نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

آنام کارا پارت 2

4.1
(55)

چند سال گذشت و کل کار من شده بود درس خوندن و مقاله نوشتن.تونستم بعد از ۴ ۵ سال برای خودم خونه بخرم و ماشینمو عوض کنم و ماشین مورد علاقم یعنی جیپ بخرم. تو این چند سال از دور پیگیر پاشا بودم و حتی با آوا دوست شده بودم تا بفهمم کجاها می‌ره با کی میره و کلا چیکار می‌کنه. همه چیز خوب بود و من آماده بودم تا بتونم تو شرکت گراوند ها استخدام بشم اما پاشا تصمیم گرفت بره خارج و شرکت جدیدی اونجا تاسیس کنه. بعد از این خبر حالم خیلی بد شد یک ماهی افسرده شده بودم اما امید داشتم که برمیگرده. و الان دوباره برگشته بود. اما امیدوارم که با دختری تو رابطه نباشه.
نزدیک صبح رسیدم خوزستان و رفتم یه سوییت اجاره کردم و تا ظهر خوابیدم، چندبار آوا تماس گرفت و آمار داد که کجا رفته اما من خواب رو به همه چیز ترجیح میدادم. وقتی بیدار شدم صبحانه خوردم و دوش گرفتم. بعدازظهر دوباره آوا تماس گرفت که با یه خانم و برادرشون آروان و چند نفر دیگه رفتن کافه. آماده شدم که منم برم. یه تیپ اسپرت زدم و رفتم به سمت کافه. وارد شدم یکم نگاه کردم که پیداش کنم ولی انگار طبقه بالا بود. خیلی ضایع میشد اگه می خواستم برم بالا برای همین همون پایین نشستم. از شانس خوبم متوجه شدم دقیقا جایی که نشستن از این پایین مشخصه. پاشا اصلا تغییر نکرده بود یعنی هنوزم جذاب بود با بدن ورزشکاری حتی میتونم بگم زیباتر از قبل بود.
تو اون جمع خیلی ساکت نشسته بود، یه دختر مو بلوند خوشگلی هم کنارش بود. بد جوری با دیدن این قاب دلم شکست اما به روی خودم نیوردم. آروان چقدر بزرگ شده بود و چقدر خوشتیپ. بقیه رو نمی‌شناختم. یه کیک شکلاتی با کاپوچینو سفارش دادم. چندباری دختره باهام چشم‌ تو چشم شد اما آروان متوجه حضور من نشد، بار آخر دختره وقتی دید بازم نگاهشون میکنم چیزی بهش گفت. سریع سرمو اوردم پایین و خودمو مشغول کیک کردم. یه ربع بعد از کافه زدن بیرون. یک هفته تمام کاره من شد از دور دیدن پاشا و افسوس خوردن.
حالم خیلی بد شد وقتی فهمیدم اون دختره که اسمش ظاهرا مارال بود، دوست دخترشه.
انقدر حالم بد شد که برگشتم خونه و از گریه زیاد پام به بیمارستان کشید.
چند روزی ذهنم همش درگیر بود که چیکار کنم الان؟ نمی‌تونستم رابطشون رو بهم بزنم که. حالم بهم میخورد از آدم سوم یه رابطه بودن. همش خودمو درگیر آشپزی و کار و این ها کردم تا فراموشش کنم اما نمیشد.
بعد از چند روز بالاخره تصمیم گرفتم تو اون شرکت استخدام بشم. به خودم گفتم حالا که برای تو نیست و نمیتونی فراموشش کنی حداقل کنارش باش و از دور خودتو آروم کن.
