نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۵

4.7
(63)

– آرّام!
دو هفته میشد که حرصی صدا زدن هایش را نشنیده ام؟
– آرام میگه نمی خواد بیاد … خودت اگه می خوای برو
لبخندی از دفاع طلامامان روی لب هایم پدیدار می شود
زیر چشمی نگاهم به هیکل درشت اوست که روی مبل رو به رو نشسته
– تو ننه ی منی یا این ملکه ی عذاب؟ … میگم نصیحتش کن ورداریم بریم
لقب جدید گرفته ام؟ … بعد از ظالم و فرعون و شمر حال ملکه ی عذاب؟ … پس اویی که انقدر من را آزرده بود باید چه لقبی بگیرد؟
– معلوم نیست چه گندکاری کردی که نگاتم نمی کنه … میخواد بمونه قدمشم سر چشم منه … تو بعد شام می تونی بری به ادامه ی گندکاریات برسی
کاش می توانستم طلا را بغل کنم و تک تک آن چروک هایش را ببوسم … حقیقتا ژن همدیگراند!
سردار با کف دست چندین بار صورتش را دست می کشد
– طلا … پا میشم سر خودمو می کوبم تو دیوار به حضرت عباس
طلا بیشتر از من با او سر جنگ دارد … او برعکس من به خاطر دوست داشتن چشم روی خط قرمز هایش نمی بندد … او … زن بی نظیری است!
– صد بار بهتون گفتم این راهش نیست … هزار دفعه گفتم وقتی همدیگه رو می خواین جنگ و دعوا رو بذارین کنار … تو گوشتون نمیره که نمیره
کاش همه‌ چیز به همین راحتی بود … همینقدر آسان … دیگر با هم جنگ و دعوا نمی کردیم و همه چیز حل میشد
سردار از جا بلند می شود … قلب من هم از جا کنده می شود … می خواهد برود؟ … به همین زودی؟
– خیلی خب … خر شیطونو سوار شدین دوتاتون،پایینم نمیاین … کلید دروازه رو که می تونین بدین دست ما … یا اونم خودم بگردم پیدا کنم؟
قلب مادر مرده ام آرام میگیرد … انگار که از انقباض رها شده باشد
فقط می خواهد ماشینش را داخل بیاورد
طلا چشم غره ای نثارش می کند که بیخود خنده ام می گیرد … خیلی جالب بودند
– دختر پاشو کلید دروازه رو بهش بده
بدون حتی نیم نگاهی به اویی که با شعف سرتاپایم را می نگرد کلید را از کشوی میز تلویزیون برمیدارم
به سمتش می گیرم و آن عوضی جای کلید دستم را لمس می کند … هوایی ام می کرد … لمس هایش از یادم می بُرد آن زن را … دلتنگی ام از یادم می بُرد همه ی ناحقی هایش را
به سرعت دستم را عقب می کشم و کلید را میگیرد
تنها راه نجاتم طلاست و من دوباره از شر پوزخندش،به او پناه می برم
از رو به رویمان می گذرد و من دست طلامامان را می گیرم … در این دو هفته عجیب وابسته اش شده بودم
برای منی که خلا مادر داشتم،او یک بُرد بزرگ بود … برای آهو مادری کردم و خودم بی مادر بزرگ شدم … همیشه مجبور به قوی بودن بودم … مجبور به تحمل کردن … حال طلا از من دفاع می کند … دلم نلرزد؟
– از طلا دور شی خوردمت خب؟ … همونجا بچسب بهش
جوابش را نمی دهم … همین را می خواست … جر و بحث کنیم تا میانش یک حیله ای سوار کند و گولم بزند … درست مانند آن شب!
طلا هشدار می دهد و من کیف می کنم
– سردار!
چه خوب که نمی توانست به او چیزی بگوید
از در بیرون می زند و لبخندی لب هایم را می پوشاند … خداراشکر که شب می‌ماند … نفس کشیدن جایی که او نفس می کشد هم برایم دیوانه کننده است
از وقتی آمده چقدر این خانه از سوت و کوری درآمده … انگار که وجودش را کم داشت … حتی طلا هم برخلاف حرف هایش رنگ و رویش باز شده
من … طلامامان … خانه … همه و همه از وجودش غرق لذت شده ایم … برای یک لحظه دلم برایش گر می گیرد … همه با او بد شده بودیم … بسکه مقصر است!
صدای لاستیک ماشینش که از روی سنگ ریزه های حیاط عبور می کنند،می آید
– لاغر نشده بود؟
لبخندم را جمع می کنم و سمت طلا رو می چرخانم … سردار و لاغر شدن؟ … یک او بود و یک شکمش … لاغر شود؟
هرکاری اش کنی بازهم مادر است!
– نه … نشده!
دستش را از دستم بیرون می کشد
– خیلی خب لوس بازی درنیار پاشو شامو بکش گشنه اس حتما
خنده ام میگیرد … مدت زمان مهربانی اش به حداکثر یک ربع می رسید
گونه اش را خیس می بوسم که صدای جیغش در می آید … بالاخره این وسواسش را درست می کردم
‐ آراااام … اَه
به آشپزخانه می روم برای سرو شام … قوانین نانوشته ی روستا بود … زود شام خوردن … زود خوابیدن … زود از خواب بیدار شدن
برای ما شهری ها ساعت ۱۲ تازه سر شب است … واقعا نادرست زندگی می کنیم!
امشب یک بشقاب اضافه تر داریم … بشقابی که مال اوست
_______________

