نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۷

4.6
(44)

راوی:

بی حوصله با پا روی زمین ضرب گرفته است … نشستن و صحبت کردن با حاجی صفوی از جمله سختی های زندگی اش بود
– هنوز سر ماجرای کور شدن سیاوش محمودی دارم به خاطر عفو گرفتن برات حرف می شنوم پسر متوجهی … این کله خراب بازیاتو بذار کنار … تو دیگه سی و سه سالته نوجوون ۱۸ ساله نیستی
آه خدایا … هنوز ماجرای آن پسرک مریض جنسی پابرجا بود … کورش کرد که کرد اصلا … مقصر خودش بود … نباید هر زن و دختری که می دید درباره بدنش نظر دهد و نگاه کند
– مگه من کم واسه این تشکیلات سگ دو زدم؟ … به هر دری زدم هویتم لو نره … حرف اصلیتو بزن حاجی
صدای دینگ تلفن همراهش می آید … به دور از اخلاق بود که جلوی حاجی صفوی گوشی اش را چک کند
– تمام مدارکی که از صالح داری تحویل بده … بذار قانونی به جزاش برسه … یه برگ از اون مدارک واسه ی زدن زیر چهارپایه اش کافیه
همان بحث همیشگی … پوزخند لب هایش را می پوشاند … خم می شود به جلو
– مجازات صالح … فقط دست خودمه حاجی … ازم نخواه!
این بحث باید تمام شود … از جا بر می خیزد
حاجی صفوی مغموم به چای سرد شده اش نگاه می کند … باز هم نتوانست قانعش کند … اما رها نمی کند … بیخیالش نمی شود … هرگز اجازه نمی دهد سرِ یک کینه ی کهنه مهر قاتل بر پیشانی اش بچسبد … هرگز!
– من دیگه میرم … با اجازه
قدم از قدم بر نداشته که کلام حاجی صفوی خشکش می کند
– اون دختره رو دیگه از دستش نده … وقتی نیست تحملت خیلی سخت میشه
حاجی از جا بلند می شود و روی شانه ی مرد می کوبد
– خدا نگه دارت
می رود و سردار می خواهد خودش را به رگبار ببندد … ابهت که هیچ آبرویش را هم برده بود دخترک لعنتی … همین مانده بود حاجی صفوی دیگر برایش دست بگیرد
موبایلش را از جیب پشتی شلوار خارج می کند و همانطور که پیام های دریافتی اش را چک می کند،زیر لب خودش را شماتت می کند
– سگ تو اون ذات سست عنصرت پسر … گند زدی به خودت با…
با دیدن پیامی که نام آرام رویش حک شده بود،تمام شماتت های همین چند لحظه پیشش فراموش می شود و با هیجانی که هیچ به او نمی آمد پیام را باز می کند …《پیام حذف شده》
حذف کرده بود؟ … روش جدیدی برای عذاب دادن پیدا کرده؟ … پیام می دهد و بعد حذفش می کند؟
عصبی تلفن را درون جیبش فرو می کند … هزینه ی کافه را روی میز می گذارد و بیرون می زند
زانو زد جلویش و او ظالمانه رد کرد … اصلا گور پدر ساحل و هر مونث دیگری،او خودش هم خوب می داند سردار چقدر می خواهدش … جواب رد داد به خواستگاریِ تاریخی اش و مرد بیشتر از همیشه از او خشمگین تر است
نمی داند چند روز است که سراغش را نگرفته … باید کمی روی خودش تسلط پیدا کند … آن یاغیِ کوچک هم می داند که مرد بی حد می خواهدش و هی ظلم بیشتری روا می دارد … باید کمی شیوه اش را تغییر دهد … کمی هم آن ظالم التماسش کند،دنیا به هم می خورَد مگر؟
______________________________

کلید را در درب می چرخاند و داخل می شود … عجیب است … آپارتمانی که لقب خانه ی امن را به آن داده،گرم است … برق ها که خاموش است و همه جا سیاه … اما این گرما … نکند یادش رفته شوفاژ را خاموش کند
کفش هایش را از پا خارج می کند و از راهروی کوچک خانه می گذرد … میان تاریکی جسمی گوشه ی دیوار خودنمایی می کند … بو می آید درون خانه … بوی … بوی لیمو … لیموی سرد
حیرت زده محکم روی کلید برق می کوبد
تن دخترک از جا می پرد و چشم ها همدیگر را می بلعند … مرد خیره ی دخترک آشفته ای است که گوشه ی دیوار خانه اش کز کرده بود و دختر خیره ی مردی که متحیر نگاهش می کند … لبخندی روی لب های بغض آلودش پدیدار می شود … از لج او پیراهن پوشیده بود … یک پیراهن مشکی رنگ که عجیب به او می آمد
از جا بلند می شود و نمی داند با چه سرعتی خودش را در بغل بزرگ سردار پرتاب می کند … از همه ی مرد های عالم متنفر شده بود غیر او … و آراز! … هنوز به زنده بودنش عادت نکرده است
سردار بی حرکت نمی داند دلیل این حرکات دختر چیست … دست های ظریف آرام مچ هر دو دستش را می گیرد و دور کمر باریک خود حلقه می کند
– بغلم کن!
