امیدی برای زندگی پارت چهل وچهارم
وقتی صدا متوقف شد تکان نخورد اما صدایی هم از سهیل بلند نشد!
پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سرش را روی آنها گذاشت……موهای بلندش به دورش ریختند و او جایی را نمیدید.
صدای بسته شدن در های ماشین را که شنید از جا پرید……سرش را بالا آورد و به دور و برش نگاه کرد…..سهیل هنوز پیدایش نکرده بود.
از پشت آن وسیله سرک کشید.
سهیل روی صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود.
کاری نمیکرد…..انگار منتظر بود او خسته شود و از جایش بیرون بی اید.
چند دقیقه گذشت تا اینکه سهیل طاقت از کف داد، میدانست صدایش را میشنود پس نیاز به داد زدن نبود.
لب زد:
_حوصلهی بچه بازی هاتو ندارم…..همین الان از جایی که هستی اومدی بیرون که اومدی، غیر از اون خودم میام دنبالت!
پوزخند زد و بدون اینکه خودش را نشان دهد صدایش را بالا برد:
_یعنی میگی با پای خودم بیام به قتل گاهم؟
_همین الانم داخل قتل گاهتی!
با همین جملهی او دلش هری ریخت…..پس سهیل واقعا قصد جانش را داشت!
تنش را به ان وسیله چسباند و اینبار بیصدا اشک ریخت.
_تا ۵ میشمارم!
کلا همین قدر وقت داری خودتو نشون بدی!
یک
……
_دو
با دست هایش خودش را بغل کرد…..هنوز برای مردن زود بود نمیخواست بمیرد!
_سه
در دل التماس کرد:
“خدایا لطفا…..من نمیخوام بمیرم…..تورو به عزیز ترین بنده ات قسم……بزار زنده بمونم!”
_چهار
“خدایا خواهش میکنم!”
_پنج
تمام شد…..وقتش تمام شد….حالا سهیل با او چه میکرد؟
یعنی اگر میرفت پیش او، شاید از کشتنش صرف نظر میکرد؟
نمیدانست، کار ها و واکنش های سهیل را نمیتوانست پیش بینی کند.
نفس عمیقی کشید و خواست بچرخد و بیرون را نگاه کند که چشمش ماند به دو جفت کفش مشکی!
نفسش بند رفت…..آرام آرام نگاهش را بالا آورد و مات و مبهوت خیره شد به سهیلی که دست در جیب، با اخم نگاهش میکرد.
دستانش را روی زمین مشت کرد و همان طور که سرش را پایین میانداخت هق هق کرد.
_چرا؟ چرا لعنتی؟……
سهیل روی پاهایش نشست و با دستش فک اورا گرفت و بالا آورد.
_میخوای بدونی چرا؟
یلدا پلکی زد و او جواب داد:
_به خاطر اینکه میخوام باباتو زجر بدم…..به خاطر اینکه مادرمو ازم گرفت میفهمی؟
مادرم!
من فقط ۱۰ سالم بود که از محبت مادر و رفاه و آرامش محروم شدم!
فقط ۱۰!
یلدا به چهرهی عصبی او زل زد……یعنی پدر او مقصر مادر نداشتن سهیل است؟
یعنی پدر او مادر سهیل را کشته است؟
نه…..این امکان نداشت، نمیتوانست باور کند.
با صدای لرزانی لب زد:
_با…..بابام مادرتو کشته؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه….ولی مقصر مرگشه!
منم میخوام یکی از عزیزانشو بگیرم ولی با این تفاوت که نمیخوام مقصر باشم…..میخوام خود قاتل باشم!
یلدا از چشمانش فراری شد و نگاه دزدید…..چشم های سیاهش سرشار از نفرت و انتقام بود.
_چرا من باید تاوان بدم؟
درد لبش را نادیده گرفت و فریاد زد:
_چرا من باید تاوان گناه پدرمو بدم؟
دندان روی هم سایید و غرید:
_به خاطر اینکه خون اون بیشرف توی رگات جریان داره!
این را گفت و با گرفتن دست هایش یکدفعه او را روی زمین کشاند و جیغ یلدا هوا رفت.
توجهی نکرد و اورا به سمت صندلی کشید…..حتی درد زخم های خودش هم برایش مهم نبود.
_امروز…..میخوام هم مرگ تو…..هم مرگ باباتو به چشم ببینم!
یلدا آنقدر جیغ کشید که گلویش خراش برداشت.
دست و پا زد.
_سهیل……توروخدا……نکن!
اورا بالا کشید و روی صندلی نشاندش…..بدون توجه به التماس هایش طناب را به دور بازو هایش پیچید و محکم به صندلی بستش!
تیکه پارچه ای را از جیبش برداشت و دهان او را بست تا کمتر صدایش را بشنود.
با فاصله ای کم به چشم های خیس از اشک یلدا نگاه کرد و با بیرحمی پوزخندی به حالش زد!
_میخوام باهات بازی کنم!
نظرت چیه؟
اینبار آرام بود!
