رمان شوکا

شوکا پارت 33

4.5
(8)

رمان شوکا پارت³³💊🥣🗄

#شوکا

در حموم و زدم و تقریبا با صدای بلند گفتم

_نیما…ناهار آمادس‌

_باشه اومدم.

و بعدش صدای شیر آب قطع شد و من رفتم آشپزخونه.

نشستم و میز و منتظر شدم تا بیاد.

بالاخره اومد و البته با موهای تر.

نشست و گفت.

_بوش که خوبه.

_مزشم خوبه حالا بخور.

چشمی گفت و اولین قاشق رو گذاشت دهنش.

به چشمای منتظر من زل زد و انگار چشماش متعجب شد

_چی ریختی توش؟؟

با داد گفتم

_خــــــــــــــیـــــــلــــــــــــی بــــــــــــــــــــــــــــــــده؟؟؟؟

با سرخوشی گفت

_اتفاقا خیلی خوبه…چی تو این ریختی؟؟

بشکنی زدم و با خنده گفتم

_وقتی مادرت هزاران کتاب آشپزی بده بخونی برای همینه دیگه

اون روز بعد ناهار قرار گذاشتیم که فردا صبح نیما منو ببره سرکار به جای حسابدار قبلی

شام هم کنتاکی خوردیم و یه دست بازی کردیم

که بماند چقدر من خوشحال از برد بردم و چقدر نیما فوشم داد و بعد هم رفتیم و خوابیدیم

البته من رو تخت و نیما رو کاناپه

#تیارا

صبح حسابی کلافه بودم اما با بی حوصلگی یه
تخم مرغ درست کردم و خوردم.

با ماشین رفتم شرکت طوفان و واقعا از نگاه
تحقیر آمیز و اخم بین ابروهاش عقم داشت می‌گرفت.

انگار فکر کرد طوفان به من نظری داره.

اما وقتی رفتم بیرون با جعبه وسایلش اومد و گفت

_اینو آویزه گوشت کن بچه…اگه به آقای تهرانی چشم داشته باشی آیناز خانم یه بلایی سرت بیاره چند ماه دیگه پلیسا روی زمین آسفالت خیابون ل*خت و عور پیدات کنن…پس چشم و گوش بسته.

چشم غره ای بهش رفتم و نشستم سرمیز.

حدود ساعتای ۲ ظهر بود که کارای شرکت با هماهنگی طوفان تموم شد. و برای غذا رفتم اتاقش

اول در زدم.

که گفت

_بفرمایید

در رو باز کردم و با قیافه اخموی طوفان رو به رو شدم.

_آقای تهرانی ببخشید من کار مونده بود رو دستم از منشی سابق هزارتا زنگ و تلفن که چرا م…

_اصل مطلب

_بخاطر همین یادم رفت برای غذا

نگاهی به ساعت مچیش میکنه و میگه

_دوتا چلو میکس همراه دوتا ماست و دوتا فانتا

سری تکون دادم و چشمی گفتم و خارج شدم.

غذا سفارش دادم هر چند وقتی خانمه پرسید برنج ایرانی یا هندی خواستم بگم هندی چون طوفان از برنج هندی متنفر بود ولی به هر حال گفتم ایرانی

چون بعد شرکت رو میزاشت رو سرش

بعد چند دقیقه آیناز اومد و منم با احترام راهنماییش کردم تا اتاق طوفان

بعدم در رو بستم یه وقت مرغ عشقا جیک جیک نکنن.

اشتباه بنویسیم طوفان یقمو بگیره.

به هر حال بعد دادن غذاها روی میزم نشستم و مشغول تماس‌هایی که منشی قبلی از حرص اخراج شدنش همه مورد های اضطراری رو منتفی کرده بود نشستم برای همه یه وقت قرار گذاشتم.

حتی با آلمانی ها که پروازشون شنبه صبح بود و تا شنبه فقط ۲ روز فرصت بود.

کارم که تموم شد کج و قوسی به بدنم دادم که موبایلم زنگ خورد.

به شماره ناشناس نگاه انداختم و تماس رو وصل کردم

_بفرمایید؟!

_سلام خانم پارسی…به جا اوردید؟!

_خیر متاسفانه شمارتون‌ رو سیو نداشتم.

_راستش…من اش…

_آهان…بله…بله…ببخشید یادم نبود.

_اشکال نداره مهم نیست…راستش من از دیروز فکر کردم…و جوابم مثبته…بله..من حاضرم کمکتون کنم…حتی حاضرم جون شوکا هم قسم بخورم که ولتون‌ نکنم…اگه مایلید از نقشه برام بگید.

_ببخشید اشکان من…سرکارم…نمیتونم…اگه میشه برای فردا ممنون میشم.

_باشه…فقط بیام خونه شما؟

_نه..نه…نه…یه کافه هست لوکیشن برات میفرستم…ساعت ۱۳ اگه اوکی؟

_مشکلی ندارم.

_باشه پس فردا ساعت ۱۳ میبینمت…خداحافظ

_خداحافظ

و تلفن رو قطع کردم.

که در اتاق طوفان باز شد و آیناز اومد بیرون پاشدم که دست تو کیفش کرد و یه کاغذ در اورد و گذاشت جلوم.

