امیدی برای زندگی پارت نهم
به قلم:♡☆…Sara…E…☆♡
به یلدا که آرام اشک میریخت نگاه کرد و لب زد:
_شاید سهیل با برادرت کاری نکرده باشه تو از کجا میدونی؟
_اون الکی حرفی نمیزنه، میزنه؟
_ممکنه برای آزار تو اینو گفته باشه
یلدا سرش را به چپ و راست تکان داد
_نه من مطمئنم یه بلایی سر یاسر آورده، لحنش محکم بود.
سارا لب گزید و به فکر فرو رفت.
چند لحظه بینشان سکوت بود اما سارا آن را شکست!
_کمکت میکنم از اینجا فرار کنی!
با چشم های خیس به او زل زد
_نمیشه، سهیل گفت اینجا نگهبان داره
سارا کوتاه خندید
_بهت دروغ گفته، نگهبان کجا بوده!
_خودش از صد تا نگهبان بدتره
_وقتی خوابه چطور؟
پوزخند زد
_داداشت خیلی بازیگر خوبیه، خیلی عالی خودشو زده بود به خواب که من اصلا نفهمم بیداره
دیشب میخواستم کلید هارو از داخل جیبش بردارمو فرار کنم اما منصرف شدم صبح که بیدارم کرد و داشتیم صبحانه میخوردیم بهم گفت دیشب چرا اومده بودی بالای سر من
_ببین سهیل بهم گفت به خدمتکار ها بگم یکی از اتاق های طبقه ی پایین رو برات آماده کنن اینطوری از کنار اتاق اون رد نمیشی که بخواد متوجه بشه، تو نگران نباش من راهشو بلدم
_فرار کنم که چی بشه؟ باز دوباره گیرم بندازه؟
سارا کلافه پوفی کشید:
_باشه اصلا فرار نکن بشین همینجا زانوی غم بغل کن
میگم فراریت میدم میگی نمیشه میگم راهشو بلدم میگی خوب که چی بشه
چی بگم دیگه
یلدا سرش را پایین انداخت.
_اگه نمیخوای فرار کنی سعی کن با سهیل کنار بیای، سهیل اونطوری که تو فکر میکنی نیست اون برای کسی که دوسش داره حاضره از جون خودشم بگذره، بهش اهمیت میده، مراقبشه، نمیزاره آب توی دلش تکون بخوره
میدونی، سهیل جز من کسی رو نداره برای همین من اینا رو میفهمم اون همیشه هوامو داره
_اون چون خواهرشی و دوست داره باهات اینطوری رفتار میکنه پس نمیشه ازش خواست که با بقیه هم همین طور رفتار کنه
_تو درست میگی ولی اگه سعی کنی باهاش کنار بیای دیگه کاری باهات نداره و بهت زور نمیگه
آرام باشه ای گفت تا سارا بیخیالش شود،حالش چندان خوب نبود نمیدانست چه بلایی سر برادرش آمده مرده است یا زنده؟
خیلی دلش میخواست که سهیل میآمد و میگفت هرچه گفته دروغ بوده است اما میدانست چنین اتفاقی هرگز نمی افتد.
سیمکارتش را روی گوشی جدیدش گذاشت و آن را روشن کرد، بعد از روشن شدنش بلافاصله با حمید تماس گرفت تا از اوضاع مزرعه با خبر شود حوصله ی اینکه امروز به آنجا برود را نداشت و ترجیح میداد در خانه استراحت کند.
تماس که وصل شد لب زد:
_سلام حمید
_سلام از ماست سهیل خان
_حالت خوبه، خانومت چطوره؟
_شکر آقا ممنون
شما خوبین؟
_ممنون
چه خبر اوضاع چطوره؟
_خوبه آقا همچی مرتبه
_همچی؟مطمئن باشم؟
_همچی که…..یه سری چیزا مشکل پیدا کرده ولی اونا رو خودمون حل میکنیم
_این یه سری چیزا چی هستن؟
_قرار بود دیروز یه بار برسه به دستمون ولی نرسیده هرچی هم به کسی که قرار بوده بار رو تحویلمون بده تماس میگیریم جواب نمیده
آسیاب ها هم خراب شدن زنگ زدیم تعمیر کار ولی کاری از دستش برنیومد مثل اینکه باید عوضشون کنیم
_خیله خوب شاید فردا یا روز بعدش اومدم مزرعه
_آقا ببخشید ولی چطوری؟ مگه شما…..
_ایرانم حمید
_واقعا اقا؟
_اره
_اقا چرا خبر ندادین اگه گفته بودین میومدیم دیدنتون
_لازم نیست
_پس ما کاری نکنیم؟ خودتون میاید؟
_نه فقط بشینید تماشا خوب معلومه که باید کارا رو راست و ریس کنید
_شرمندم
_کارا رو که درست کردی دیگه شرمنده نیستی
این را گفت و تلفن را قطع کرد.
