امیدی برای زندگی پارت شصت وچهارم
از حمام بیرون آمد و کت و شلوار مشکی اش را که از قبل آماده کرده بود به تن کرد و کتش را روی تخت پرت کرد.
صدای بشاش کوروش و خنده های دختر ها تا اتاقش می آمد.
_اَه لامصب چه خوشگل کردین، راستشو بگین شیطونا قراره چیکار کنین ها؟
صدای اعتراض سارا بلند شد.
_هوی من متاهلم درست حرف بزن
چهره چندشی به خود گرفت.
_سلیقه نداری که داداش من شوهرته بدبخت
پسر قحطی بود؟
خودم چی؟ خودم چیزی کم داشتم؟
ماهرخ به بازو اش زد.
_او اوه سارا کوروش بهت چشم داره….به کاوه بگو
اینبار خطاب به کوروش لب زد:
_به زن داداشت چشم داری؟
ابرو های کوروش بالا پریدند.
_تحفس اینم؟
پوزخند زد.
_عمرا بابا این همه دختر خوشگل!
لبخندی به روی ماهرخ زد.
_خودتم یکی….چشم رنگی قشنگم
ماهرخ ایشی گفت و روی برگرداند.
_گمشو بابا….کی به قیافت نگاه میکنه؟
کوروش چهره مظلومی را به خود گرفت.
_عه مگه من چمه؟
_چت نیست؟
از روی مبل بلند شد.
_برید به درک بابا، شما اصلا لیاقت ندارین!
همان لحظه شاهرخ و کمند به جمعشان ملحق شدند و پشت سرشان شهرام و کتایون.
_خب همه آماده ان؟
کوروش جوابش را داد:
_همه جز شازده آقامون
جناب هنوز تشریف نیوردن، کاوه هم نیستا
_اون الان میاد
ولی یکی بره به سهیل بگه تا بیست دقیقه دیگه از عمارت میریم
سارا خواست دهان باز کند و حرفی بزند اما ماهرخ زود تر از او لب زد:
_من میرم!
لب های کوروش کش آمدند.
_جونم؟ تو؟
_نه پس تو!
خب من میرم دیگه
دستی دور شانه های سارا حلقه شد و سر چرخاند…..سر چرخاند و نگاهش با نگاه سرتاسر عشق کاوه گره خورد.
_خیلی خوشگل شدی
یعنی خوشگل بودی، خوشگل تر شدی!
لبخند زد و سر تا پایش را از نظر گذراند؛ در آن کت و شلوار مشکی جذاب شده بود، موهایش را با سشوار بالا زده بود.
_تو هم خوشتیپ شدی
دست آزادش را نوازش وار روی گونه او کشید و سرش را کنار گوشش برد.
_دوست دارم!
سارا مانند خودش پچ زد:
_من بیشتر!
کوروش گلویش را صاف کرد.
_اِهم
داداشی جون و دختر عمو جان
اینجا مجرد نشسته، خلاصه که حواستون باشه!
کمند قهقهه زد و ماهرخ با لبخند دیوانه ای را نثارش کرد و سمت پله ها رفت.
اما نفهمید کوروش آرام آرام به دنبالش آمد.
پله هارا بالا رفت و وقتی به طبقه دوم رسید با دیدن چهار اتاق مانند هم دهانش باز ماند.
_وای من الان سهیلو چطوری پیدا کنم؟
کوروش لبخند دندان نمایی زد و بدون اینکه دخترک متوجه شود سر کنار گوشش برد.
_اوم خودم میام کمکت عزیزم!
ماهرخ وحشت زده از صدایی که درست کنار گوشش شنید جیغ کشید و سمت اولین اتاق هجوم برد.
دستگیره در را پایین کشید و خودش را درون اتاق پرت کرد.
بدون خبر داشتن از اینکه آن اتاق سهیل است!
کوروش با چشم هایی گشاد شده واکنش ماهرخ را نگاه کرد.
