امیدی برای زندگی پارت بیست و یکم
روی زمین نشسته بود و به حرف های چند دقیقه پیشش و واکنش سهیل فکر میکرد.
زیادی بد حرف زده بود نه؟……قطعا!
سهیل هیچ گاه به او نازک تر از گل نگفته بود اما او گفت کاش هیچ وقت برادرم نبودی!
اگر سهیل برادرش نبود تا الان معلوم نبود چه بلایی سرش امده بود…..اگر سهیل برادرش نبود معلوم نبود زنده باشد یا نه…..اگر سهیل نبود هیچ فردی را برای دفاع از خودش نداشت.
یک دفعه صدای یکی از آدم های سهیل بلند شد.
_بچه ها…..بچه ها بیایین….سهیل خان حالش خوب نیست!
درجا بلند شد و از همان راه دور به در اصلی عمارت نگاه کرد.
_زنگ بزنیم اورژانس؟
_نه پسر وقتمون تلف میشه هنوز یکی هم داخل عمارته!
ضربات قلبش بالا رفت…..چه میگفتند آنها؟
به سمتشان پا تند کرد….هرچه به آنها نزدیک تر میشد قلبش بیشتر خودش را به سینه میکوبید.
از میان مرد ها گذشت و کنارشان زد…..تا آنها عقب رفتند و چشمش به سهیل افتاد تمام تنش یخ زد.
تیشرت سفیدش کاملا خونی شده بود و رنگش هرلحظه پریده تر میشد.
چشم های سیاه رنگ برادرش دیگر باز نبودند تا او بازم عمق غم نشسته در آن را ببیند.
شاید مرگ برای سهیل چیزی شیرین تر از حتی عسل باشد!
_دا….داداش
نزدیک تر رفت و با زانو هایش روی زمین فرود آمد.
_سهیل؟
چند بار تکانش داد و صدایش زد.
_داداش….با…باز کن چشاتو….تو…. توکه….اهل شوخی نبودی….اگه داری….برای….برای اذیت کردن من اینکارو میکنی لطفا تمومش کن!
قطره اشکی روی گونه اش سر خورد….فایده ای نداشت…..سهیل حتی به سختی نفس میکشید.
با دست هایش صورت برادرش را قاب گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:
_سهیل….غلط کردم….بخدا حرف مفت زدم….باز کن چشاتو لعنتی!
زجرم نده….من بیخود کردم بهت اون حرفا رو زدم….بیدار شو سهیل، به روح مامان اگه بخوای اذیتم کنی هیچ وقت نمیبخشمت
یکی از مرد ها بازویش را گرفت و خواست بلندش کند اما سارا پسش زد
_ولم کن….دست از سرم بردار
_سارا خانم بیایین کنار باید آقا رو ببریم بیمارستان
_نه….نه!
مرد کنارش زانو زد و دست سهیل را در دستش گذاشت
_بفرمایید نبضشو بگیرین…..ضعیفه اگه نجنبیم همه سیاه پوش میشیم!
چشم بست و همزمان اشک هایش پایین ریختند….عقب کشید.
پابه پای تخت قدم برداشت تا اینکه وارد اتاق عمل شدند و او اجازه ی ورود نداشت.
به سمت پذیرش رفت و هراسان لب زد:
_دکتر….دکتر کجاست؟
_شرمنده ولی شما سه تا بیمار اوردین اینجا ولی ما کلا دو نفرو اینجا داریم
_یعنی چی؟
_یعنی همین آقا دیگه جراح نیست،تا چند دقیقه پیش دکتر افضلی بودن که ایشون شیفتشون تموم شد
_هنوز نرفته؟
_نمیدونم شاید رفته باشن
معطل نکرد و سریع از بیمارستان خارج شد.
به سمت پارکینگ رفت، اولین ماشینی که روشن شد را دید و خودش را جلوی آن انداخت.
وقتی ماشین ترمز کرد به سمت در رفت و بازش کرد.
راننده شاکی لب زد:
_چته آقا چیکار میکنی؟
نفس زنان جواب داد:
_شما…..شما دکتر….افضلی هستین؟
مرد چشم ریز کرد.
_بله چطور؟
_ببخشید ولی پسر عموی من داخل اتاق عمله دکتر جراح دیگه ای هم نیست که عملش کنه
وضعیتش واقعا خرابه!
_تا جایی که من میدونم دوتا دکتر دیگه هم هستن
_بله ولی اونا هم داخل اتاق عملن
_متوجه نمیشم چطوری…..
