رمان غرامت

غرامت پارت 61

4.7
(48)

با هول و استرس از جا پاشدم و به سمت اتاقم رفتم، حتما چیزی به میان بوده که مردم حرف می‌زنن.
وارد اتاقم شدم و در را بستم، استرس ماننده پیچک دورم پیچیده شده بود و قصد خفه کردنم را داشت.
پشت در وا رفته نشستم
او از من دست کشیده است!
بالاخره زنی را که برای‌اش شهادت ندهد، در دادگاهش شرکت نکند را نمی خواهد.
عجیب نیست که بغضی سنگین در گلویم جا خوش کرده؟!
قلبم مانند گنجشکی که از ترس شکارچی در بلندی آسمان پر می‌زند، می کوبد!
شکارچی من راحیل و فداکاری های‌اش بود
شاید حلیمه از سر نفرت هم که شده زن مطلقه برای پسرش می‌گیرد.
دستم روی یقه پیراهنم نشست، راه نفس برایم سخت شد.
چطور مهران مرا از یاد برد؟!
به خاطر همان جنین چند روزیمان کمی صبر می‌کرد بعد هوس زن دیگر می‌کرد…
شاید ترسیده که دیگر نتوانم برای‌اش بچه ای بیاورم
شاید..
اینبار راه نفس کشیدنم چنان تنگ شد که دستم ناخودآگاه یقه ام را کشید
و دکمه را پراند و راه نفسم باز شد.
تند تند نفس می‌کشیدم و بغض سنگینم دهان باز کرده و بود و آه و سودا می‌کرد..
منطقم در جنگ با واکنش های بدنم یادآوری می‌کرد قول و قرار هایم
همان زمانی که مهران در زندان بود!
ولی الان موقعیت تغییر کرده بود، راحیلی به میان وجود داشت.
از روی زمین به پا خواستم و با فکری درهم ریخته، طول و عرض اتاق را راه میرفتم.
چنان حرف زن‌عمو مرا بهم ریخته بود
که همان فکرای اشتباه به سراغم می‌آمدند
مثلا
زنگ زدن به مهران!
ولی اشتباه بود، یک اشتباه محض..
پر شالم را دور مچ دستم پیچ دادم و آرام نجوا کردم:
امکان نداره!

مهران اگر راحیل را می‌خواست، همان قبل عقدش می‌کرد!

-یامور جان، آقا امیر و یاسان اومدن.

صدای زن‌عمو خطی میان افکارم انداخت و مرا متوقف کرد،
داشتم چه می‌کردم؟
شال از میان دستانم رها شد و دستی به گونه ملتهب و خیسم کشیدم.
به قول امیر زندگی من به مانند قصه ها نیست!
و تلخ تر مهران پرنس قصه ها.

-یامور جااان

لحن مضطرب زن‌عمو باعث می‌شود، دهان باز کنم:
الان میام.

لرزش صدایم چیزی نبود که بشود نادیده گرفت مخصوصا که اتاق من نزدیک پذیرایی است.
زن‌عمو دیگر چیزی نگفت و گویا مرا تنها گذاشت!
خیس گونه‌ام را با آستین های لباسم می‌گیرم، خم می‌شوم و شالم را برمی‌دارم
به آیینه قدی کنج اتاق نگاه‌می‌کنم، صورتم قرمز و گرفته است
از چندمتری قادر به حدس زدن اوضاع درونم هستند
البته که اگر با هفت قلم آرایش هم بپوشانم
امیر می‌گوید جنگل‌های چشمانت زیادی بکر هستند و زود لو می‌دهند.
ولی با این حال کرمی به صورتم و لبانم را با رژ کمرنگ صورتی مزین می‌کنم.
این ناهار را باید بگذرانم، بعد پی بدبختیم را بگیرم.
بعد از کشیدن چندین نفس پی‌درپی برای آرامش قلب ترسیده و کاهش لرزش صدایم در را باز می‌کنم، وارد پذیرایی می‌شوم
یاسان مودب کنار پدرش روی مبل نشسته و نگاهش میخ اتاقم است، و خبری از عمو حسین و زن‌عمو نیست، سلامی بلند می‌کنم.
با دیدنم در کسری از ثانیه
چشمانش به شیرینی عسل می‌شود، لبخند ناخودآگاه با تضاد از غم ریشه دار قلبم روی لبم می‌نشیند و روی زمین زانو می‌زنم تا جسم کوچک و تپلش میان آغوشم گم می‌شود.

