غرامت پارت 47
عسلی رنگ هایش در پس اشکانم گرفته و سرد شد..
پُر از خشم..
کمرم را بیشتر فشرد و دندان هایم بیشتر رویهم سابیده شد
-آقا مهران لطفا
کشمکش های مهتاب هم نمی توانست رگههای خشم نگاهش را از من بگیرد
فک منقبضش را تکان داد و چشمانش را باریک کرد..
-یامور
هشدار داد و برای تاکید هشدارش فشار دستانش را زیاد تر کرد
لب گزیدم و کف دستم را روی شانهاش گذاشتم و فشار دادم و گریان لب زدم:
من قرار نیست دیگه با تو بیام
الان که نه
هیچ وقت قرار نیس بیام
دستاش از فشاری که به شانهاش میآوردم شل شد و خودم را نجات دادم
دل داغ دیدهام به سرعت میکوبید و بدنم را به رعشه ترس گرفته بود
میترسیدم از مردی که حتی به ناموس خودش رحم نکرده بود
عقب عقب گام برداشتم چادرم به زیر پایم رفت و کمکم از روی سرم سُر خورد و پایین پایم افتادو هقهق گلویم را خاموش..
-طلاق میگیرم
گویا کبریت بود زیر باروت، چنان جهید و دستان فرشته و مهتاب را پس زد و به سمتم شتاب برداشت
که گلویم که بین دستانش قرار است دریده شود در جلوی چشمانم رقصان شد
نفس در گلویم حبس شد، دستانش دور گلویم پیچید و مرا به دیوار کوبید همانگونه بختک به دور شاخه گل
پیچید و محکم شد
آنقدر که چشمانم از حدقه در آمد
صورتش سرخ بود و چشمانش آتشین
جیغ و داد های مهتاب و فرشته کمکم با فشار های دستان مهران به یک نوای آرام و تقلاهایشان مانند یک فیلمی با تراژدی درام در جلوی چشمانم میگذشت
دستان بیجانم کنار تنم افتاده بود
همان نفسهای تقلا گری که به سختی در میآمد صدای شبیه به خسخس داشت..
درست در نقطهای از اوج که خودم را رها از جسم نگونبختم احساس کردم
پیچک از دور شاخهام باز شد
و هوا به سرعت در دهان و دماغم پیچید و بدن لش شدهام روی زمین افتاد..
سرفههای تند و طاقت فرسایم شروع شد
کمکم با دمیدن زندگی دور و اطراف برایم رنگ و بو پیدا کرد
صدای گریه مهتاب و داد و بیدادش
دست دور گلویم پیچاندم و سرفهام شدت پیدا کرد
کنار پایم روی دو زانو نشست و دستاش را پیش برد و چانهام را گرفت و به سمت خودش برگرداند
ترسناک بود
خیلی
-تا نمیری از من خلاص نمیشی
اشکانم از ترس او در چشمانم لانه کردهبودند و سرفههایم در گلو ماندن
-یبار دیگه از اون دهن واموندت اسم طلاق دربیاد، خودم میکشمت!
چانهام را با شتاب ولکرد و دهن وا کردم تا نفس بگیرم
چادرم را به سمتم پرتاب کرد و بازویم را گرفت و مرا بلند کرد
حتی مهلت راحت شدن نفس را به من نمیداد!
-جمع و جور کن خودت بریم!
بریم؟چه راحت!
بدنم هنوزم هم لش بود ولی از او میترسید
با دستای لرزانم چادر را بر سر انداختم
دستانش هنوز دور بازویم بود
شاید میترسید بازم فرار کنم
ولی کجا؟
او حتی خانه عزیز هم مرا خفت میکردم
عزیز!
اشک در چشمانم نیش زد
آه به این سرنوشت شوم
مهتاب از دور با صورت قرمز و چنگ زدهاش همانطور که رویا را در بغلش محکم گرفته بود لب زد:
خوبی؟
خوب نبودم
چشمان اشکیم شد جواب!
بازویم را کشید و به سمت در رفت
منم تلو تلو خوران با او همراه میشدم
همخوناش هم دورتر از او ایستاده بود
او بی رحمترین انسان روی این کره خاکی بود که در سرنوشت من افتاده بود..
اینبارهم کسی نبود که برای نرفتنم تقلا کند
بازهم به اجبار و زور…
آنقدر حالم گرفته بود که حتی سوارشدن در ماشین و رفتنمان را هم نفهمیدم چه برسد به واردشدنم..
