نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۹

4.6
(46)

آرام:

هوای مطبوعی به صورتم می خورد … صورتم را گویی نوازش می کند
مقصد را نمی دانم … فقط بی هدف راه می روم … گاهی میان سرو های سر به فلک کشیده … گاهی میان بید های مجنون … انگار مسیر در حال تغییر است
باد میان موهایم دست می کشد … نه موهای صافم،نه … همان موهای فر قدیمی ام … تار تارشان در باد می رقصد
چه می خواهم اینجا؟ … درست در این جاده ای که نمی دانم به کجا منتهی می شود؟
برای رد شدن از میان علف هایی که با باد می رقصند،دامن لباس سفیدم را بالا می گیرم … نرم است … یک حریر نرم و زیبا
همه چیز عجیب هست … اما برای من عجیب نیست … نمی دانم این پارادوکس از جانم چه می خواهد
– آرام …
سردار؟
او هم اینجاست؟ … تمام وجودم … احساس می کنم حتی روحم … می خندد … خوشحالم … او هم اینجاست
بر می گردم سمت صدای زمختش … لباس هایش برعکس من عادی است … یکی از همان تیشرت و شلوار های همیشگی اش!
با هر دو دست لباسم را بالا می گیرم و سمتش می دوم
– سردار!
می خواهم خودم را در آغوش بزرگش پرتاب کنم ها … اما نمی توانم … همانجا در یک قدمی اش متوقف می شوم … انگار جلو تر نمی توانم بروم … متوجه نمی شوم … چرا آخر؟
اما او گویا می تواند که نزدیک تر می شود و لبخند من عمیق تر!
– می خوام یه هدیه بهت بدم!
لبخندم جمع می شود … هدیه؟ … به من؟ … سردار؟
اصلا این لحن مهربانانه دیگر چیست؟ … سردار اینگونه نیست که …
حتی نگاهش هم نگاه سردار نیست … روی بدنم نمی چرخد … فقط با عشق به صورتم نگاه می کند … نکند او مرده و دوباره به دنیا آمده؟
زیر نگاه متعجبِ من دست درون جیب شلوارش فرو می کند … یک شیء زنجیر مانند طلایی خارج می کند
ناگهان خم می شود … زانو می زند رو به رویم … من بهت زده ام … پر از ابهام!
این مردی که جلویم زانو زده … عجیب است!
آن شی‌ء براق را نمی بینم … اما بی نهایت می خواهمش … نه یک خواستن مادی ها … نه! … اصلا انگار من نمی خواهمش … روحم می خواهدش!
سر خم می کنم و او مشتش را باز ‌…
یک زنجیر … نمی توانم توصیفش کنم … بخدا قسم که نمی توانم … خیلی زیباست! … خیلی!
یک قلب کوچکِ آویزان دارد … بیشتر از همه ی قسمت هایش برق می زند … یک برق سحر آمیز!
از همانجا سر بلند می کند مرد تنومندم
– می بندمش دور پات … مراقبش باش
من فقط می خواهم آن پابند از آن خودم شود … تند و تند سر تکان می دهم ‌.‌.‌. فقط آن را کامل به من بدهد دیگر هیچ چیز نمی خواهم … گمانم سحرم کرد!
زنجیرش را با لطافت بی حصری دور مچ پایم می بندد … گویی آن پابند‌ِ ظریف و مچ پای من هر دو از بلوری نازک باشیم
مرد قد بلند من زانو زده تا روی سینه ی من است … چرا هیچ ناراحتی از او ندارم؟ … چرا از او خشمگین نیستم؟
بیشتر خم می شود … دستم بی اختیار درون موهایش فرو می رود … نوازش می کنم و با حس لمس لب هایش روی مچ پایم قلبم از جا کنده می شود … نرم می بوسد … قلبِ کوچکِ روی پابند و مچ پایم را … هر دو را باهم!
انگشتانم میان موهای کوتاه و نرمش می چرخند … خیسی لب ها گویی از مچ به باقی اندام هایم می رود … جشنی در تنم به راه می افتد … قلبم دف می زند و مغزم می خواند … روحم؟ … او هنوز درگیر نرمی لب هاست!
سردار بر می خیزد … می خواهم تشکر کنم … می خواهم سر روی سینه اش بگذارم … می خواهم بازوهای قطورش را سخت دورم بپیچد
اما او همانطور ایستاده … من هم … گویی اجازه ی نزدیک شدن به هم را نداریم!
حس خیسی می کنم … روی مچ پایی که پابند آذینش داده … سر خم می کنم … خون…!
وحشت سر تا پایم را می گیرد … آن قلب طلایی کوچک … از آن … خون می چکد … خودش خون شده و می چکد!
ترس … وحشت … هراس!
گویی قلب خودم نابود می شود … نه نه نه … من این قلب کوچک را عاشقانه می خواهمش نه!
جیغ میکشم … خیلی بلند تر از توان حنجره ام
– خون … سردار خون …
دامن لباس سفیدم خونی می شود … دست سردار هم … خم شده و سعی دارد آن قلب خونین را درست کند!
– خون … خون!
نفس نفس می زنم … بلند … پر از اضطراب … پر از تشویش … پر از ترس
مردمک های ترسیده ام می چرخند … مچ پایم … پابند ندارد .‌‌‌.. خونی نیست … درختی نیست … راه پر پیچ و تابی نیست … لباس سفید حریری نیست … حتی موی فرفری هم نیست!
فقط رخت خوابم چشمک می زند … خواب بود؟ … نه … کابوس بود
پیشانی عرق کرده ام را ماساژ می دهم
– خداروشکر!
همه اش یک کابوس دهشتناک بود … باید آب بنوشم … گمانم زهله ام در خواب ترکید
ساعت گوشی ام را نگاهی می اندازم: ۲:۱۶ نیمه شب!
هوا سرد بود … با تیشرت و شلوار می خوابیدم
موهایم را بالای سرم جمع می کنم و مقصدم می شود آشپزخانه ی کوچک طلامامان
از پذیرایی می گذرم … تشک خالی است … کجاست نصف شب؟
آب خوردن هم یادم می رود
از پنجره قامت بلندش را می بینم … روی پله های مورد علاقه اش نشسته است … دود سیگارش میان هوای سرد دیدنی است … باز چشم طلا را دور دید سیگارش را آتش زد!
دلگیرم … زیاد هم دلگیرم … اما اکنون نیاز دارم به دیدنش … به کنار او بودن حتی … فقط چند دقیقه … چند دقیقه که آن کابوس لعنتی را فراموش کنم
درب را باز می کنم و او حتی بر نمی گردد … گمان می کند دوری فقط برای خودش سخت است؟ … برای منِ بیچاره از سخت هم فراتر است … هر لحظه می خواهم سر روی سینه اش بگذارم درست همان لحظه یک زن جلوی چشمانم نقش می بندد … پرخاشگر می شوم و دوری می کنم
اگر او جای من بود … چکار می کرد؟
کنارش می نشینم … من جمعا یک پله با پاهایم اشغال کرده ام و اوی گنده بک سه پله
– سرت لُخته … نه اینکه واست مهم شده … برا اون میگم
مهم شده برایم … اما کنار او .‌..
نامحرم حسش نمی کردم!
نمی دانم تاثیر اتفاقات بینمان است یا چه … اما برای دخترکِ درونم، نامحرم نبود
– بده که برام مهم شده؟
نیم نگاهی به چهره ام می اندازد و آن سیگار نیم سوخته هنوز میان انگشتان کشیده اش می سوزد
– بد؟ … این دو هفته که حال مارو گرفتی،ویژگی خوبم پیدا نمی کردی،تیکه بزرگت گوشت بود
نمی فهمید در شرایطی نیستم که کل کل کنم؟ … او هیچ بویی از احساسات نبرده است
– ازت بدم میاد
سر روی زانو هایم گذاشته ام و فقط صدای پوزخندش را می شنوم
– دروغ که میگی اصلا س.سی به نظر نمیای … با این موهای مزخرفت
از جا بلند می شوم … انگار من بودم که به او خیانت کرده ام و او هیچ تقصیری ندارد و من دارم عذابش می دهم!
– میرم بخوابم
هنوز پله ای بالا نرفته ام که مچ دستم اسیر می شود
– خب خب … قهر نکن … برگرد!
بر می گردم … آن کابوس کاری کرده بود که فقط می خواستم کنارش باشم … نمی دانم چرا
می نشینم و حرفی نی زنم
– چرا نخوابیدی ظالم؟
سیگار به ته رسیده و زیر پایش له می کند آن را … لب میزنم
– خواب بد دیدم!
سر می چرخاند به سمتم … او دیگر چرا نخوابیده … من هم حق دارم بپرسم!
– تو؟
در چشم هایش دلتنگی موج می زند و قلبم نوای آغوش می نهد
منظور دار می گوید
– یه ظالمی گند زد به حالمون … بی خواب شدیم دیگه
آه عمیقی می کشم … من به چه چیزهایی فکر می کردم و او در چه فکر هایی بود
– خوابت چی بود که اومدی ور دل ما؟
نمی دانم خیلی باهوش است یا خیلی من را می شناسد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

