نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۳

4.4
(61)

اما طلا ول کنش نبود … واقعا چگونه حساب مجازی ساخته است؟ … طلا باهوش هست،اما نه دیگر تا این حد
صدای اذان قطع شده و تا به مسجد برسد احتمالا نماز تمام شده … در عبادت باید به طلا مدال می دادند
نگاهی به گلدسته های کوچک مسجد ده می اندازد … اگر آن سردارِ ۷ یا ۸ ساله بود مانند همیشه از آنها بالا می کشید و زمانی که به نوکش رسید برای طلا دست تکان می داد … لبخندی بعد از دو هفته روی لب هایش نقش می بندد … آن زمان مردم اینجا حاضر بودند نیمی از داراییشان را بدهند اما این پسر بچه ی شر از ده برود … از همه مصمم تر ایوب پسر ناصر نانوا بود … کاری نکرده بود … فقط با اینکه ۶ سالی از او کوچکتر بود،یک چند باری در مدرسه کتکش زده بود همین!
درب فلزی و تازه رنگ شده ی مسجد را هل می دهد و وارد می شود … چند سال است به اینجا نیامده؟ … شاید ۱۰ سال … شاید هم بیشتر
قدم هایش را سمت حوض بر میدارد … حوض آبی رنگی که ماهی هایش عجیب فعال بودند
می نشیند لبه ی آن و منتظر خیره به کفش هایش می شود … خودش را آماده ی شنیدن غر های طلا می کند … همان حرف های همیشگی … همان هایی که سرزنش و غم از سر و رویشان می بارد:《دست از سر صالح بردار … ببخش … کینه توزی رو تمومش کن … 》
اگر او پدر از دست داده،طلا هم پسرش را از دست داده … چرا ذره ای خشمگین نیست؟ … چرا حتی به اندازه ی یک بند انگشت کینه به دل نگرفته؟ … فقط سردار است که دارد در این آتش خشم جزغاله می شود؟
صدای جیر جیرِ باز و بسته شدن درب می آید … سر بلند می کند … یک جسمِ چادر پوش پشت به او در چهارچوب در قرار گرفته و کفش هایش را پا می زند
چقدر … چقدر جسه اش شبیه آرام است!
این چند روزه گمان می کند مغزش را از دست داده … همین مانده بود سلیم را هم شبیه آن نارفیق ببیند
پوزخندی میان راه است تا به لب هایش برسد که دخترک می چرخد … می چرخد و سردار مات می ماند!
به چشم هایش اعتماد ندارد … دخترک هیچ حواسش نیست و سردار خیره خیره فقط او را می نگرد
نکند چون اینجا مسجد است خدا فرشته ای شبیه آرام برایش فرستاده؟مکان مقدسی است دیگر!
– آرام مادر اون گیره ی منم از رو حوض برام بیار
صدا از داخل می آید و سردار کم مانده خودش را در حوض پرت کند … صدای طلا بود که آرام را صدا زد؟ … این هم ادامه ی معجزه است؟
آرام از همه جا بی خبر نگاه می چرخاند سمت حوض … کاش نمی چرخاند!
گوشه ی چادر از دستش می افتد … سردار؟
نگاهایشان یکدیگر را بغل می کنند … سخت در آغوش می گیرند همدیگر را … اصلا می بوسند یکدیگر را
و سرداری که منقلب شده … باورش نمی شود … این … این دخترک ریز جسه ای که چادر سفید رنگ پوشیده … آرام است؟
این پارچه ی گل گلیِ سفید چقدر به او می آید … چقدر … چقدر دلتنگ است
آرام به خودش آمده می خواهد داخل شود که کفش لعنتی از پایش در نمی آید … مرد از جا بلند می شود و با چند قدم بلند ساعد دستش را اسیر پنجه های دلتنگ خود می کند
– آرام …!
صدایش می زند و نمی داند قلب دختر عاشق بعد از دو هفته منهدم می شود؟
دستش را عقب می کشد و سردار مانند بی تعادل ها سر خم می کند تا چهره اش را از لا به لای چادر ببیند
– ببینمت … خودتی بدمصب؟
آرام نمی داند خوشحال است یا غمگین … از اینکه او اینجاست می خواهد از خوشحالی بمیرد و از اینکه پیدایش کرده می خواهد خودش را زنده به گور کند
سردار با دیدن صورت سفیدش سر از پا نمی شناسد … دو هفته ی تمام بیخ گوش طلا بود و سردار مانند مرغ سرکنده دنبالش گشت؟
پنجه هایش از ساعد پایین تر می روند و میان انگشتان نحیف دخترک می پیچند
تند و سریع او را همراه خود می کشد و آرام آنقدر حالش نامعلوم است که نمی تواند مقاومت کند … فقط چادر را جمع و جور می کند تا جلوی پایش گیر نکند … خداراشکر همه سر نماز عشا رفته اند و کسی نیست ببیندشان
به پشت ساختمان مسجد می رسند و سردار درکسری را ثانیه بر می گردد و بدون رها کردن دست دختر،او را تنگ در بغل می گیرد
دست آزادش را پشت کمر ظریفش قرار داده و او را به شدیدترین شکل ممکن به خود می فشارد
آرام هیچ حرکتی نمی کند … اصلا نمی داند چه کند … این بغل … بوی دلتنگیِ وحشتناکی می دهد … دارد جان می کند تا دستش را حلقه کند دور بدن بزرگ او!
سر مرد مریض گونه زیر گلویش فرو می رود و چادر روی شانه های آرام می افتد … بو می کشد … عمیق … به اندازه ی دو هفته که نبود،نفسش می کشد
– اوووفف … داشتم می مردم برا این بو … داشتم رد میدادم
قلب عاشق آرام بیشتر و بیشتر می تپد … دیوانه وار می تپد
باید دوتاییشان بروند و در یک بیمارستان روانی بستری شوند … این نوع دوست داشتن کار انسان های سالم نبود
چادر روی ساعد دست سردار که با محکم ترین حالت ممکن کمر دختر را گرفته می افتد … بینی اش را روی تمام سر و صورت دختر ظالم می کشد و هرجا می رسد را می بوسد
– می خوام تا هزار سال دیگه همینجوری بغلت کنم … اصلا می خوام همینجا دفنت کنم که یه قدم نتونی دور شی دیگه … آرام!
نامش را صدا می زند بلکه مطمئن شود خودش است … لب می زند … خودش را خفه می‌کند تا بتواند بگوید
– ولم کن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افرا
3 روز قبل

امیدوارم لحظه حساس طلا سر نرسه که اوضاع خرابه😂🤣

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
3 روز قبل

ای بابا ساحل جون به این آرام خانم بگو از خر شیطون بیاد این بیچاره الان تباه میشه به خدا دلم آب شد برا سردارم🥺😅😅😊

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

اینجا هم یه کوکب خانمی سر نرسه رسواشون کنه 😂ممنون ساحل جان کاش بیشتر بود😝

وانیا
3 روز قبل

وای اکلیلی شدم 🥺✨✨✨
دلم واسه سردار سوخت بالاخره

پریزاد
پریزاد
3 روز قبل

عالی بود اصلا عاشق این رمان شدم ،انگاری که هرلحظه رو دارم با سرداروآرام تجربه می کنم

پریزاد
پریزاد
3 روز قبل

عشقی ب خدا

پریزاد
پریزاد
3 روز قبل

عالی مثل همیشه

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x