از موقع آمدن من کنج پذیرایی کز کردم و او روی مبل کنار پنجره سیگار دود میکند
هر یک ثانیه گوشیاش زنگ میخورد
آنقدر گذشتهاست که هوا روبه سیاهی میرفت
من هنوز نشستهام
غم و غصه ام از یک طرف و پریودیم از آن طرف دیگر، به سختی بدن خشکم را جمعکردم و بلندشدم
به سمت اتاق رفتم که او هم بلندشد و به سمتم آمد
وارد اتاق شدم و قبل از بسته کردن در اتاق او هم وارد شد و پرسشگرانه به من خیره شد
اعتنایی نکردم
و اول از همه شالم را از سر کشیدم و وسایلم را برداشتم و به سمت حمام رفتم
-کجا؟
آنقدر برای عزیز اشک ریخته بودم که گویا چشمانم در دریاچه خشکی بود توان چرخاندن نداشتم
آرام لب زدم:
حموم
زودتر خودش را به در حمام رساند، حتی از فاصله دور هم بوی گند سیگار میآمد
-واسه چی میخای بری حموم؟
اعصابم توان کشش نداشت حتی الان در مرحلهای بودم که میتوانستم خودم گلویم را بین دستانش قرار دهم
رفتارم دست خودم نبود
پد بهداشتیم را از زیر لباس هایم بیرون کشیدم و جلوی چشمانش تاب دادم
-برای اینکه پریودم
برای اینکه شوهرم تمکین کردم در حالی که پریودم بودم
شدت بیشتر شده بع خودم گند زدم!
اخم درهم کشید و قبل از حرف زدن نیش زبانم را ریختم:
حتمن اون موقعی ک من اومدم بیرون به مالک گفتی با زنم از عق..
قبل از اتمام جملهام فکاش سخت شد و فریاد کشید:
ببند دهنتو
صبر از کف داد و منم مانند او داد زدم:
چرا ببندم هاان؟؟
مگه تو همون کسی نیستی که از بکارت نداشته زنت حرفزدی؟؟؟
دست در موهای پریشانش کشید و صدایاش آرام شد و گفت:
مجبور بودم.
پوزخندی کنج لبانم نشست و گفتم:
چی از ناموست واجب تر بودع که بخاطرش از من گذشتی؟؟.
عمیق خیرهام شد و گفت:
مهرپدری که از من گرفدن، برادری دسته گلی که از من گرفدن بگم هنوزز؟؟؟
چشمان متعجبم هر لحظه گردتر میشد و آخر ناباور خندیدم و گفتم:
مگه من این کار و کردم؟؟هااا؟؟
-عموهات
باقی مانده لباسهای روی دستم که هنگام کشیدن پد نیوفتاده بود را به سمتش پرت کردم و عمیق زار زدم:
خستهشدم بسههعه
عموهات، عموهات
من ک بخاطر تو که از همون عموم گذشتم احمق
الانم ک زن توعم
گناه اونا چه به گردن من؟؟؟
اینبار محکم تر دست درون موهای پریشاناش کشید و گفت:
اگه زنم نمیشدی
به حساب عموت میرسیدم!
هقزدم و روی زمین نشستم لعنت بر من که پا در چه زندگی گذشتم لعنت برمن
خودش را روی تخت انداخت و گفت:
پاشو برو حموم درشم باز بزار
آماده شو میبرمت پیش عزیزت!
ستی میشه رمان “کالون” کلن حذف کنی؟
من نمیتونم به قادر بگو🙂
عه ستی خانوم
پیویت جواب بده
میشه بیایی تایید کنی🤦🏻♀️🥺
الماس جان چراراینقد دیر پارت میدی یادم رفته بود کجای داستان بودن اینا
قشنگم ببخشید، من ک گفدم متاسفانه دیر به دیر پارت گذاری میکنم
خیلی قشنگ بود بیچاره یامور از اول داستان با انتخابش یه روز خوش ندیده
خداقوت عزیزم🙂👏🏻
اره بچم🥲💔
مرسی قشنگم
چقدر قشنگ بودش😍
آفرین عزیزم
با آرزوی موفقیت 💖💖
مرسی عزیزم❤️🥺
غرامت جزو رمان های مورد علاقه امه واقعا
خیلی قشنگه 🤍
لطف داری عزیزمن🫂🌱
وای الماس جون فکرکنم من حتی بیشترازیامور گریه کردم قلبمو به دردآوردی…🥺😭اگه میتونی زودترپارت بذار …خسته نباشی
سلام نازی جان
الهی قشنگمم نمخاسم ناراحتت کنم
چشم سعی مو میکنم🫂❤️