هیشکی سردار نمیشه حتی اگه خیانت کرده باشه ممنون ساحلی پارت پر و پیمونو قشنگی بود

وانیا
1 روز قبل

میخوام ببینم کجا و چجوری آرام بالاخره کوتاه میاد

لیلا ✍️
17 ساعت قبل

رقص کلماتت واقعاً حیرت‌آوره
جمله‌های نابی که به کار می‌بری پاراگراف‌هایی به این قشنگی درست می‌کنه
حیفه که این دو عاشق از هم جدا باشن حیفه😔

زهرا
زهرا
16 ساعت قبل

من چیزی رو جا انداختم؟
سردار مگه مقصر مرگ اراز نبود
علاوه بر اون کلا یه رد فلگ متحرکه چجوری الان همه طرفشن؟؟؟

وانیا
پاسخ به  زهرا
16 ساعت قبل

من خیلیییی از سردار حرصم میگیره میخوام بزنمش
اما آرام دوستش داره ولش که نمیکنه
ما چیکار کنیم 😂

لیلا ✍️
پاسخ به  زهرا
15 ساعت قبل

من اون قسمت‌ها رو نخوندم
یعنی برادر آرام رو کشته؟😧

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  زهرا
12 ساعت قبل

نه بیچاره سردار که نکشته از نظر آرام مسبب مرگ اراز سرداره

Back to top button
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x