حس آبی پارت ۳
پارت سوم #حس_آبی
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌸ᬼٖٖٖٜ꙰🍃part 3
اونقدر غرق حرفایی که بهم زده بود، شدم که اصلا متوجه این نشدم کی جلوی ماشین آخرین مدلش رسیدیم… چون حرفایی که بهم زده بود عین خنجری بود که به جسم و روحم برخورد کرده بود
با بشکنی که کنار گوشم زده بود از دنیای فکری که توش غرق شده بودم بیرون اومدم…
نچ نچی کرد و سوار ماشینش شد ،
درو باز کردم و نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین عین یک جت از جاش کنده شد
تا به مقصد برسیم گوشیش شاید نزدیک به هزار بار زنگ خورده بود، ولی اعتنایی به گوشیش نداشت…
ماشینشو کنارخیابون پارک کرد و قبل از اینکه پیاده بشیم برای بار آخر تذکرای لازم رو داد و نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد
دلیل این رفتارای ضد و نقیصشو نمیدونستم…
خواستم درو باز کنم که امید خان پیش دستی کرد و زود درو باز کرد و گفت : پیاده شو
از جام بلند شدم و لباس خودمو مرتب کردم
دستشو بستم گرفت و گفت:
بازی شروع شده بهتره کاری نکنی که بعدش پشیمون بشی
سری تکون دادم و باهم از پله ها بالا رفتیم
درو باز کردیم و داخل رفتیم
بغیر از پدرم
یک خانم خوش پوش میانسال و در کنارش یک مردی که نگاه نافذی داشت حضور داشت
نگاهش جوری بود که وجودتو کنکاش میکرد و حتی اگه یک سنگ رو مقابل نگاهش قرار میدادیم، با نگاهش اون رو ذوب میکرد…
امیدخان نیشگون ریزی از بازوم گرفت و این یعنی اینکه نقشتو خوب بازی کن…
رویای عزیز لطفا تو قسمت عنوان اسم رمان و شماره پارتش رو بنویس🥲❤️
ای وای من اول رمان مینویسم 🥲😅
توضیحات رو نوشته اونجا 😄
فک میکنم تبلیغه نمیخونم 😬😬😬😬
نه توضیح قرار دادن رمان هستش بخون😊
ستیییییی قبل رفتن بیا رمان منو تایید کن لطفاااا 🥺
حمایت
حتما سعید جان🐾🌿
خوشحال میشیم اگه سری به رمان های ما هم بزنی
خسته نباشی عزیزم♥️
قربون تو مهربون
قلم قشنگی داری رویاجان سری به رمانهای منم بزن💓
فدایت…pdf جلد اولتو پیدا نکردم ….