-سلام یامور

نگاه خیره پدرش راه کشیده سمتمان ولی نگاهم را فقط به عسلی های یاسان می‌دهم
روی گونه‌اش بوسه‌ای مینشانم، او را از خود جدا می‌کنم و با دلتنگی خاصی چشم در عسلی های‌اش می‌گردانم، کپی برابر اصل مهران است، حالا عمق دلتنگی‌ام را میفهم
و بیشتر عمق ترسی را که نکند عسلی ها را از من بگیرند.

-خوبی کوچولو؟

سرش را کج می‌کند و ناخودگاه دستانم هوس کشیدن لپ‌های سرخ‌اش می‌کند.
ولی کوتاه می‌آیم و او را در آغوشم و بلند می‌شوم.
که همان موقع عمو حسین با سینی چای از آشپزخانه جمع سه نفریمان می‌پیوندد، و نگاه خیره امیر از ما جدا می‌شود ولی صدای‌اش میرسد:
یاسان از بغل خاله بیا پایین، سنگینی!

یاسان سری تکان می‌دهد و خجل می‌گوید:
بزارم زمین، ببخشید.

دلم غنج می‌رود برای‌اش، بیشتر او را در آغوشم بالا می‌کشم و بوسه‌ای عمیق تر روی گونه‌اش مینشانم، که عمو حسین همانطور که لیوان چای و قندان را روی عسلی ها می چیند جواب امیر را می‌دهد:
چه سنگینی امیر، ذوق بچه رو میپرونی!

خیلی مخفیانه نگاهم را به امیر می‌دهم که با آرامش لبخندی میزند و از حسین بخاطر چای تشکر می‌کند و می‌گوید:
نه حسین‌جان، یامور خانوم چند روزیه سرپاشدن براشون خوب نیست چیز سنگین بردارن.

لبخندم عمیق می‌شود، پدر اینطور بوده که بچه‌اش چنین خواستنی است!
اینبار خودم دست به کار می‌شوم و به سمت مبل ها می‌روم و می‌گویم:
نه آقا امیر مشکلی نیست.

یاسان در این مدت ساکت و حلقه دستانش را استوار دور گردنم نگه می‌دارد، باهم روی مبل تک نفره‌ای دورتر از امیر می‌نشینیم.

-یاسان عمو برات چای بیارم؟!

یاسان در آغوشم جابه جا می‌شود و می‌گوید:
مرسی عمو نمی‌خوام.

حسین با لبخند جلو می‌آید و بوسه ای روی گونه‌اش می نشاند، با سینی خالی دستانش دوباره رهسپار آشپزخانه می‌شود
و این آغازی می‌شود برای تحمل نگاه خیره امیر.
دستی به موهای پر کلاغی یاسان می‌کشم و پچ پچ وار می‌گویم:
مهد چطور بود؟

دست های کوچک‌اش را درهم قلاب می‌کند و متفکر می‌گوید:
مثل همیشه،بود
فقط (به این قسمت جمله که می‌رسد، عسلی های‌اش طوری دیگر می‌درخشند و ادامه می‌دهد) یک نقاشی خوشگل کشیدم، دوست داری ببینی؟

جدا از چهره تپل و سفیدش و آن نگاه آشنا، ادب و رفتارش جوری دیگر دوست داشتنی بود، در این چند روز فراغ مهران فقط تایمی که با این بچه بودم او را طوری دیگر یاد می‌کردم
که گویا در کنارم است.

-آره.

ذوق زده از روی پایم پرید که بی حواس آرنج دست‌اش به شکم‌ام خورد و زیر دلم از درد تیر کشید و صورتم جمع شد.

-چی‌شد؟؟

صدای نگران نگاه خیره، کمی مرا معذب کرد و به خودم تکانی دادم ولی دردش بیشتر شد.
عوارض آن دوز زیاد آمپول سقط است، دردهای بی‌گاهی که زیر دل و رحمم‌ را فرا می‌گیرد.

-خوبم.

نگاهم را بالا کشیدم، پدر و پسر نگران به من خیره بودند خنده‌ام گرفته بود.

-چرا اینطوری نگام می‌کنین؟

با جمله درهم آمیخته شادم، امیر از حالت نگران بیرون رفت ولی یاسان ترسیده و نگران به من نگاه می‌کرد.

-خوبی یامور؟دردت برا چیه؟

دستم را زیر شکم‌ام گذاشتم و آرام گفتم:
عوارضه
(با نگاه کوتاهی به یاسان ادامه دادم) بچه ترسیده.