دم گوشم پچ زد.

_فردا ساعت ۱۷ بیا به این آدرس…در این مورد هم لطفا با طوفان صحبت نکن.

سری تکون دادم و چشمی گفتم که خداحافظی کرد و رفت.

نگاهی به آدرس روی کاغذ کردم و گذاشتمش تو کیفم.

بعد از جمع و جور کردن وسایلم در زدم و با صدای طوفان در رو باز کردم.

_آقای تهرانی…من میتونم برم؟!

_اول اون درو ببند.

به دنباله حرفش در رو بستم و به در تکیه دادم.

_قابل توجهتون…این اتاق دوربین داره.

_قطعا…حالا بگو قصه این بچه چیه؟!

نیشخندی زدم و صدام رو بچگونه کردم.

_بچه رو که تو باید بگی…

_مـــــــــــگـــــــه قـــــــــــرص نـــمــــیـــــخـــــــوردی!!!

بغضمو قورت دادم.

_اواخر نه.

_پس نگو تقصیر من بوده.

سرم رو دادم بالا و گفتم.

_همش تقصیر توئه اتفاقا…اینکه توی لجنزار گیر کردم…اینکه مامانم مرده…همش تقصیر توئه

_نه تقصیر توئه که وقتی رفتی…فکر اون النای‌ بدبخت رو نکردی…که اون جهانگیر بیشرف چه بلایی سرش میاره.

_نمی تونستم…نمی تونستم…زن مواد فروش بشم.

_خـــــب چــــــرا اومـــــــدی ســـــراغ‌ مـــــــن؟ برو سراغ صدرا…چه میدونم جهانگیر.

_جهانگیر که حساب پس میده…البته بعد تو.

و دستم رو دستگیره نشست که طوفان گفت

_آیناز از ماجرا بویی ببره من میدونم و تو.

آروم دستگیره رو میکشم و از دفتر مدیریت بیرون میرم.

هه…یه آشی برات بپزم طوفان تهرانی یه وجب روغن روش باشه.

حیف فعلا باید حواسم به نیما و اون دختره شوکا باشه.

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

#نیما

صبح با آلارم گوشی بلند شدم کت و شلوار مشکی پوشیدم و چند پیس از عطری که قبلا آرمین برام از آمریکا آورده بود زدم. و رفتم بیرون.

با حس بوی سوسیس تخم مرغ با سنگک تازه رفتم آشپزخونه که شوکا رو در حال ریختن آب پرتقال توی لیوان دیدم.

_صبح بخیر

_صبح بخیر…چه بویی راه انداختی.

خندید که رفتم نشستم پشت میز و عین قحطی ها شروع به خوردن سوسیس تخم مرغ کردم.

_آب پرتقال می خوای؟

_نه…اوم…چه خوشمزه شده دستت درد نکنه.

_خواهش میکنم…راستش…میشه منو برسونی شرکت

باشه ای گفتم و تشکری زیر لب زمزمه کرد و رفت اتاق تا آماده بشه.

خیلی سریع همه سوسیس تخم مرغ و نون سنگک رو تموم کردم و برای هضمش آب پرتقال شوکا هم ۱ ثانیه ای خوردم.

رفتم دم در و منتظر موندم تا بیاد.

#شوکا

با دیدن میز خالی فکم از تعجب تا زمین رسید.

و جیغ زدم.

_خدایا چرا همه انقدر عین خرس قطبی میخورن یک ربع کیلو هم اضافه نمیکنن…من واقعا نمی‌فهمم.

اصلا روی خوش به نیما نیومده.

با فکری که کردم بشکنی زدم و سریع رفتم تو اتاقم.

توی اتاق مدام به ساعت موبایل نگاه میکردم.

نیم ساعت گذشت.

دیگه فکر کردم رفته. که با قرار گرفتن اسم Nima روی صفحه گوشیم نفس عمیقی کشیدم.

جواب دادم که داد زد.

_کجایی شوکا؟!

واقعا از دادش بالا پریدم.

_باشه اسیری که نگرفتی. اومدم…یکم دنبال کت و شلوارم گشتم الان اومدم..خدافظ

_خداحافظ

خندون به ساعت نگاه کردم

09:18

بالا پریدم و شنگول منگول رفتم پایین و توی ماشین سوار شدم.

استارت زد و ریموت خونه رو زد. در باز شد و ماشین رو برد بیرون و در رو بست.

ربع ساعتی حرفی بینمون رد و بدل نشد که گفت

_ساعت ۱۳ کار کارمندا تمومه ولی من مجبورم تا ۱۵ بخاطر جنابعالی بمونم که یه ساعت داشتی دنبال کت و شلوارت…

_مشکلی ندارم‌…تا ۱۵ میمونم.

به باشه ای اکتفا کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

چقدرررر از اییییننن تیارا و اشکان بدم میاد اه اه 🔪 🔪 🔪
مثل امیر تو رمان لیلا باید بیمیرن 🔪 😂 🤦‍♀️

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sety ღ
لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

تو اینجا هم دست از غیبت پشت سر امیر برنمیداری ببین میتونی فراریش بدی بره کانادا😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

ایشالا بره دیگه برنگرده😂

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x