رمان شوکا

شوکا پارت 35

4.6
(11)

شوکا پارت³⁵

_شــــــــــــــوکـــــــــــــــــــــا

جیغی زدم و چشمام رو باز کردم و ناباور لب زدم

_نه

پردیس لیوان آب قندی دستش بود و سمیرا و نیما کنارم نشسته بودن.

پردیس کمک کرد و لیوان رو سر کشیدم.

احساس کردم سرم تیر میکشه

_آخ

نیما_چیزی نیست خواب دیدی

اشکام روونه شد.

شایدم حق با نیمای در حال خوابم بود.

من حتی به خودمم رحم نکردم.

میگن بیشتر اتفاقات بد زندگی…بخاطر اشتباهات ماست.

یه تصمیم اشتباه

باعث هزاران زخم روی روح و تن آدم میشه

#نیما

کلافه گوشی رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم.

10:09 بود

ماشاالله این دختر آدمو پیر میکنه.

ناخودآگاه لبخندی زدم.

که با قرار گرفتن اسم shabnam mother روی گوشیم لبخندم محو شد.

روی دکمه اتصال زدم و گفتم

_جانم مادرم

_خوبه خوبه خودتو لوس نکن…حالا میخوای با این ادا و اصول قضیه رفتنتو ماست مالی کنی؟!

_مامان من اینجور آدمیم؟!

_خودم بزرگت کردم مگه نمیشناسمت تپلو

_عه مامان شما به این بدن عضله ای میگی تپلو بقیه چی بگن

_مامانو و یامان…

گلچهره_بسه انقدر سر دومادم غر نزن شبنم

بعد صدای پچ پچ میاد و بعد مدتی صدای خاله گلچهره

_پسرم گفتیم بیاین عمارت یه سر شام

_والا…

مامان از انور خط داد زد

_گلچهره راضی لیلی راضی شوکا 100% راضی توف در گور آدمای ناراضی

نیما_مامان یکم…

با صدای گوشی ادامه دادم

_مامان پشت خطی دارم

_خداحافظ خاله جان

شبنم_کـــــــجـــا خــداحــافـــظ خـــــالـــــــه جــــــان!!!!!

بالاخره گوشی رو قطع کردم و نگاهی به اسم خانم مددی کردم

اوفففف بمب ترکید.

دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم

_الو خانم مددی

_آقای توسلی خانم پناهی غش کرده

صداش خیلی ناراحت بود.
انگار گریه کرده بود.

_مگه مترسکه راحت غش کنه خانم؟

_فکنم شوک شدن.

_خب شما کجایید؟

_دم در اتاق حسابداری

_قطع کنید من بیام ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.

بعد قطع کردم.

سریع سمت سالن حسابداری رفتم.

شوکا رو لم داده بودن به یه صندلی و خانم مددی و خانم رحمتی سعی می‌کرد بهش آب قند بده.

توی خواب هذیون میگفت

_ن…ی…نیما..

رو پاهام کنارش نشستم و صداش کردم

_شــــــــــــــوکـــــــــــــــــــــا

بالاخره چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد و بعد نگاهش سمت دخترا کشیده شد.

خانم مددی کمکش کرد و آب قند رو خورد.

یکدفعه صورتش مچاله شد.

_آخ

_چیزی نیست خواب دیدی

با یه پلک اشکاش روونه شد و من ادامه دادم

_پاشو بریم اتاقت

و بعد دستش رو گرفتم و با هم رفتیم سمت اتاق

به اسرار من خانم مددی و خانم رحمتی بیرون موندن و رفتن سر کاراشون

نشوندمش رو کاناپه و کنارش نشستم

_بهتری؟

_اوهوم…ممنون

_خواهش میکنم…ما…

_یه سوال بپرسم نیما؟

برگشتم طرفش

_بپرس

کمی مِن مِن کرد و گفت

_به نظر تو من…من

_تو چی؟

_من آدمیم که به خوشم رحم نکرد؟

_این چه حرفی؟…نکنه منو تو خواب دیدی؟

_نه ولش کن.

_باشه…آم…مامان اینا دعوتمون کردن عمارت برای شام

_باشه

_دیگه…آهان…راستش..اگه حالت بده…

_از وقتی اومدم دارم فاجعه به بار میارم.

خندیدم

کوه فاجعه این بود

اون از دیر اومدنش الان هم که باید ببرمش بجای ساعت ۱۵ ساعت ۱۳ خونه تا فشارش دوباره پایین نیاد.

_چطور؟

_صبح با آیما دعوام شد.

_الکی… منشی بابام؟

_هی هی…تو اسم کوچیکش رو از کجا میدونی؟!

_همینطوری

#شوکا

زدم رو قفسه سینش که خندید و آخی گفت

نشستم رو صندلی پشت میز و منشی رو گرفتم

_بفرمایید

_سمیرا بی زحمت بیا اتاقم

و بعد گوشی و قطع کردم

نگاهی به ساعت کردم

10:43 بود

_2ساعت و 17 دقیقه وقت داری تا بری سرکار

خندید گفت

_کی گفته من ساعت 13 تو رو میبرم؟

_عمم

_عه چه…

که در زده شد و من گفتم

_بیا تو عزیزم

در باز شد و سمیرا گفت

_ببخشید خانم پناهی..

