زندگی کنه!
به بابام سلام کردم
بابا اصلا ازم نپرسید که چرا دیر امدم خونه!فقط گفت کلاست خوب بود؟منم جوابشو دادم…
بابا بعد از اینکه لباسهایش را عوض کرد رفت داخل اشپزخونه و مشغول حرف زدن با مامان شد…
من هم میخواستم برم توی اشپزخونه که سفره شام رو حاضر کنم….
هنوز به پشت در اشپزخونه نرسیده بود که صدای بابا رو شنیدم که میگفت از یاسمین پرسیدی که چرا دیر امد خونه؟!
مامانم هم در جوابش گفت اره؛میگفت پیاده امده دیر شده…
بابامم که همیشه مسئولیت من رو به دوش مادر می نداخت دیگه چیزی نگفت و سره شام نشست…..
سامان و سینا هم امدن و در سکوت کامل شام مون رو خوردیم….
بعد از خوردن شام اصلا حوصله ی جمع کردن شام رو نداشتم میخواستم برم اتاقم که تلفن زنگ خورد….
سینا گوشی رو برداشت و با گفتن بله ارزو خانوم تشریف اوردن فهمیدم که ارزو پشته خط هست…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x