سردار از این متعجب تر دیگر نمی شود … صدای گریه آلود آرام حلقه دستانش را تنگ می کند
– بهت میگم بغلم کن!
مرد جانش دارد در می رود … این گنجشکک باران خورده آرامِ وحشیِ خودش است؟
– چی شده؟ … آرام؟
آرام فقط این سینه ی سفت و پهن را می خواهد … امروز به اندازه ی کافی نامردی دیده بود
جوابی نمی دهد … یعنی جوابی ندارد که بدهد … خشمگین کردن سردار آن هم روی این موضوع،اصلا کار درستی نبود
مرد،عاصی او را با گام هایش عقب عقب هل می دهد تا روی مبل بنشیند … سخت است … اما جسم ظریفش را از خود جدا می کند و جلوی پاهایش روی زمین زانو می زند
آرام اشک هایش را تند تند پاک می کند … نباید سردار از آن موضوع با خبر میشد
سکوتی میانشان را فرا گرفته … سکوتی که آرام در آن دست های مرد را محکم گرفته است
بالاخره تن صدای دو رگه اش قلب آرام را می لرزاند
– کی اذیتت کرده؟ … بگو برم اذیتش کنم
روح و روان دختر به بازی گرفته می شود … چه خوب که او را داشت … چه خوب که فقط آرام را دوست داشت … اصلا چه خوب که سردار نامی در دنیای تاریکش می درخشید
سر به زیر انداخته مبادا چشمان غمگین اش پته اش را روی آب بریزند … چنان دستان مرد را با انگشتان نحیفش فشار می دهد که انگار قرار است مجرم فراری را نگه دارد
اصلا همه چیز تقصیر او بود … اگر به خاطر لجبازی با او نبود هرگز سر قرار رفتن با آن مردتیکه ی دیوانه را قبول نمی کرد
– تو … اذیتم می کنی
سردار او را می شناسد … به اندازه ی عشقی که همین روزها ۱۱ ساله می شد می شناسدش … دخترک چیزی را پنهان می کند
– من اذیتت می کنم ظالم؟
آرام احساساتش دست خودش نیست … هیچ احساساتش دست خودش نیست که دستان مرد را رها می کند و به جایش دور گردن او حلقه می کند و باز هم خودش را مهمان آغوش گرم او می کند … آغوشی که امنیت از سر و رویش می بارد
– آره
سردار،وامانده و نمی داند با این آرام چه کند … فقط مانند همیشه دست هایش را دور او می پیچد
شالش روی شانه هایش افتاده و دست مرد درون موهایش فرو می رود … نه که دوستشان نداشته باشد،نه … اما او حیران آن فرهای در هم تنیده بود … نفس هایش از میان این صاف های نرم سر می خورند و پایین می ریزند … اما میان پیچ و خم فرها می ماندند
شاید بهتر است دختر آرام شود و بعد از زیر زبانش حرف بکشد
نمی دانند زمان چطور سپری می شود … سردار مطیعانه همانطور زانو زده نشسته اس تا دخترکش در آغوشش باشد
آرام هم نفس می کشد … نفس های راحتی که در این چند ساعت نمی توانست بکشد
اعتراف تلخی است … اما اگر زمین هم زیر و زبر شود بازهم آرام و سردار عاشق یکدیگرند … حتی اگر سردار زن دیگری را لمس کرده باشد … حتی اگر پدر آرام قاتل پدر سردار باشد … حتی و حتی و حتی …
بالاخره خودش را در آغوش مرد عقب می کشد و سردار از جا بلند می شود … کنارش روی مبل می نشیند … آرام به سرعت کج می شود و سر روی سینه اش می گذارد
مرد پاهایش را روی میز می گذارد … پای راستش روی دکمه ی کنترل تلویزیون می خورد که روشن می شود … ادامه ی فیلمی بود که دیشب نصفه رهایش کرد
آرام لوس تر پاهایش را در بغل جمع می کند و کاملا به او می چسبد
– خب … می شنوم!