_یا خدا سهیل سرمو زیر آب میکنه!
این را گفت و با عجله پله های بالا آمده را پایین رفت.
ماهرخ که وارد اتاق شد، با دیدن سهیل که مشغول بستن ساعتش است و گوشی را روی شانه اش گذاشته و حرف میزند هینی کشید.
_وای….یا خدا غلط کردم
سهیل با اخمی که بر پیشانی داشت نگاهش کرد و خطاب به فرد پشت خط لب زد:
_بعدا بهت زنگ میزنم
ماهرخ با بهت سهیل را نگریست…..آن لباس سفید و کراوات مشکی که زده بود زیادی خوشتیپ نشانش میداد…..مخصوصا زمانی که موهایش بدون حالت و لخت روی پیشانی اش ریخته بودند و آن اخم همیشگی اش چاشنی جذابیتش بود.
سهیل گوشی اش را پایین گذاشت و حالا راحت ساعتش را بست.
نگاهی به سرتا پای دخترک انداخت.
لباس سرخش را پوشیده بود و کتی هم رنگش را رویش…..شال سفیدی را سر کرده بود و آرایش روی صورتش زیباترش کرده بود…..رژ سرخی به هم رنگ لباسش زده بود و چشمان سبزش همان برق خاص همیشگی را داشتند.
اعتراف میکرد دخترک پیش رویش واقعا زیباست!
آرایش چهره دخترانه اش را کمی پخته تر نشان میداد.
موهای خرمایی رنگش را فر ریز کرده و روی شانه هایش ریخته بود.
سکوتی بینشان حکم فرما بود و هرکدام در حال آنالیز کردن یکدیگر بودند اما این سهیل بود که اول به خود آمد و سکوت را شکست.
_بلد نیستی در بزنی؟
ماهرخ با صدایش از هپروت بیرون آمد و نگاه از او گرفت.
_ها….هان….من….منو ببخش نمیخواستم اینطوری بیام داخل اتاق، کوروش ترسوندم
سهیل به سمتش چرخید و دست هایش را به کمرش زد.
_کوروش؟
میترسید نگاهش کند و نتواند حرف بزند…..با همان نگاه فراری اش جوابش را داد:
_ا….آره
_واسه چی ترسوندت؟
_نه خب میدونی قصدی که منو بترسونه نداشت ولی من حواسم نبود ترسیدم سریع در این اتاقو باز کردم…..
لبخند مضحکی زد و ادامه داد:
_که با جنابعالی رو به رو شدم!
خجالتی را که حس میکرد در وجودش پاک شد و باز شد همان ماهرخ و مستقیم در چشمان سهیل زل زد.
_البته بدم نشدا، حوصله نداشتم هر چهارتا اتاقو چک کنم
کارت هم داشتم!
_میشنوم
کمی از موهای فرش را که روی صورتش بودند درون شال راند.
_آقای صدر گفتن ۲۰ دقیقه دیگه از اینجا میریم
اومدم بهت خبر بدم
سری تکان داد.
_خیله خب
موهامو درست کنم میام
ماهرخ باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت در حین بستن در سهیل صدایش کرد.
_ماهرخ؟
چند لحظه خیره در نیمه باز را تماشا کرد.
تنش گر گرفت…..فقط اسمش را صدا کرده بود، چیز خاصی نبود اما دوست داشت اسمش را از زبان او!
_بله؟
_با کی اومدی؟
متعجب در را گشود.
_مهمه؟
با صداقت سر تکان داد.
_سر و وضعتو نگاه کن
شوکه وارد اتاق شد و رو به روی اینه درست در کنار سهیل ایستاد.
سر و وضعش را چک کرد.
_چرا؟ خوبه که، بد شدم؟
سهیل رو به روی دخترک بود و او رو به روی اینه….میل عجیبی به خندیدن داشت ولی ظاهرش را حفظ کرد.