حرفش را قطع کرد و لب زد:
_دکتر شما کاری به این کارا نداشته فقط میشه بیاین عملش کنید؟
_شرمنده خارج از شیفتمه…..نمیتونم!
با اخم یقه ی لباسش را گرفت و از ماشین پیاده اش کرد و بلند داد زد:
_حرف مفت نزن بابا پسر عموی من داره میمیره تو میگی خارج از شیفته؟
کی به شیفت اهمیت میده؟ تو وظیفته که بیای عملش کنی!
_یقمو ول کن آقا، وقتی خارج از شیفت باشه اصلا وظیفم نیست
_چرا هست! پس واسه چی بهت میگن دکتر؟
ببین اگه پسر عمومو از اتاق عمل زنده بیاری بیرون از خجالتت در میام باشه؟
فقط زنده!
مرد به فکر فرو رفت کی میتوانست همچنین پیشنهادی را رد کند؟
شاید هیچکس!
پس از چند ثانیه سری تکان داد.
_خیله خب….باشه
دکتر از کنارش گذشت و او روی زمین آوار شد.
_وای خدایا دیگه عمرا برم پارتی، هر غلطی کردیم زهرمارم شد
خاک تو سرت کوروش اومدی بری پارتی ببین چیشد، همه نفله شدن!
نگاهش را به آسمان دوخت.
_خدایا نمیشد این سهیل رو همونجا عاشقش کنی دیگه نیاد ایران؟
این آتیشا همه از گور خودش بلند میشه ها
در راهرو های بیمارستان قدم زد و آخر سر کوروش را پیدا کرد، نگران به سمتش رفت.
کوروش از روی صندلی های فلزی بلند شد.
_سلام بابا
_سلام….چیشده؟ خوبن؟
کوروش سر پایین انداخت
_نمیدونم
_یعنی چی کوروش؟ تو نمیدونی حالشون چطوره؟
کوروش سرش را بالا آورد متعجب لب زد:
_نه والا آخه منو توی اتاق عمل که راه نمیدن علم غیب هم ندارم بفهمم چطورن چه توقعاتی داری پدر من
_حال کدومشون وخیم تره؟
_اینم نمیدونم ولی سهیل……
کلافه لب زد:
_دِ حرف بزن دیگه پسر……دارم از دلشوره میمیرم
_سهیل دوتا تیر خورده فک کنم وضعیت اون از کاوه و یاسر وخیم تر باشه….یعنی فکر نه…. مطمئنم!
محکم چشم بست و با کف دستش به پیشانی اش کوبید.
_توی کدوم اتاق عمله؟
_طبقه ی بعدیه
سارا هم همون جاست
_خیله خب، اون دختره کجاست؟
_اون توی همین طبقست
_حواست بهش باشه،چشمم ازش برندار
سری تکان داد.
_باشه
پشت در اتاق عمل نشسته بود و اشک میریخت،پشیمان بود از حرف هایی که زده بود!
اگر بلایی سر برادرش می آمد نمیتوانست خودش را ببخشد!
چند دقیقه ای میشد که شاهرخ آمده بود…..اما داشت با پلیس حرف میزد.
نمیخواست ابرو چندین ساله اش به فنا برود…..نمیخواست دردسری برایش پیش آید پس مجبور بود با پلیس سر و کله بزند و او را مجاب کند برای اینکه بیخیالشان شود.
یکدفعه دستی رو شانه اش قرار گرفت و سرش را بالا اورد
_سارا….خوبی؟
آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلا نفهمید کی کارش با پلیس تمام شده است.
مانند کسی که انگار پناهی پیدا کرده باشد خودش را در آغوش مردی انداخت که زندگیشان را خراب کرده بود.
_عمو….داداشم…..
شاهرخ از حرکت او شوکه شد…..دست هایش در هوا خشک شدند…….در تمام این سالها ندیده بود که او یک بار هم بغلش کند و عمو صدایش کند.
لبخند تلخی زد و دست هایش را دور بدن برادر زاده اش پیچاند…..او را محکم به خود فشرد…..شاید برای آخرین بار!
_گریه نکن سارا، سهیل حالش خوبه مطمئن باش!
_اگه نباشه چی؟ اگه حالش خوب نشه چی؟
من خیلی استرس دارم……از اون طرف کاوه از این طرف داداشم
حالم خوب نیست!
اگه بلایی سر یکدومشون بیاد نمیتونم خودمو ببخشم…..مخصوصا سهیل!