راوی:
هوا سرد است و باد یخی به صورتش می خورد … دود سیگارش میان این هوای سرد جذاب تر به نظر می رسد
این دو هفته ای که در برزخ بود،دخترک ظالم درست کنار طلا بود … چقدر همه را از خودش رانده بود … فقط یک سلیم مانده برایش
– چطور شد یادی از ننه ی پیرت کردی؟
طلا کنارش می نشیند و قبل از اینکه به خاطر سیگار یک دعوای بزرگ درست کند،آن را زیر پا له می کند
– نمک نپاش رو زخمام طلا!
پیرزن شال گرمش را روی شانه هایش مرتب می کند … پسرکش عاشق دختر دشمن است … طلا او را خوب می‌شناسد. … او بی اندازه آرام را عاشق است
– سلیم چطوره؟ … حالش خوبه؟
پوزخندی روی لب های سردار می نشیند … کمی صورت می چرخاند و نگاه مادربزرگش می کند
– خوبه … سلیمم خوبه!
حال سلیم را می پرسد اما حال خود سردار را نه! … طلا از آرام هم ظالم تر است
– حال خودتو نمی پرسم،چون میدونم خوب نیستی … من پسرمو می شناسم … چیکار کردی که هم خودت هم اون دختر انقدر دارین درد می کشین؟
کاش چیز بهتری از خدا می خواست … مثلا می خواست آن کوچکِ دلگیر بیاید و خودش را در آغوشش بی اندازد … نمیشد؟
– نگفته برات؟ … چسبه بهت که
طلا دلش برای شانه های پهن پسرک تخسش می رود … زمانی که مرد شده و می خواهد قربان صدقه ی قامتش برود،او کارهای نادرست می کند … از خط قرمز های طلا رد می شود و او مجبور است تنبیهش کند
– نگفته … هیچی نگفته … ولی من از چشماش می خونم … حسادت یه زنو،زن دیگه از چشماش می خونه!
سردار با ناله ی مردانه ای سرش را پایین می اندازد … می دانست ساحل آخرش از آرام یک دریای طوفانی می سازد … دریایی که موجش او را غرق می کند
– نگو علی رغم این که اون دخترو انقدر سفت بغل می کنی طرف کس دیگه ای رفتی … چون باورش برام سخته!
چند سال است که درد و دل نکرده اند؟ … خدا می داند!
این درد و دلی که از سر تا تهش سردار را خجالت زده می کند را هم مدیون آرام است
طلا حرف های سنگینی می زند … حرف هایی که سردار پاسخ های مسخره ای برایشان دارد … مثلا می گفت آن دختر را لمس می کرد تا یاد آرام از ذهنش برود … چندی بعد به خودش می آمد و میدید که دخترک را با یاد آرام دارد لمس می کند … او را به جایش تصور می کرد!
اینهارا می گفت طلا خنده اش نمی گرفت؟
به خودش می آید و سر پیرزن را روی شانه اش حس می کند
طلا امشب عجیب دلش برای پسرش تنگ شده بود
– بهت گفتم اون کینه ی کهنه رو از دلت بیرون کن … نه این دنیا درست میشه … نه اون دنیا … پسری که من جای مادر بزرگش کردم این شکلی نبود … عاقل بود … سربه راه بود … به جز یه شمشیر اسباب بازی اسلحه ی دیگه ای نداشت … اهل دود و دم نبود … تا بزرگ شد و خواستم قربون قد و بالاش برم از خط قرمزام رد شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
2 روز قبل

مرسی ساحل جون خیلی خوب بودددد🥲🥲🥲🥲🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

عالی بود ساحل جون،آرامو راضی کن باهاش بره گناه داره

وانیا
2 روز قبل

بمونن همینجا در آرامش زندگی کنن دیگه
کجا میخوان برن 🥺

افرا
افرا
2 روز قبل

این دوظالم حالا حالا ها با سردار کار دارند😂
ممنون ساحل جان💐

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
1 روز قبل

وای فقط کل کل هاشون اوووو پس آرام خانم وزیر دفاع پیدا کرد بیچاره سردار دو به یک آخه انصاف نیست که 😂😂😂 مررررسی ساحلللل جون

نویسنده ✍️
1 روز قبل

نمی‌.دونم دلم برای کدومشون بسوزه😞

Back to top button
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x