امیر به خودش آمد و یاسان را در آغوش گرفت که دوباره عموحسین با تنقلات دیگری وارد پذیرایی شد و با دیدن امیر در نزدیکی من و چهره گرفته و دستم
نگران لب زد:
چی‌شده؟

دسته مبل را گرفتم و سعی کردم صاف بیاستم، که امیر بی‌حواس از حضور عمو حسین همانطور که یاسان را با یک دست نگه داشته بود، با دست دیگرش آرنجم را گرفت و مرا بلند کرد.

-خوبی یامور عمو؟

زود دستم را آزاد کردم، امیرهم گویا فهمید که کمی از ما فاصله گرفت و مشغول صحبت با یاسان شد.

-خوبم عموجان، همون دردای همیشگی.

با نگرانی نگاهی به سرتاپایم کرد و سینی را روی عسلی رها کرد و دستم را گرفت و گفت:
چرا حالا بلند شدی؟

-می‌خوام مسکن بخورم.

سری تکان داد و کمکم کرد تا به آشپزخانه بروم، آنجاهم مهتاب نگرانی خرجم کرد تا یک مسکن به من رساند.
دردم کمی کمتر شده بود
حدودا نیم ساعتی هست که در آشپزخانه میگذرانم و هرزگاهی زن‌عمو حالم را جویا می‌شود.
ولی بهتر است که به پذیرایی بروم، یک طور بی احترامی به حساب می‌آمد!
قامتم را راست کردم رهسپار پذیرایی شدم، همه درحال حرف زدن بودن و یاسان دمغ در آغوش پدرش نشسته بود.
سلامی آهسته به جمع کردم که همه همانگونه پاسخ دادند،
روی مبل سه نفره که امیر و پسرش جاخوش کرده بودند نشستم، که زن‌عمو طوری دیگر نگاهم کرد.
دستم را به سمت یاسان خجل دراز کردم و گفتم:
نقاشی‌ات نشون ندادی؟!

از آغوش پدرش کنارگیری کرد، که امیر دستی به شانه‌اش زد و گفت:
از خاله عذرخواهی کن.
دست تپل یاسان را گرفتم و سمت خودم کشیدم و گفتم:
تقصیر یاسان نبود.

لبخند کمرنگی روی لبنش نشست و نزدیکم شد و بوسه ای روی گونه‌ام کاشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

یامور باید درک بشه اما خوشم نمیاد انقدر خودشو کوچیک میکنه مهران انقدر جربزه نداره که بیاد سراغ زنش حالشو بپرسه گوشش فقط به دهن این و اونه همون بهتر که نباشه

دلم برای یاسان ضعف رفت بماند که اول فکر کردم دختره😂🤦‍♀️ ولی خب به نظرم امیر نوش‌داروی خوبی برای زخم‌های یامور میتونه باشه اگه این دختر عقل و منطقش رو به کار بندازه

زهرا‌جان یکم متن‌ها رو از هم فاصله بدی به نظرم بهتره اینجوری خواننده موقع خوندن اذیت نمیشه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلاییی

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

پی وی تو چک میکنی لطفا؟

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
5 ماه قبل

میدونم عزیزم منظورم اینجوریه

قامتم را راست کردم و رهسپار پذیرایی شدم، همه درحال حرف زدن بودن و یاسان دمغ در آغوش پدرش نشسته بود.
سلامی آهسته به جمع کردم که همه همانگونه پاسخ دادند،❌

***
قامتم را راست کردم رهسپار پذیرایی شدم

همه درحال حرف زدن بودن و یاسان دمغ در آغوش پدرش نشسته بود.

سلامی آهسته به جمع کردم که همه همانگونه پاسخ دادند،

جمله‌ها یکم فشرده‌ست

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
5 ماه قبل

باشه گلم هر جور راحتی من پیشنهادم رو طبق تجربیات و مطالعاتم دادم❤

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون الماس جان که زودتر از قبل پارت دادی ولی کاش مهران بیاد سراغ یامور اگر واقعا ازدواج کرده باشه اونم به این زودی یامور داغون میشه گناه داره

مریم
مریم
5 ماه قبل

نمی‌دونم چرا دوست دارم یامور طلاق بگیره
بعد با امیر ازدواج کنه
مهران هم بره با کسی که لیاقتش رو داره
آدم یه جا باید چوب اشتباه خودش رو بخوره ،مثل مهران که به خاطر خانواده اش به یامور تهمت ناموسی زدن
این طور مردها عشقشون فقط لفظیه

مریم
مریم
5 ماه قبل

البته شاید مهران ازدواج کرده بعید نیست از این پسر بی اراده

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x