تره ای از موهایش را از جلوی صورتش برداشت و کنار گوشش فرستاد.
_هوم؟
بدون بند امدن اشک هایش چشم بست…..سهیل قرار بود با او چیکار کند؟
خندید.
_فکرای بد به سرت نزنه میخوام از مردنت فیلم بگیرم!
این را گفت و از جا بلند شد.
تفنگش را از پشت کمرش بیرون آورد و وقتی یلدا پلک باز کرد با چشم هایی که وحشت در آن دو دو میزد خیره اسلحه شد!
گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد و قبل از اینکه دوربین آن را فعال کند لب زد:
_به دوربین نگاه کن
میخوام همه چیزو ضبط کنم!
دایره قرمز را لمس کرد.
_یوسف خان امجدی….خوب نگاه کن!
به دور دخترک چرخید و ادامه داد:
_دخترته میبینی؟
خوب نگاهش کن شاید آخرین فرصتت همین باشه که داخل این فیلم زنده بودنشو نگاه کنی!
جلو رفت و اسلحه را روی سر یلدا گذاشت و او از ترس تکانی خورد.
_این طوری بکشمش؟
اسلحه را پایین تر آورد و روی قلبش گذاشت…..ادامه داد:
_یا اینطوری؟
چند بار با اسلحه به قلبش آرام ضربه زد.
_اگه مستقیم به قلبش بزنم خیلی خوب میشه…..تیرو به قلبش میزنم همون طور که تو و شاهرخ به قلبم ضربه زدید و سنگش کردین!
قلب دخترک مانند گنجشکی بی پناه محکم در سینه میکوبید….به طوری که صدای آن را حتی خودش هم میشنید.
این مردی که حالا جلواش بود را نمیشناخت……او درواقع کلا سهیل را نمیشناخت!
میترسید…..ان هم خیلی!
میترسید سهیل واقعا در اینجا خلاصش کند…..هنوز جوان بود!
فقط ۲۰ سال سن داشت و حالا…..حالا باید کشته میشد!
سهیل پارچه روی دهانش را پایین کشید.
_حرفی…..حدیثی….نداری بزنی؟
_و….ولم….کن!
چشم در حدقه چرخاند.
_از حرف های تکراری خوشم نمیاد
به اطرافش روی زمین نگاه کرد و بطریی را دید.
آرام قدم برداشت و بطری را برداشت.
کمی دور تر از یلدا دوربین را تنظیم کرد و گوشی اش را به آن تکیه داد.
آب دهانش را قورت داد.
_دا….داری چیکار میکنی؟
_هیس……
به سمتش رفت و طناب را باز کرد.
_بلند شو
با ترس به اسلحه ای که در دست او قرار داشت نگاه کرد.
_من….منو نکش، توروخدا!
عصبی صدایش را بالا برد:
_گفتم بلند شو…..خستم کردی از بس که التماس کردی!
ضجه زدنت فایده نداره دختر امجدی!
الان تو….
یلدا دست روی گوش هایش گذاشت و برخاست.
تا توانست از او فاصله گرفت.
سهیل به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
_تو مقابل من وایسادی……مقابل سهیل صدر…..سهیلم رحمی نداره اینو بفهم!
یلدا غمگین و با چشمانی اشک الود نگاهش کرد…..بر خلاف دفعات قبل فریاد نزد.
_تو….تو یه روانی سادیسمی هستی!
میدونی من گناهی ندارم اما از اینکه زجرم بدی لذت میبری!
جوابش فقط لبخند یک طرفه سهیل بود و بس
دردانه یوسف امجدی…..تو گناهی نداری…..تو بی گناه ترین آدم در این بازی هستی!
وقتی سهیل اسلحه را به سمتش نشانه گرفت روح از تنش جدا شد و با شدت بیشتری گریه کرد……آنقدر بلند گریه کرد که صدایش کل فضا را برداشت.
_من نمیخوام بمیرم!
سهیل با جدیدت به او خيره شد و همان طور که به او نزدیک تر میشد بی انعطاف جوابش را داد:
_منم نمیخواستم بدون مادر و پدر بزرگ بشم!
گلنگدن را کشید و لب زد:
_خوشحال باش که شکنجت نکردم!
دست هایش را از روی گوش هایش برداشت، از شدت داد و بیدادی که از قبل کرده بود صدایش خش دار شده بود ولی باز فریاد زد:
_چرا…..چرا، کردی!
همین طوریش هم شکنجم کردی! همین طوری هم صد بار مردم و زنده شدم!
چرا اینقدر ادم کشتن برات راحته؟من کلا ۲۰ سالمه لعنتی!
کلی آرزو دارم…..هنوز جوونم!
دستش را روی ماشه گذاشت و پوزخند زد.
_فکر کردی من دیگه جوون نبودم؟ فکر کردی من آرزو نداشتم؟
فکر کردی منم همسن تو نبودم؟
د لعنتی منکه وقتی همسن تو بودم داشتم جون میدادم که!
من وقتی همسن تو بودم داشتم شکنجه میشدم!