سریع رزومه فرستادم برای شرکت. دل تو دلم نبود و کاملا از خودم مطمئن بودم که استخدام میشم. شب داشتم فیلم نگاه میکردم که یه ایمیل اومد برام، با ذوق بازش کردم و دیدم نوشته استخدام نشدید. دلیلشم نوشته بود چون فراتر از حد انتظار بودید. نمی‌دونستم ناراحت باشم یا خوشحال از اینکه فراتر از انتظار بودم. یهو به ذهنم رسید برم مزون مامانش اونجا مظلوم نمایی کنم شاید مامانش بهش گفت و راضیش کرد منو استخدام کنه.
بعد از یک هفته رفتم مزون خانم گراوند، گذاشتم یک هفته بگذره که حداقل ضایع نباشه. وارد مزون شدم
+سلام خانم گراوند
برگشت سمتم و با خوشحالی گفت:_سلام عزیزم حالت چطوره و یهو بغلم کرد
داشتم له میشدم با سختی گفتم خوبم خیلی ممنون شما حالتون چطوره؟ دلم براتون تنگ شده بود. منو از بغلش در اورد و گفت:
_تقصیر خودته که دیگه نیومدی
+آخه خیلی درگیر کار و دانشگاه بودم.
_اشکالی نداره بیا اینجا بشین تا بگم یه قهوه بیارن باهم بخوریم و حرف بزنیم.
خب بگو ببینم چه خبر ازدواج کردی؟
خندیدم و گفتم نه
اونم انگار خوشحال شد. یکم حرف زدیم و موضوع رو کشیدم به کار و شغل و اینا که گفت چرا برای شرکت ما رزومه نمی‌فرستی؟ اتفاقا تازگی ها کلی استخدامی داشتن
+ یک هفته پیش رزومه فرستادم اما استخدام نکردن، نوشتن فراتر از چیزی بود که ما می خوایم
با خنده گفت:
_حتما کاره آروانه چون استخدامی ها زیره نظر اونن نگران نباش خودم شب با خودش و پدرش صحبت میکنم استخدامت کنن.
تشکر کردم و می خواستم بگم که نه نیازی نیست که یهو آروان اومد داخل مزون و بلند گفت سلام.
خانم گراوند با خنده گفت سلام عزیزم بیا اینجا. اومد سمت ما و یکم با مادرش شوخی کرد. مامانش منو معرفی کرد و گفت ایشون خانم رستگار هستن. دلسا رستگار. آروانم معرفی کرد و هردو هم زمان گفتیم خوشبختم. یهو با تعجب همو نگاه کردیم و من خندم گرفت. آروان ۶ سال از من کوچیک تر بود. یعنی من ۲۶ سالم بود و اون ۲۰ سال.
مدیریت بازرگانی میخوند. درسته آروان از لحاظ سن از من کوچیک تر بود اما از لحاظ جسمی انگار من از اون کوچیک تر بودم.
خانم گراوند که الان فهمیدم اسمش لیلا هست رو به آروان گفت: دلسا یک هفته پیش برای شرکت رزومه فرستاده اما ردش کردی، انگار گفتی فراتر از حد انتظار ما هستید؟
_جانم؟ ایشون همون دلسا رستگارن؟
با خنده برگشت رو به من: شما احیانا نباید الان خودتون شرکت داشته باشید؟ این همه تجربه و مقاله های خفن تو این سن کم واقعا عجیب بود برام.
+لطف دارید شما ولی خب دیدید که به دردم نخورد و رد شدم
هر سه خندیدم و بعد از یکم حرف زدن قرار شد خانم گراوند باهام تماس بگیره. رفتم سمت خونه و شب با مامان و بابا ویدیو کال گرفتم. کلی خندیدم باهاشون و گفتم که احتمالا تو یه شرکت خیلی خوب استخدام میشم، خیلی خوشحال شدن.بعد از خداحافظی انقدر خسته بودم که یه راست رفتم سمت تخت وخوابیدم.