خودش را به خواهرش نزدیک تر کرد و لب زد:
_نگفتی عمارتشون چه شکلی بود
_چمیدونم
_وا رفتی اونجا بعد میگی چمیدونم
_من اصلا دقت نکردم اینقدر ذوق داشتم که میتونم داخل مزرعه کار کنم
باورم نمیشه من به خود برادر سارا گفتم قبول نکرد بعد عموش خیلی راحت منو استخدام کرد تازه بهم هم گفت میتونم هر وقت خواستم کارم رو شروع کنم.
_اینکه خیلی خوبه آبجی ولی حتی یه کوچولو هم نمیخوای بگی عمارت چه شکلی بود؟
دارم از فضولی میمیرم اذیت نکن
_تو به کی رفتی اینقدر فضول شدی؟!
ماهرو شانه بالا انداخت و لب زد:
_به خودت میخواستی به کی برم دیگه
_اصلا
من مثل تو کنجکاو نیستم
_آره جون خودت پس کی درباره ی زندگی سهیل صدر کنجکاو بود؟
_منکه نبودم
ماهرو نگاه معنا داری به او انداخت که ماهرخ لب زد:
_هااا چیه چرا اینجوری نگاه میکنی خوب کنجکاو بودم ولی نرفتم ازش بپرسم که
_ حالا
راستی بیا طلا و بقیه رو دعوت کنیم جشن بگیریم
_جشن واسه چی؟
_واسه اینکه استخدام شدی دیگه
_فکر خوبیه الان بهش زنگ میزنم
شماره ی طلا را گرفت و صدای او در گوشش پیچید:
_سلام چه عجب یادی از ما کردی
_بشین بابا همین دیروز داشتم یک ساعت باهات حرف میزدم چی میگی
_از اون موقع ۲۴ ساعت گذشته، دقت کن ۲۴ ساعت!
_طلا حوصله چرت و پرت گفتنتو ندارم میخوام دوکلمه باهات مثل آدم حرف بزنم خوب؟
_باشه حالا چرا عصبانی میشی
_بچه ها رو دعوت کن میخوایم یه جشن توپ بگیریم امشب
_به چه مناسبتی؟
_بالاخره یه کار پیدا کردم
_واقعا؟
چطوری؟ کارت چیه؟
_توی مزرعه داداش سارا استخدام شدم
طلا خندید
_توی مزرعه داداش سارا استخدام شدی؟ منکه اصلا باورم نمیشه چجوری قبول کرد؟
_عموش استخدامم کرد
_اوه پس بگو خودش عمرا اجازه میداد
_چیه حسودیت میشه؟ حالا که استخدام شدم سریع تو هم زنگ بزن بچه ها خبر بده که امشب بیان
_حله ساعت چند؟
_۸
_اوکی پس فعلا
_خدافظ
تلفن را که قطع کرد رو به ماهرو لب زد:
_بیا اینم از یه جشن حل شد!
خندید
_عالیه
تقه ای به در اتاقش وارد شد و او لب زد:
_کیه
_کوروشم
_بیا داخل
او در اتاق را باز کرد و وارد شد، برگه ای که دستش بود را مقابلش گرفت و لب زد:
_بیا این لیست چیزایی که باید برای شرکت بگیریم
_خیله خب به احمد بگو تهیشون کنه
چهره درهم فرو برد.
_اَه آدم بهتری نبود بگی آخه واسه چی این؟ من به احمد نمیگم از زیر کار در میره
اون دانیال خوب بود که اونم زدی اش و لاشش کردی از ترست از یک کیلو متری اینجا هم رد نمیشه
_بهتر
_درد بی درمون یعنی چی بهتر
سهیل از روی تخت بلند شد که او عقب رفت.
_غلط کردم به همون احمد میگم فقط نزن
_لیستو بده من
کوروش آرام و محتاط به او نزدیک شد و لیست را دستش داد.
_میدمش به عارف که اون تهیه کنه، چیز دیگه ای نیست؟
_نه فقط همینان
سهیل سری تکان داد
_میگم دختر امجدی رو سارا گفت اوردی اینجا، برای چی اینکارو کردی؟
_برای اینکه میخواستم فضول پیدا کنم که خوبشم پیدا کردم!
_دِهه همه میتونن بپرسن به منکه میرسه فضول میشم؟
لیست را از دستش گرفت و لب زد:
_نخواستم اصلا
خودم میرم وسیله هارو میگیرم
بی توجه شانه بالا انداخت.