شاهرخ لب باز کرد تا حرفی بزند اما همان لحظه در اتاق عمل باز شد و دکتر از آن بیرون آمد.
سارا هراسان از شاهرخ فاصله گرفت و از روی صندلی بلند شد.
_آقای دکتر…..دا….داداشم خوبه؟….اره؟…..توروخدا بگین که خوبه!
ماسکش را پایین کشید و عرق پیشانی اش را پاک کرد…..دکتر ماهری بود ولی این عمل کمی سخت بود برایش….. سری تکان داد و لب زد:
_بله برادرتون خیلی خوش شانس بودن!
با اینکه خون زیادی از دست داده بود و از ناحیه پهلو هم آسیب دیده بود ولی زنده موندن اما اگه تیر دوم یکم دیگه به قلبش نزدیک تر بود اتفاق خوبی نمی افتاد!
نفسش را با فشار به بیرون فرستاد و بالاخره بعد از ساعت های پر استرس نفس راحتی کشید.
شاهرخ نیز از روی صندلی بلند شد.
_یعنی جای نگرانی نیست؟
_خیر
_خیلی ازتون ممنونم آقای دکتر
_خواهش میکنم وظیفه بود!
سارا در دل پوزخند زد…..وظیفه؟
کوروش به او گفته بود که تا اسم پول امد دکتر راضی شد تا سهیل را عمل کند…..الان اسمش را میگذاشت وظیفه؟
تا قبل از آن که خارج از شیفتت بود وظیفه نبود حالا که پای پول در میان بود شده بود وظیفه؟
جالب است!
دستش را لای موهای مشکی او فرو کرد و نوازششان کرد.
عذاب وجدان و پشیمانی بیخ گلویش را گرفته بود و ول نمیکرد.
آرام چشم بست.
میخواست هرچه سریع تر برادرش بهوش اید و عذرخواهی کند…..بد کرده بود…..آن هم خیلی!
بد کرده بود در حق برادری که زندگی اش را به خاطر او خراب کرده بود!
یکدفعه پلک هایش لرزیدند……آرام بازشان کرد اما نور اتاق در چشمش زد.
چند بار پلک زد تا عادت کند…..گیج بود…..هیچ درکی از اطراف نداشت.
نگاهش را چرخاند و به خواهرش دوخت که رد اشک روی گونه هایش به خوبی مشخص بود.
همان لحظه سارا چشم هایش را باز کرد و نگاه بغض دارش که روی برادرش نشست و ناباور نگاهش کرد.
دست روی دهانش گذاشت و صدای جیغ از سر خوشحالی اش را در گلو خفه کرد.
_س….سهیل؟
دردِ قفسه سینه و پهلو اش آزارش میداد.
_اینجا کجاست؟
صدایش از زیر ماسک اکسیژن درست مشخص نمیشد،سارا بلند شد وبا دستش ماسک را پایین کشید.
_چی گفتی داداش؟
_اینجا کجاست؟
سوالی را پرسید که همه بعد از بهوش آمدنشان میپرسند.
_بی….بیمارستانه
کم کم همه چیز داشت یادش می آمد اما یادآوری چیزی باعث شد سریع بلند شود و با انجام دادن اینکار درد بدی کل بدنش را فرا گرفت و فریاد نسبتا بلندی کشید!
سارا هول جلو رفت و مجبورش کرد باز روی تخت بخوابد.
_تو دیوونه ای چرا بلند میشی؟
محکم چشم بست و دستش را روی قلبش گذاشت……یلدا کجا بود؟ یاسر چیشد؟ اگر او در بیمارستان بود پس قطعا آن ها هم همین جا بودند دیگر نه؟
_سهیل؟
_برو بیرون
آب دهانش را قورت داد و لب زد:
_چرا؟
با صدای گرفته ای جوابش را داد:
_نمیخوام ببینمت برو بیرون
_ولی…..
فریاد کشید و باعث شد سارا از ترس عقب برود
_گفتم برو بیرون!
به کوروش هم بگو واسم یه دست لباس بیاره ادرس اون دوستت هم برام بنویس کار دارم باهاش
_سهیل تو تازه عمل کردی……اگه بخوای بری….
_با من کل کل نکن نمیخوام نه ببینمت نه صداتو بشنوم،تو هرچی حرمت بینمون بود شکستی حالا گمشو!
اشک هایش صورتش را خیس کردند اما چیزی به زبان نیاورد و اتاق را ترک کرد…..سهیل حق داشت خیلی تند رفته بود مطمئن بود که رفتار برادرش با او مثل قبل نمیشود!