رمان دختر سرکش

دختر سرکش پارت ۱

3.4
(53)

#part_۱
💕رمان دختر سرکش
💕💕💕💕
💞💞💞
💕💕
💞
_سلام اسمه من زهرا (نگار)احمدیان هست ۱۷ سالمه یکم دیگه میرم ۱۸.
باز فردا صبح شنبس قراره برم مدرسه ولی خوبیش اینه که پارمیس همراهمه
پارمیس دوسته صمیمیه منه تازه امسال باهم اشناشدیم ازشانس همسایه هم دراومدیم ۴یا۵ تا خونه باهامون فاصلست هرروز همومیبینیم ۷ساعت کنار همیم روزایه تعطیل هم میشه گف چندساعتش خونه همیم 😁😅 یک عمه دارم که اصلا نمیدونم اسمه بچه هاش چی هست کجا میشینن یک عمو دارم ولی از بچه هاش خبر دارم ۲تان یک دختر ویک پسر نه خاله دارم نه دایی یعنی نمیدونم دارم یانه 😐😂خودمم ۲تا خواهر به اسمه سارا سمیه اسمه دومه سمیه سمیراست کوچیکن یکیش کلاس دومه یکیش اصلا مدرسه نمیره تازه ۶سالش شده پارمیس هم ۲تا خواهر داره.
توگوشی درحال چرخ زدن بودم ساعت نزدیکه ۲شب بود که خوابم برد صبح باصدایه زنگ گوشی بلند شدم دستو صورتمو شستم صبحانه خوردم مسواک زدم یکمم ارایش کردم 😂از لجم . لباسامو پوشیدم عطرمم زدم رفتم جلودر پارمیس که خودش اومد بیرون
پارمیس_نیشم باز کردم سلام خوبی چطوری
_سلام خوبم خوندی؟
پارمیس_هم اره هم نه 👀🤷‍♀وای تروجونه من اون کتابو بزار کنار حالم بد میشه میبینمش
_بد بشه من مطمئن نیسم بلدم یانه بعدشم استرس دارم دیدم صدایی از پارم نمیاد بهش میگم پارِم راحتیم اینطوری . برگشتم نگاش کردم که نگاش طرفه مغازه بود یه پسر با تیپه مشکی از اون مدل مو گوسفندیا هیکل چه عرض کنم یه لباس تنگ پوشیده بود سرمو گرفتم طرفه خیابون پارمیس خاک دیدم پارم روم داره میوفته کمکم هی میخنده
اه اه اینم سلیقس ت داری حالا مثله ادم راه برو دیوونم کردی از جلو پسره رد شدیم نگاه میکرد به پارم به رفتاراش میخندید خلاصه گذشتیم از جلوش من چادری بودم ولی نماز نمیخوندم تصمیم داشتم نمازم بخونم یه بعضی اوقات چادرسر نمیکردم ولی حجابم خوب بود ولی پارم نه وسطه خیابون موهاش باز میکرد براش مهم نبود منم کار نداشتم به خل بازیاش ولش‌. مجبورش میکردم موهاشو ببنده دعوا اصلا نکردیم کلا خندیدیم شاد بودیم
پارم من اگه جایه تو بودم به این پسرا هیچ محل نمیزاشتم به نظره من باید یه پسر خوشتیپ موها صاف بالا داده حالت دار کفش چرمی مدل نیم پوت کت رنگ شتری خوشگل پولدار اخلاقشم سگ بود مهم نبود مهم خودتی خوشحالیت😂یادبگیر
پارم_ هرکی یه سلیقه ای داره هیچ روم تاثیر نذاشت 😗
_گاوی دیگه گاو از جلو ماشینه پلیس رد شدیم مافقشون داشت باهاشون شوخی میکرد گف از جلو نظام ماهم که تو مدرسه همیشه اینو داشتیم ازاونجایی که پارم استاده سوتیه حواسش نبود یلحظه وایستاد خواست بگه الله اکبر جلو دهنشو گرفتم پلیساهم میخندیدن
وای دیر شد بدو بریم زود خودمون رسوندیم به مدرسه وارد شدیم خوشبختانه به دلیل سرما تو بودن از پشته شیشه در ورودی انگار اینه بود شروع کردیم دلقک بازی دراوردن درو باز کردیم رفتیم تو دیدم معاون کنار دستگاه واسه بلندگو وایستاده جلو در
معاون_دلقک بازیتون تموم شد ؟
پارم_جلو خندمو گرفتم گفتم ببخشید دسته زهرارو گرفتم بدو بدو رفتیم بالا تو کلاس قش قش میخندیدم اخرشم من از اونخنده خوکیا میزدم بد به خودم میخندیدم زهرا هم کلا قش کرد از خنده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

یه سوال خیلی مهم برام پیش اومد
انقدر که اگه نمیپرسیدم میمردم😂
میشه آدم اسم عمه اش رو ندونه؟😲 هر چقدرم که بدون ارتباط باشن میشه؟؟ خدایی میشه؟؟
موفق باشی نویسنده جان♥️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

دقیقاا سوال منم همین بود🫤

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

بله منم اسم عمه ام رو نمیدونم چون تا یادمه باهاشون رفت و آمدی نداشتیم و حتی تلفنی هم باهم حرف نزدیم که بشه اسمش رو بدونم!

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
10 ماه قبل

چه جالب☺️

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x