رمان شوکا پارت 6
شوکا پارت⁶
شاید تمام افراد رستوران از ترس شبنم یا نیما حتی جرعت آخم گفتن هم نداشتند. اما تیارا و شبنم منتظر بودند. برای یک جواب نیما که شاید ادامه یک عمر زندگی بود.
سرش را بالا گرفت. همان جوری که مامان شبنم میگفت.
“حتی وقتی میدونی قصدت قلت بوده. یا مسیر رو اشتباه رفتی. سرت رو بالا بگیر. هیچوقت دودلی نکن. و با جدیت حرفت رو بزن. دودل نباش. همیشه مطمئن باش. تو مطمئنی و برای حرفت تا آخر میجنگی ”
همانطور که نگاهش در نی نی چشم های آبی مامان شبنم که بخاطر شدت گریه هایش دورشان حلقه ی تیره زده بود. دودل بود. با خودش تکرار کرد. و با جدیت و غروری در نگاهش اول نگاهی به تیارا کرد. که مادرش قصدش را خواند. حتی وقتی که برگشت سمتش و با جدیت تمام لب زد:
نیما: اگه مامان…تو می خوای من با دختر
خاله گلچهره ازدواج کنم. پس…
پنجشنبه ساعت 13:00
چشمای عسلیش رو باز کرد. و نور خورشید که به موهای طلایی رنگش نور داده بود. نگاه کرد.
باد تابستونی میوزید. و پرده توری سفید رنگ را تکان میداد.
بلند شد. همان طور نگاهی به خودش کرد. شومیز مشکی و
شلوار سفید رنگ دیشب تنش بود. ساعت اوایل ۳ بود. که رسید. خانه
و فقط توانست شال و مانتوی دیشبش را در بیارد.
خمیازه ای کشید. و به بدنش کج و قوسی داد. و رفت سمت کمد و یک بلوز بدون آستین مشکی را همراه با شلوار مشکی دم پا گشاد پوشید.
و رفت. سمت هال و بسته نان تست را همراه با شکلات صبحانه در آورد.
دستش را برای برداشتن چاقو دراز کرد. که صدای زنگ موبایلش به گوشش رسید. کلافه پوفی کشید. حتی اگر هم نمیدید میدانست کیست که زنگ زده.
واسه ی همین بدون عجله و در آرامش چاقو را برداشت.
و در شکلات صبحانه گذاشت. و از آشپزخانه بیرون رفت. خانه اش در برجی لوکس و زیبا بود.
که از سمت راست در ورود ضد سرقت قهوه ای بود. از آن ور راهرویی بزرگ بود. که به داخل راه داشت. و آشپزخانه که سمت چپ بود.
و از سمت راست در ورودی راهرویی بود که پنج در داشت. یکی دستشویی
دومی حمام سومی اتاق خودش و چهارمی و پنجمی اتاق مهمان و هر سه اتاق خواب مستر بود.
آرام به سمت گوشی رفت و از روی عسلی کنار تخت برش داشت. طبق حدسش شماره “اشکان” روی صفحه ی گوشی خاموش و روشن میشد.
یادش است. صبح قرار بود. به خونه اش برود. اما نرفت. و پیچوندش. لبش را به دندان کشید. اشکان آدرس خونه اش را نداشت. که بیاید .
و بلایی سرش بیارد. و دَر برود. آرام دکمه اتصال را لمس کرد. و بولوتوث را در گوش راستش جا داد. و سمت هال رفت.
که صدای عصبی اشکان به گوش رسید.
وای من طرفدار رمانتم خیلی قشنگه❤
فقط لطفا یکم پارت ها رو زودتر بزار
وگرنه رمانت عالی اگه همینجوری پیش بری بهترم میشه💕
ممنون عزیزم❤
این کامنت به من خیلی انرژی میده💋
تروخدا بگو پایانش خوشه من بدجوری دوست دارم ببینم چی میشه
نگران نباش😆 من خودم پایان ناخوش رو دوست ندارم
فقط یه سوال شوکا که میدونست اشکان بهش خیانت میکنه چرا ازش جدا نشد
توی پارت های آینده میفهمی
چند پارته کلا؟
کم کم دارم مینویسم دیگه ولی فکنم خیلی پارتها زیاد باشه چون تا الان ۲۲۳ تا صفحه شده