_باشه برو بگیر
چند لحظه ثابت نگاهش کرد و بعد لب زد:
_من از درک اخلاق تو عاجز موندم یه بار فاز وحشی گریت میگیره یه بار فاز ریلکسیت! با خودت چند چندی؟
_کوروش شروع نکن!
_شروع کنم چی میشه مثلا؟
_رفتی بیرون یه سر هم به اون دختره بزن من فقط موقع نهار دیدمش
_باشه ولی خاک تو سرت کنن با این سلیقت ۱سال آلمان بودی کلی دختر خوشکل چشم رنگی بود آخه این دیگه کیه اوردی؟
نمیگم خوشکل نیست چرا قیافه ی خوبی داره ولی اونجا دخترا خوشکل تر بودن کاش یکیشونو حداقل برای من میوردی شاید پسند میکردم میگرفتمش
_خاک تو سر خودت کنن، تو که زن بگیر نیستی
_عه
اصلا من رفتم
_آره برو حداقل یه کار مفید کرده باشی
از داخل کمدش چند لباس بیرون آورد و آنها را روی تخت چید
_ ماهرو نظرت چیه؟ کدوم یکی رو بپوشم؟
_ام نمیدونم همشون قشنگن
_خوب یکی رو بگو
_بنظرم اون کرمیه بیشتر بهت میاد مدلش خیلی قشنگه میتونی با شلوار کتون کرمیت ستش کنی
_اره فکر خوبیه تو چی میخوای بپوشی؟
_نمیدونم
ولی شاید اون شومیز بادمجونیم رو پوشیدم
_خوبه پس بجنب که کلی کار داریم
ماهرو سری تکان داد و به اتاق خودش باز گشت.
ماهرخ صدای ضبط را کم تر کرد و رو به بچه ها لب زد:
_خوب کی شام میخوره؟
طلا چیپسی را باز کرد و آن را روی میز گذاشت.
_هیچکس فعلا داریم هله هوله میخوریم شام بعدا
ولی بگو شام چی داریم؟
ماهرخ شانه بالا انداخت و کنارش نشست
_هرچی هست تو نمیخوری پس نپرس
_عه بگو دیگه
_خودم درست کردم
_واسه چی تو؟
شاکی به ماهرو نگاه کرد.
_اَه ماهرو چرا گذاشتی این آشپزی کنه زنگ میزدی از بیرون غذا سفارش میدادین
ماهرو خندید
_طلا ما به شوخی میگیم دست پختش افتضاحه وگرنه آشپز خوبی میشه اینجوری نگو
_آره جون عمش
ماهرخ جواب داد:
_بابام تک فرزند بوده نه عمه دارم نه عمو پس بیخودی خودتو خسته نکن
_مرده شور همون تک فرزندی رو ببرن باز خوبه اون موقع ها چند فرزندی رواج داشته
ماهرخ شانه بالا انداخت
_مثل اینکه تک فرزندی از همون اول هم مد بوده
_وا تک فرزند بودن کجاش مده؟
_الان معمولا همه یه بچه میارن پس مده
طلا ایشی گفت و مشغول خوردن شد که مائده لب زد:
_بچه ها کل کل نکنید ماهرو تو بلند شو بوم های نقاشیتو برامون بیار ببینیم چی کشیدی
ماهرو با لبخند از جای بر خاست و از اتاقش دو بوم نقاشی آورد.
اولین بوم را مقابلشان گرفت…..تصویر یک منظره رو به دریا بود.
مائده با بهت به نقاشی نگاه کرد.
_وای ماهرو چقدر خوشکله آفرین!
ماهرخ خندید
_حال کن ببین چه خواهر هنر مندی دارم!
بوم دوم را هم نشان داد…..تصویر دختری بود که در کنار رود آبی نشسته بود.
طلا برایش سوتی کشید.
_آفرین با اینکه ازت شاکی بودم چون گذاشتی ماهرخ غذا درست کنه و دلم پیتزا میخواست ولی از نقاشی هات خوشم اومد!
ماهرخ لب زد:
_پیتزا رو باید بری از رستوران سفارش بدی اینجا سرو نمیشه
_هیس….دیگه چیزی نگو تا یه فیلم خوب بزارم ببینیم
_شام سرد میشه ها
_اونو میشه گرم کرد ولی این فیلمه از دست میره
_بچه ها گرسنشونه اول غذا!
مائده هم غر زد:
_راست میگه ما میخوایم شام بخوریم بسه هرچقدر صبر کردیم مردیم دیگه
_باشه بابا غر نزن
پس بلند شید که غذا هارو بیاریم
در تعجبم یلدا چرا دوست نداره از عمارت بره
حرصم در اومد😩
قلم نویسنده مانا👏🏻