نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۸

4.6
(34)

باید لیوان آب یخی سر بکشد … آرام کنارش است … درست بیخ گوشش نفس می کشد و او نمی تواند نزدیک شود
این دیگر چه بیچارگی است؟ … سرش گویی در آتش می سوزد
عصبی و پرخاشگر درب یخچال را باز می کند … بطری آب را بدون لیوان سر می کشد،بلکه کمی حالش مساعد شود
تا به آن ظالم می رسید افسار هورمون های مردانه اش از دستش در می رفت … باید کمی روی خودش کار کند … این همه بی جنبگی دارد ابهتش را نزد دخترک از بین می برد
نه … نمیشد … با نوشیدن،این گرمای لعنتی برطرف نمیشد
سمت سینک ظرفشویی می رود و سرش را در آن خم می کند … بطریِ آب یخ را روی سر خود خالی می کند … در این هوا … آب یخ … شانس بیاورد تب و لرز نکند
همین که این گرمای بی صاحب دست از سرش بردارد کافی است … دیگر تنها نیستند … طلا هم هست … در این یک مورد از او شرم دارد حقیقتا!
مقصر همه ی این ها آن دخترک اعصاب خورد کن است … همانی که جدیدا روسری گلدار می پوشد و چادر سفید سر می کند و گویا نماز هم می خواند
این آرامِ جدید هم خوب است هم بد!
بطری را درون سینک می گذارد و مقصدش می شود پذیرایی … تشکِ پهن شده میان مبل ها به او دهن کجی می کند
کجا رفت آن وحشیِ جذاب؟
– سردار … آب ریختی تو سر و کله ی خودت؟ … بچه تو چرا بزرگ نمیشی؟
مرد پوزخندی می زند و راه اتاق را در پیش می گیرد … خوش به حال دل خودت طلا … حتما خودش خوشش می آید در این هوای سرد آب یخ روی کله اش بریزد؟
– طرف اون اتاق رفتی من می دونم و تو سردار
طلا دست به کمر امر می دهد و سردار دیگر آرامشش از دست می رود
– نمی خورمش به حضرت عباس … لباس می خوام وردارم … لخت بخوابم؟
ما بین حرف هایش آرام از اتاق خارج می شود
– صداتو بیار پایین … برو وردار اون سر و صورتتم خشک کن سرما می خوری
نگاه آرام به موهای خیس اوست … همان هایی که آب از تارهای روی پیشانی اش چکه می کند و روی سینه ی بدون لباسش می لغزد
سردار داخل اتاق می شود و ناگهان حجم عظیمی از بوی دخترک به صورتش می خورد … این … اتاق سردار است … اتاقی که بوی لیموی سرد وحشتناکی می دهد
تمام لباس هایش بوی عطر زنانه ی او را گرفته اند احتمالا!
نگاه می چرخاند … روی میز کوچکی که لوازم دخترانه ای رویش چشمک می زند
اتاق گرم است … گرم و دلپذیر!
دکمه هایش را باز می کند و چشم از رژ لب های چیده شده روی میز می گیرد
درب کمد را باز می کند ‌… لعنت … این لباس های زنانه ای که میان لباس هایش قرار گرفته دیگر چه کوفتی است؟ … درست مانند کمد یک زوج!
مکث می کند و نمی فهمد آرام پشت درب منتظر است تا او خارج شود
تیشرت و شلوار خانگی ای بر میدارد … بوی دختر گویی در تار و پودشان نفوذ کرده … همین مانده میان آن افراد زمختش بوی عطر زنانه بدهد
نمی داند! … هر زمان کنار دخترک بود لباس هایش بوی او را می گرفت … مرد نمی داند اینهارا!
کمربندش را در یک حرکت می کشد … درب کمد را می کوبد و دکمه ی شلوار را باز می کند که تقه ی آرامی به در می خورد
– کارت تموم نشد؟
تمام که … هنوز شروع هم نشده بود
– نکنه از حرصت لباسامم آتیش زدی؟ … پیدا نمی کنم
طلا به اتاقش رفته بود و حالت عصبی دختر را نمی دید
– تو همون کمده … خودتم آتیش بزنم آروم نمیشم چه برسه به لباسات
سردار پیراهنش را از تن خارج می کند … می توانست دخترک را با پای خودش به اتاق بکشاند … مرد سی و سه ساله برای لمس آن دختر دست به چه کارهای بچگانه ای که نمیزد!
زیپ شلوارش را پایین می کشد
– فقط یه مشت لباس زنونه می بینم من
آرام نفس عصبی می کشد … به لباس های او می گفت،یک مشت لباس زنانه؟ … آن هم وقتی خودش لباس های او را مانند جانش محافظت می کرد،مبادا گردی رویشان بنشیند؟
لب مرد به یک طرف کشیده می شود … چیزی نمانده به آمدن دخترک … او را مانند کف دست بلد بود!
پیرهنی که درآورده را روی تشک وسط اتاق می اندازد که در باز می شود … دست مرد روی زیپ باز شده ی شلوار مانده است
آرام با دیدن اوی نیمه برهنه سریع بر می گردد … خدا لعنتش کند که همیشه گولش می زد
مرد پوزخند همیشگی اش را به لب دارد … منتظر است … منتظر شنیدن همان کلمه ی معروف … بگو آرام!
– عوضی!
گفته بود او را مانند کف دست بلد است!؟
سر دختر را شیره می مالید و این برای آرامِ باهوش درد آور است
هنوز بیرون نرفته که او مزه پرانی می کند
– اگر جایی هست که ندیدی بگو بپوشونم … عفت مهمه دختر صالح
نمی شد کله اش را بکند؟ … چرا هر وقت احوالش خوش بود پرت و پلا می گفت؟
دختر همزمان که بیرون می رود می گوید
– خفه شو … عوضی!
درب را محکم روی هم می کوبد و سردار و خنده اش را درون اتاق رها می کند … همیشه برایش سوال بود آن بدن روی فرم … حال می فهمد … سردار پلیس است … عضلات همیشگی اش را مدیون همین است گویا
– بیشعور!
زیر لب غر می زند به جان مرد دلتنگ … اصلا مقصر خودش است که اجازه داد در اتاقی که متعلق به اوست لباس عوض کند
_________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ساعت قبل

امشب سردار بدون دردسر درست کردن برا آرام نمیخوابه

Back to top button
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x