نگاهی به نیما انداخت که من رو به نیما گفتم

_نفسم من با سمی جون خصوصی کار دارم

و با چشمام براش خط و نشون کشیدم و با چشمام بهش گفتم “پاشو نیشتو ببند برو دنبال نخود سیاه”

لبخندی زد و رفت بیرون و در رو بست

سمیرا لبخندی بهم زد و گفت

_حالت خوبه؟

_ممنون بهترم

و بعد اشاره کردم بشینه

نشست روی مبل جلوم و گفت

_فکر نمیکردم دوباره ببینمت

نیشم تا بناگوش وا شد

‘ای رو آب بخندی’

“خفه”

‘والا ببین به این چیزی از قضیه نیما بگی یه دقیقه نشده همه قضیه کف دست حاجیه هاااا’

“به تو ربطی نداره مغی”

_یعنی فکر نمیکردی که..من…با نیما ازد‌واج کنم

_نمیدونم…شاید..ولی..کسی که من چهار سال پیش دیدم یه دختر افسر…

لبخندی زدم و حرفش رو قطع کردم

_همون دخترم…فقط..زندگی و آدما نامرد شدن منم..مجبور شدم ضعفام رو پشت یه نقاب مخفی کنم…یه دختر شاد و شیطون

سری تکون داد و من ادامه دادم

_میتونی برام لیست کسایی که مرخصی با حقوق خواستن رو بیاری.

لبخندی زد و گفت

_الان عزیزم

و رفت و در رو بست

نفسم رو کلافه بیرون دادم و سرم رو میون دستام گرفتم

وقتی کارم تو شرکت تموم شد با نیما برگشتیم خونه البته اگه سوال جواب هاش برای

اینکه تو سمیرا رو از کجا میشناسی رو فاکتور بگیریم

یه جوری کارمندا به آدم احترام میزاشتن اونجا آدم فکر می‌کرد ملکه ست

با صدای زنگ آلارم موبایلم گوشیم رو خاموش کردم و نگاهی به ساعت کردم

18:09 بود.

حوله و یه تاپ و شلوارم رو برداشتم و رفتم حموم.

#نیما

کت و شلوارم رو پوشیدم و ادکلنم هم زدم ساعت مچیم رو بستم و داد زدم

_شوکا من آمادم تو هنوز اون تو گیر کردی…مگه می خوای بچه به دنیا بیاری؟

_خفه نیما

_زود باش دیگه

رفتم بیرون از اتاق و پوفی کشیدم

نگاهی به ساعت کردم و آسمون در حال غروب

اوه اوه پوستم کندس

سوار ماشین شدم و تلگرامم رو باز کردم

تیارا:نیما چرا جواب نمیدی؟! اگه تو بلدی بازی کنی من از تو بازیگر بهتریم…بعدش من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورم تو یه شب رابطه نداشته باشی خوابت نمی‌بره بعد اومدی به من میگی به زنم تعهد دارم نمیتونم بزارم غرورش له شه استفادتو کردی تموم شد ببین نیما تو منو خوب میشناسی اگه تا فردا زنگ زدی و تکلیف منو روشن کردی..که هیچ…وگرنه بلایی سر اون زنیکه میارم تا آخر عمرش فراموش نکنه

گوشی رو خاموش میکنم که در باز میشه و شوکا میاد و روی صندلی شاگرد میشینه.

الان که دقت میکنم جلوی موهاش رو کامل فر کرده و سایه بنفش و رژ قرمز زده که خیلی بهش اومده و یه تاپ بنفش و شلوار مشکی با سویشرت چرم مشکی تا زانوهاش و شال بنفش که خیلی خوشگل شده

_میدونم همه ی مردها برایم اشک می‌ریزند

استارت زدم و گفتم

_رژت رو کمرنگ کن

_وا نیما

جدی بهش نگاه کردم و ماشین رو از خونه بردم بیرون

_نمی خوام فکر کنن شوهرش بی غیرته که گذاشته اینجوری جلف بیاد خونه پدرش…موهاتم بکن زیر شالت

پوفی کشید و با دستمال کمی از رژش رو پاک کرد و شالش رو داد جلو

_خوبه؟

سری تکون دادم

_بدک نیست

_مگه من کالام!!!

کلافه شدم از دست این دختر

پوفی کشیدم

#شوکا

بعضی وقتا می خوام با ماهیتابه بکوبم تو سرش تا حالش جا بیاد

دیگه تا خونه حرفی نزدیم تا رسیدیم به در فلزی عمارت و با یه بوق که نیما زد نگهبان در حیاط رو باز کرد و ما رفتیم داخل

ماشین رو پارک کرد و پیاده شد منم دستگیره در رو کشیدم و پریدم پایین

در رو بستم و پشت سرش وارد عمارت شدم.

با دیدن مامان طوبی اصلا بدون توجه به حضور دیگران پریدم بغلش

_وای دختر له شدم

_مامان طوبی جونم دلم برات تنگ شده بود

مامان طوبی خندید

به نوبت با خاله و مامان و ساحل و لیلی و عمو حسین دست دادم و روبوسی کردم.

دستی اومد جلوم و من با تعجب به صاحب اون دست نگاه کردم که گفت

_هنوزم عوض نشدی دختر خاله

و بعد به نیما که عصبی دستاش رو مشت کرده بود نگاه کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی خوب بود خسته نباشی عزیزم👌👏❤
منتظر ادامه شم🙃
راستی اگه وقت کردی سری به رمان منم بزن😁

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x