اجبار شیرین پارت۱۵
پارت☆15
پوزخندی زد و با خودخواهی تمام گفت :
– زندگی شما ربطی به من نداره،که بخوام نگرانش باشم ، اگه زندگیتون خیلی براتون مهمه میتوانین مانع این
ازدواج بشید
با حرص نگاهش را به حوض آب انداخت و زمزمه کرد :
– نمی دونم شما با این طرز فکر چطور استاد شدین؟
– من هیچوقت بین زندگی خصوصی و شغلم رابطه برقرار نمیکنم
دوباره به طرفش برگشت ودرنگاه بی تفاوت و سردش زل زد وگفت :
– میتونم بپرسم شما چه معذوراتی دارید که نمیتونین مانع این ازدواج مسخره بشید ؟
برای اولین بار درعمق دریای آبی چشمان سما نگریست وبا غرور گفت :
– مجبورم جواب شما رو بدم ؟
– البته که مجبورید!……چون من باید بدونم بخاطر چه چیز مهمی، میخواید منو و زندگیمو فدای خودتون کنید
چشمانش را ریز کرد وخیره در نگاهش آهسته گفت :
– من با زندگی شما کاری ندارم،شما خودتون دارید زندگیتون و فدای حس فداکاریتون میکنید .اگر واقعا
زندگیتون تا این حد با ارزشه ،با یک جواب منفی میتونین همه چیز و به حالت عادی برگردونین
با حالتی که خشم در تمام وجودش زبانه می کشید ، گفت :
– چندبار باید بگم من نمی تونم! ………….
– پس حالا که تا این حد ضعیفید ، مجبورین پیشنهاد منو قبول کنید
سپس با پوزخندی ادامه داد:
– قول میدم درطول این دو سه ماه حتی نگاهت هم نکنم
با خشم نگاهش کرد . برای دومین بار بود که دلش میخواست سیلی محکمی توی گوشش بزند . باز هم بر خودش
مسلط شد و گفت:
– پای یه زن دیگه در میونه ؟
از این حرفش بهنام جا خورد ولحظه ای متحیر به اونگریست ،چه چیزی باعث شده بود سما این فکر را در مورد
اوکند ؟!
سما لبخند تمسخر آمیزی زد و با خود اندیشید ))مگه این کوه غرور میتونه کسی روبه غیر از خودش هم دوست
داشته باشه ((
اما صدای آرام بهنام او را از افکارش بیرون آورد :
– آره درسته !….کس دیگه ای توی زندگی منه ،پس بهتره خودت و درگیرزندگی من نکنی
نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :
– من باید فکرکنم و بعد جوابتون و بدم .
ازجا بلند شد ودست در جیبش کرد وگفت :
– بیا این کارت منه ، بهتره جوابت هرچی که هست تلفنی به من بگی ،دلم نمی خواد دوباره اینهمه راه رو بیام و به
این مزخرفات گوش کنم ! اما از من به شما نصیحت! سعی کن بیشتر از اینکه به فکر دیگرون باشی به فکر خودت
وزندگیت باشی ،پدر و مادرت زندگی خودشون و کردن، این تویی که تازه در اول کوچه زندگی هستی !
با لبخندی که بی شباهت به تمسخر نبود ، گفت:
– ممنون از همدردیتون سعی میکنم نصحیتتون و به خاطر بسپارم !
– از طرف من از خانواده ات خداحافظی کن ،امیدوارم تصمیم درست و منطقی بگیری و……….
نگذاشت حرفش را ادامه دهد وگفت:
– امیدورام دیگه هرگز همدیگه رو نبینیم
بهنام هم با لبخندی گفت:
– امیدوارم
با دیدن لبخندش قلبش فرو ریخت ،این درست همان چیزی بود که از آن می ترسید .همانجا روی تخت نشست
.صدای بسته شدن در حیاط و سپس روشن شدن موتور ماشین بهنام را شنید ولی به خودش زحمتی برای
برخاستن نداد . کارت بهنام در دستش مچاله شده بود .
صدای فاطمه او را به خود آورد . درکنارش نشست و با نگرانی گفت:
– بهنام رفت؟
– آره رفت !
– به نتیجه هم رسیدید؟