_منظورم اینکه با این قیافه و آرایش خودت تنها اومدی یا نه؟
ماهرخ “اهان” کش داری گفت و بعد آرام خندید.
_آخ ببخشید منظورتو نفهمیدم
خب راستش کوروش اومد دنبالم
خودم که نمیتونستم رانندگی کنم کس دیگه ای هم نبود
چرخید و دقیقا سینه به سینه سهیل شد…..بوی ادکلنش را به خوبی حس میکرد….حتی وقتی که در چهارچوب در ایستاده بود.
_میگم
در گلو هومی گفت.
_ادکلنو روی خودت خالی کردی؟
بوش تا سر کوچه هم میره، دلت نمیسوزه؟
حالا ماشالا پول زیاد داری دل سوزوندن نمیخواد ولی سر درد نمیگیری؟
خدا عقلت بده، کی اینقدر ادکلن به خودش میزنه؟ سلیقه هم نداری همش تلخ؟
پوزخند زد.
_باشه دفعه دیگه خواستم ادکلن بگیرم به شما خبر میدم یا زنونه میگیرم ملایم باشه خوبه؟
با حرفش قهقهه زد.
_نه ابهتت میاد زیر سوال بعد یقه منو میگیری
مثلا خب خنک!
_دارم، ولی این یکی رو بیشتر دوست دارم
لبخند زد.
_جانم؟ چیز دیگه ای هم هست؟
اگه هست بگو تو که روت زیاده
لب هایش بیشتر کش آمدند….عقب گرد کرد.
_حالا درسته روم زیاده ولی دیگه نه در این حد
من رفتم تو هم سریع بیا
بی حرف نگاهش کرد تا اینکه به بیرون از اتاق رفت و در را بست.
_دختره زبون دراز
پله ها را یکی یکی پایین آمد که کوروش شانه هایش را گرفت و آرام به دیوار کوبیدش.
_هیی چیکار میکنی دیوونه؟
_چیشد؟ سهیل چی بهت گفت؟ منو دعوا که نمیکنه نه؟
دستش را روی قفسه سینه او گذاشت عقب هولش داد…خندید.
_مگه بچه ای دعوات کنه؟
_نه بابا الان میبینی منو میندازه توی استخر پشت عمارت
واقعا یه بار این کارو کرده یه ۱۰ ثانیه هم سرمو زیر آب نگه داشت
ابرو هایش بالا پریدند.
_واقعا؟
_آره، از سارا بپرس اگه باور نمیکنی
نچی کرد و سر بالا انداخت.
_نه باور نمیکنم
آخه تو ارزش مردن داری خدایی؟
باید تورو با شکنجه کشت، حیفه راحت بمیری
کوروش چشم گرد کرد.
_جونم؟ حالا سهیل یه چیزی تو دیگه چرا؟ ارث باباتو بالا کشیدم دلت میخواد بمیرم؟
اونم با شکنجه؟چیکارت کردم مگه!
_تو با من کاری نکردی من همین کار هایی رو که با سهیل میکنی رو میگم
ببین چقدر اذیتش میکنی!
حق داره نخواد راحت بکشه تورو
پشت بند حرفش چشمکی زد که کوروش اخم کرد.
_هر هر تو چقد نمکی
شب تو نمکدون خوابیدی؟ فکر میکردم فقط منم حس شوخ طبعی دارما
همان لحظه درست مجسمه کوچکی از بالای سرش رد شد و با افتادنش روی زمین چند تکه شد!
کوروش وحشت زده عقب رفت ولی کف لیز سرامیک ها باعث شد تعادلش را از دست دهد.
از پشت روی پله ها افتاد و سرش محکم با آنها بر خورد کرد.
فریادش به هوا رفت و ماهرخ مات و مبهوت خیره اش شد.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که وقت تجزیه و تحلیل را ازش گرفت.