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، شماره خانم گراوند بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و چندتا سرفه کردم صدام صاف بشه. تماسو وصل کردم.
+سلام خوب هستید؟ صبحتون بخیر
یهو دیدم از خنده انگار می خواد غش کنه. یه نگاه به صفحه تلفنم کردم و دیدم که بله ساعت۲ بعدازظهره. تو دلم کلی فحش دادم به خودم و گفتم ببخشید
_ اشکالی نداره دخترم خواستم بگم که آقای مهندس موافقت کردن با استخدامت و گفتن هر موقع تونستی برو شرکت برای انجام کارهای استخدام.
کلی تشکر کردم و گوشیو قطع کردمو انداختم رو تخت. جیغ خفیفی کشیدم و آهنگ گذاشتم برای خودم و کلی رقصیدم. به مامان و بابا هم خبرش رو دادم.
فردا صبح زود بیدار شدم دوش گرفتم و آماده شدم برم شرکت با کلی بدبختی یه لباس مناسب پیدا کردم و خداروشکر نیاز نبود با مقنعه برم. رسیدم شرکت و منو فرستادن پیش رئیس بزرگ. استرس داشتم. در زدم و رفتم داخل.
+سلام جناب مهندس
برگشت سمتم
_سلام دخترم خوش اومدی. بفرما بشین
رفتم نشستم و اونم اومد نشست رو به روم. چقدر خوشگل بود، انگار خانوادگی ژن برتر داشتن.
+شنیدم که رزومه خیلی قوی داری و پسرم شما را رد کردن
+بله راستش نمی‌دونم خوشحال باشم از این بابت یا ناراحت
_خوشحال باش، آروان درواقع دیده حقوقی که قراره پرداخت بشه نسبت به سواد و تحصیل شما خیلی کمه برای همین شما رو رد کرد. اما وقتی خانمم درمورد شما گفت خیلی مشتاق شدم ببینمت و تصمیم گرفتم به عنوان برنامه ریزی و کنترل پروژه و تهیه گزارشات روزانه، هفتگی و ماهانه و همین طور کمک به پاشا تو مدیریت ماشین آلات و نیروی انسانی استخدامت کنم.
شوک شدم. این کار زندگی منو زیرو رو میکرد به خصوص اینکه نزدیک پاشا هم بودم.
درمورد حقوق ماهانه هم حرف زدیم و گفت به منشیم بگو که راهنماییت کنه و از فردا شروع به کار کنی.
کلی تشکر کردم و با یه لبخند تا بناگوش رفتم بیرون. منشیش منو فرستاد طبقه ای که پاشا و آروان بودن و اونجا میز کار و این ها رو نشونم داد. خوشحال داشتم میز کارمو نگاه میکردم که یکی از پشت گفت سلام خوش اومدی. برگشتم دیدم آروان با خنده نگاهم می‌کنه
+ سلام مرسییی خیلی خوشحالم
_منم خوشحالم، شنیدم که با داداشمم همکار شدی
+آره انگار همین طوره
_فقط مواظب باش تو محیط کار اصلا اخلاقش خوب نیست شاید خدایی نکرده ناراحتت کرد، اون وقت نگی آروان چیزی نگفت
+اشکالی نداره کاره دیگه
_اتاق من سمت راسته هر موقع دوست داشتی میتونی بیای. راستی من منتظره شیرینی استخدامت هستم.
با خنده گفتم چشم حتماااا
خداحافظی کرد و رفت.
چند روزی گذشت و من خیلی خوشحال بودم، همه چیز عالی بود، عاشق کارم بودم و همکار های خیلی خوبی داشتم اما از اون روز پاشا رو ندیدم، میگفتن رفته مسافرت. پیش خودم گفتم حتما با اون دختره مارال رفته. اما به خودم قول دادم که دیگه اینطوری بهش فکر نکنم. قرار بود امروز پاشا برگرده شرکت، یکم استرس داشتم به خصوص اینکه قرار بود باهم بریم کارخونه ماشین آلات رو بررسی کنیم.
تو همین افکار بودم که یهو دیدم همه از جاشون بلند میشن و سلام میکنن. برگشتم دیدم پاشا اومده. هُل شدم و تا خواستم از جام بلند بشم پام گیر کرد به صندلی و با سر افتادم جلوش. خیلی دردناک بود.
+آآآآخخخخخ مُردم اشهد بخونید
یهو یکی دستشو گرفت جلوم و منم دستشو گرفتم و بلند شدم. وقتی بلند شدم تازه فهمیدم پاشا کمکم کرده.
+واااااای ببخشید آقای مهندس من نمیدونم چیشد افتادم شرمنده
_نیازی به عذرخواهی نیست
اینو گفت و رفت داخل اتاق. بچه ها بعد از رفتنش همه زدن زیره خنده. خودمم خندم گرفته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

سلام الهه پیویتو چک کن

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x