_بابا من یه دخترم!
دخترا شکننده ترن، طاقتشون کمتره!
_مگه پسرا از لحظهی اول پوست کلفتن؟
یلدا خواست برای حرفی دهان باز کند که سهیل صدایش را در سرش انداخت.
_دیگه واسه من روضه نخون!
من امروز خلاصت میکنم، داغتو به دل پدرت میزارم یلدا!
دیگه تمومش میکنم…..زجرش میدم اونم با کشتن دخترش
این را گفت و درچشمان وحشت زدهی دخترک ماشه را کشید!
صدای تفنگ چند بار در سرش اکو شد و ناباور به سهیل خیره شد.
او کم کم داشت به سمتش میآمد ولی دیگر جانی در تنش نماند و مانند آواری فرو ریخت ولی سهیل همان لحظه پاتند کرد و اورا گرفت……به سهیل و آن چشمان مشکی اش نگاه کرد….حس غریبی نسبت به این مرد داشت ولی…..ولی این مرد حالا چیکار کرده بود؟
سهیل بدون حرف نگاهش کرد و او پلک هایش روی هم افتادند و چشم بست….وزنش کامل روی دست های سهیل افتاد ولی او بازم نگهش داشت.
فیلم گرفته بود از این لحظه…..لبخند روی لب هایش نشست.
دوست داشت زمانی که این فیلم را برای یوسف میفرستد آنجا باشد و چهره اش را ببیند.
مطمئن بود دیدنی میشود!
با اینکه خوشحال بود یوسف را زجر میدهد اما یک چیز….یک حرف باعث آزار خودش میشد.
“تو یه روانی سادیسمی هستی”
روانی؟ سادیسمی؟
نه….ولی شاید…..او فقط از درد کشیدن افرادی لذت میبرد که زندگی اش را نابود کرده بودند، نه کس دیگری!
چشم از چهره بی روح دخترک گرفت….بعد از یوسف، شاهرخ بود!
روح و روانش داشت بهم میریخت……دخترکش…..پارهی تنش دست سهیل بود و او هر بلایی را میتوانست سرش بیاورد!
شاهرخ هم کاری از دستش ساخته نبود…..هیچکس نمیدانست که سهیل کجاست!
چند نفر را به دنبال او فرستاده بود….ولی تا الان که خبری نشده بود.
همان لحظه پیامی به گوشی اش ارسال شد و او به امید اینکه شاهرخ باشد سریع آن را برداشت……ولی پیام از طرف یک فرد ناشناس بود!
پیام، یک فیلم بود!
آن را باز کرد و نگاهش کرد…..با دیدن فیلم عرق سردی روی پیشانی اش نشست!
فیلم از طرف سهیل بود و او داشت یلدا را که به صندلی بسته شده بود نشان میداد و حرف میزد…..به حرف هایش گوش نمیکرد فقط دخترش را نگاه میکرد!
اما با صحنهی بعدی قلبش تیر کشید، او درست دخترش را نشانه گرفته بود!
یلدا فریاد میزد و گریه میکرد اما…..اما سهیل با بیرحمی تمام ماشه را کشید!
ماشه را کشید و دخترش را
کشت! همان طور که گفته بود!
گوشی را روی میز انداخت، دست هایش را روی میز گذاشت تا خود را سرپا نگه دارد……ناباور به میز کارش خیره شد…..تمام شد…..سهیل پارهی تنش را کشت!
فیلم کشتنش هم ارسال کرد!
او یکی از جان هایش را گرفت و فقط ماند مهری و یاسر!
یعنی به آنها هم ضربه میزد؟
ممکن بود!
سرش را به دو طرف تکان داد…..دوست نداشت مرگ دخترکش را باور کند.
بلافاصله گوشی را برداشت و به همان شماره زنگ زد، بعد از چند بوق صدای او در گوشش پیچید.
_میدونستم زنگ میزنی
آب دهانش را به سختی قورت داد.
_بگو….بگو که دروغه…..بگو که دخترم زندست!
_خیر دروغ نیست!
کشتمش، دخترتو همون طور که گفتم ازت گرفتم…..سیاه پوشت کردم!
هرچند که نمیتونی به زنت بگی و واقعا لباس سیاه تنت کنی ولی دیگه بچت زنده نیست
دختر عزیزتو ازت گرفتم، همونی که با خنده و شیرین زبونی بابا صدات میکرد!
همونی که بدون شناخت روی واقعیت دار فانی را وداع گفت!
_حرف دهنتو بفهم!
بچهی من هوز زندست! داری نقش بازی میکنی!
_ببخشید نتونستم از زیر خاک رفتنش فیلم بگیرم…..اینجوری شاید حداقل باور میکردی!
_سهیل، مطمئن……
سهیل با خونسردی حرفش را قطع کرد.
_هیس…..اروم باش یوسف خان!
اینبار دیگه من تهدید میکنم نه تو! اینبار من زجرت میدم…..اینبار همه کاره منم!
من…..پسر شهریار صدر!
وای چیکار کرد باورم نمیشه😮