رمان آزرم پارت ۱۰۳
اما طلا ول کنش نبود … واقعا چگونه حساب مجازی ساخته است؟ … طلا باهوش هست،اما نه دیگر تا این حد
صدای اذان قطع شده و تا به مسجد برسد احتمالا نماز تمام شده … در عبادت باید به طلا مدال می دادند
نگاهی به گلدسته های کوچک مسجد ده می اندازد … اگر آن سردارِ ۷ یا ۸ ساله بود مانند همیشه از آنها بالا می کشید و زمانی که به نوکش رسید برای طلا دست تکان می داد … لبخندی بعد از دو هفته روی لب هایش نقش می بندد … آن زمان مردم اینجا حاضر بودند نیمی از داراییشان را بدهند اما این پسر بچه ی شر از ده برود … از همه مصمم تر ایوب پسر ناصر نانوا بود … کاری نکرده بود … فقط با اینکه ۶ سالی از او کوچکتر بود،یک چند باری در مدرسه کتکش زده بود همین!
درب فلزی و تازه رنگ شده ی مسجد را هل می دهد و وارد می شود … چند سال است به اینجا نیامده؟ … شاید ۱۰ سال … شاید هم بیشتر
قدم هایش را سمت حوض بر میدارد … حوض آبی رنگی که ماهی هایش عجیب فعال بودند
می نشیند لبه ی آن و منتظر خیره به کفش هایش می شود … خودش را آماده ی شنیدن غر های طلا می کند … همان حرف های همیشگی … همان هایی که سرزنش و غم از سر و رویشان می بارد:《دست از سر صالح بردار … ببخش … کینه توزی رو تمومش کن … 》
اگر او پدر از دست داده،طلا هم پسرش را از دست داده … چرا ذره ای خشمگین نیست؟ … چرا حتی به اندازه ی یک بند انگشت کینه به دل نگرفته؟ … فقط سردار است که دارد در این آتش خشم جزغاله می شود؟
صدای جیر جیرِ باز و بسته شدن درب می آید … سر بلند می کند … یک جسمِ چادر پوش پشت به او در چهارچوب در قرار گرفته و کفش هایش را پا می زند
چقدر … چقدر جسه اش شبیه آرام است!
این چند روزه گمان می کند مغزش را از دست داده … همین مانده بود سلیم را هم شبیه آن نارفیق ببیند
پوزخندی میان راه است تا به لب هایش برسد که دخترک می چرخد … می چرخد و سردار مات می ماند!
به چشم هایش اعتماد ندارد … دخترک هیچ حواسش نیست و سردار خیره خیره فقط او را می نگرد
نکند چون اینجا مسجد است خدا فرشته ای شبیه آرام برایش فرستاده؟مکان مقدسی است دیگر!
– آرام مادر اون گیره ی منم از رو حوض برام بیار
صدا از داخل می آید و سردار کم مانده خودش را در حوض پرت کند … صدای طلا بود که آرام را صدا زد؟ … این هم ادامه ی معجزه است؟
آرام از همه جا بی خبر نگاه می چرخاند سمت حوض … کاش نمی چرخاند!
گوشه ی چادر از دستش می افتد … سردار؟
نگاهایشان یکدیگر را بغل می کنند … سخت در آغوش می گیرند همدیگر را … اصلا می بوسند یکدیگر را
و سرداری که منقلب شده … باورش نمی شود … این … این دخترک ریز جسه ای که چادر سفید رنگ پوشیده … آرام است؟
این پارچه ی گل گلیِ سفید چقدر به او می آید … چقدر … چقدر دلتنگ است
آرام به خودش آمده می خواهد داخل شود که کفش لعنتی از پایش در نمی آید … مرد از جا بلند می شود و با چند قدم بلند ساعد دستش را اسیر پنجه های دلتنگ خود می کند
– آرام …!
صدایش می زند و نمی داند قلب دختر عاشق بعد از دو هفته منهدم می شود؟
دستش را عقب می کشد و سردار مانند بی تعادل ها سر خم می کند تا چهره اش را از لا به لای چادر ببیند
– ببینمت … خودتی بدمصب؟
آرام نمی داند خوشحال است یا غمگین … از اینکه او اینجاست می خواهد از خوشحالی بمیرد و از اینکه پیدایش کرده می خواهد خودش را زنده به گور کند
سردار با دیدن صورت سفیدش سر از پا نمی شناسد … دو هفته ی تمام بیخ گوش طلا بود و سردار مانند مرغ سرکنده دنبالش گشت؟
پنجه هایش از ساعد پایین تر می روند و میان انگشتان نحیف دخترک می پیچند
تند و سریع او را همراه خود می کشد و آرام آنقدر حالش نامعلوم است که نمی تواند مقاومت کند … فقط چادر را جمع و جور می کند تا جلوی پایش گیر نکند … خداراشکر همه سر نماز عشا رفته اند و کسی نیست ببیندشان
به پشت ساختمان مسجد می رسند و سردار درکسری را ثانیه بر می گردد و بدون رها کردن دست دختر،او را تنگ در بغل می گیرد
دست آزادش را پشت کمر ظریفش قرار داده و او را به شدیدترین شکل ممکن به خود می فشارد
آرام هیچ حرکتی نمی کند … اصلا نمی داند چه کند … این بغل … بوی دلتنگیِ وحشتناکی می دهد … دارد جان می کند تا دستش را حلقه کند دور بدن بزرگ او!
سر مرد مریض گونه زیر گلویش فرو می رود و چادر روی شانه های آرام می افتد … بو می کشد … عمیق … به اندازه ی دو هفته که نبود،نفسش می کشد
– اوووفف … داشتم می مردم برا این بو … داشتم رد میدادم
قلب عاشق آرام بیشتر و بیشتر می تپد … دیوانه وار می تپد
باید دوتاییشان بروند و در یک بیمارستان روانی بستری شوند … این نوع دوست داشتن کار انسان های سالم نبود
چادر روی ساعد دست سردار که با محکم ترین حالت ممکن کمر دختر را گرفته می افتد … بینی اش را روی تمام سر و صورت دختر ظالم می کشد و هرجا می رسد را می بوسد
– می خوام تا هزار سال دیگه همینجوری بغلت کنم … اصلا می خوام همینجا دفنت کنم که یه قدم نتونی دور شی دیگه … آرام!
نامش را صدا می زند بلکه مطمئن شود خودش است … لب می زند … خودش را خفه میکند تا بتواند بگوید
– ولم کن!
امیدوارم لحظه حساس طلا سر نرسه که اوضاع خرابه😂🤣
نگران نباش🤣🤦🏿♀️
ای بابا ساحل جون به این آرام خانم بگو از خر شیطون بیاد این بیچاره الان تباه میشه به خدا دلم آب شد برا سردارم🥺😅😅😊
سردار خیلی گنادار شده خودمم دلم براش سوخت😂😂
اینجا هم یه کوکب خانمی سر نرسه رسواشون کنه 😂ممنون ساحل جان کاش بیشتر بود😝
اینجا دیگه دوتاشون مهم نیس براشون هرکی میخواد بیاد 😂
پارت بعدی رو بلند تر میکنم 🤌🏿
وای اکلیلی شدم 🥺✨✨✨
دلم واسه سردار سوخت بالاخره
🥹❤️
انقدر باهاش بد بودی بفرما
عالی بود اصلا عاشق این رمان شدم ،انگاری که هرلحظه رو دارم با سرداروآرام تجربه می کنم
🥹❤️❤️❤️
عشقی ب خدا
تو عشق تری ❤️
عالی مثل همیشه
فداااا❤️