_آخ مادر بچت داره میاد پیشت، فک کنم مردم
کاوه زود تر از همه امد با دیدن کوروش که روی پله ها دراز شده است صدای خنده اش بلند شد.
همهشان هول به کنار پله ها آمدند.
کتایون قدمی جلو رفت و با دیدن برادرش ابرو هایش بالا پریند.
_ای وای کوروش؟
_ا…آخ….مرگ کوروش…..رو آب بخندی کاوه…..وای کمرم شکست
شاهرخ به خورده های مجسمه و بعد به کوروش نگاه کرد.
_چه خبره اینجا؟
از میان این جمعیت بهت زده و متعجب تنها شهرام بود که به سمتش رفت و کمکش کرد.
_چیشدی تو؟ حالت خوبه؟
با اخم نگاهش کرد و توپید:
_اینم سواله تو میپرسی آخه؟ به نظرت الان من خوبم؟
فاصلم با مرگ یه تار مو بودا
شانس آوردم سرم نشکست
نگاهی به بالای پله ها کرد….شک نداشت کار سهیل است، اصلا غیر از او کسی طبقه بالا نبود!
صدایش را بالا برد:
_سهیل بمیری، مرض داری دیوونه؟ چرا سقط نمیشی من راحت شم ها؟
بیشعور…..تلافی میکنم حالا وایسا!
همان طور که خم شده بود دستش را روی کمرش گذاشت.
_وای دیگه راست نمیشه تا آخر عمر باید همین طوری بمونم!
ماهرخ با دیدن وضعیتش خندید.
_خدا شفات بده چرا دلقک بازی در میاری یه خورده آدم باش!
همان لحظه صدای سهیل آمد.
_این کی آدم بوده که بار دومش باشه؟
نگاه همگی مخصوصا نگاه منتظر کمند به سمتش چرخید.
دلش میخواست سهیل را ببیند…..ببیند و بداند که چه تیپی زده است.
سهیل آرام و محکم روی پله ها پا میگذاشت و آنها را طی میکرد.
موهای سیاهش برق میزدند و آنها رل سشوار کرده بود و کمی به طرف چپ متمایلشان کرده بود.
کت و شلوار مشکی اش در تنش خود نمایی میکرد و کفش هایش تمیز و واکس زده بودند.
تفاوتش با موقعی که ماهرخ اورادیده بود موهایش بودند و کتی که به تن کرده بود.
_من آماده ام
شاهرخ با دیدنش لبخند زد.
_خوبه پسرم، پس بریم
بدون اینکه نیم نگاهی سمت کمند بیندازد و بداند چه طور شده است به شاهرخ خیره شد.
_من یه کاری دارم….یکم دیر تر میام
چهره اش حالت سوالی به خود گرفت.
_چه کاری؟
_مهم نیست، یه کار کوچکه
در دل به حرفش پوزخند زد…..که مهم نبود؟
اتفاقا برعکس!
کم کم نقشه اش داشت شروع میشد!
و این میان ممکن بود کسی آسیب ببیند….از لحاظ احساس!
از لحاظ احساسی آسیب ببیند!
دلش بشکند و از درون فرو بپاشد…. یا یک نفر یا شاید دونفر!
شاهرخ سری تکان داد.
_خیله خب پسر فقط وقتو تلف نکن سریع بیا
_باشه
دیگر هیچ نگفت و از عمارت خارج شد.
(دوستان عزیز خیلی ممنون که رمان مارو همراهی میکنین… یه مطلب من گفتم بهتون بگم ما امسال سال اخر راهنمایی هستیم و درسا برامون زیادن و امتحان نهایی داریم اگه یه موقع دیر پارت گذری یاپارت گذاری رمان رو نداشتیم عذر مارو بپذیرید ممنون. 😊🤍💫)
#حمایت✨
خسته نباشی
ممنون🤍
ستی خانم کجا تشریف فرما هستن امروز؟!😂🥺