آرام چشم به تلویزیون می دوزد … امکان ندارد به او بگوید ماجرارا
– چیزی نیست … با بابا دعوام شد … حالم بد شد اومدم پیش تو
چیزی به ذهنش می رسد
– ها راستی … کلیدای خونتم اون روز که رفتم پیشم موند … اوناروهم می خواستم بهت بدم
سردار با چشمان ریز شده صورت ماه گونش را می کاود … دروغ نمی گفت … اما همه ی ماجرا را هم نمی گفت … او آنقدر دختر ضعیفی نبود که با یک دعوای ساده به این روز بیفتد
– میگم بذار بفرستمش اون دنیا میگی نه … این اشکایی که ریختی هم میزنم به حسابش … همه رو یه جا باهاش تسویه می کنم
آرام نگاهش به فیلم اکشنی است که روی صحفه ی تلویزیون است
– هرکاری می خوای بکن … من دیگه اصلا هیچی برام مهم نیست
سردار محتاط موهای بیرون زده از کش مویش را پشت گوشش می برد … باور نمی کند … آرامی که هیچ گونه حاضر به نابودی پدرش نبود،حال به او می گفت هرکار می خواهی بکن؟
دخترکِ درون فیلم به اتاق تاریکی می رود … چیزی به ذهن آرام خطور می کند
– انگشترمو چیکار کردی؟
مرد نگاه از مرد و زنی که در تلویزیون باهم دراتاق تاریک تنها می شوند می گیرد و تای ابرویش را بالا می اندازد
– انگشترت؟
– آره
با اخم بدی سر بلند می کند و نگاه مرد می‌کند
– نکنه از لجم سر به نیستش کردی؟ … بخدا وگرنه می کشمت
سردار ناباور خنده ای می کند
– مثل این اسکلای زن ذلیل زانو زدم جلوت،گند زدی بهم … انگشتر چی میگه الان؟
آرام ضربه ی آهسته ای به سینه اش می کوبد
– اگه یه کار درست تو عمرت کرده باشی همون بود … گند چی زدم گفتم باید فکر کنم … فکر کردم … الانم انگشترمو می خوام
تلویزیون صدای ناهنجاری می دهد که آرام سر می چرخاند به طرفش … خون دخترک روی دیوار پاشیده شده بود … آرام چینی به صورتش می دهد و بر می‌گردد سمت نگاه خمار مرد
– این چه کوفتاییه نگاه می کنی آخه
سردار نگاه روی او می چرخاند … چیزی به سرش خورده بود؟
– الان این یعنی بله آقا سردار زنت میشم؟
لبخند دختر می رود پهن شود که جلویش را می گیرد
– نگفتم قبول کردم،گفتم انگشترمو می خوام
خنده ی مردانه اش در منافذ گوش آرام می پیچد و دخترک لبخند می زند
– عالم و آدم گریه اتو درمیارن به منِ الاغ که می رسی چنگ و دندون نشون میدی فقط … مثل بچه ی آدم گفتم بیا ازدواج کنیم … ناز کردی گند زدی به هیکل ما … چه غلطی بکنیم الان دقیقا؟
جملات حرصی اش بالاخره خنده ی دختر را بلند می کند … آرام خندان دست دور فک او می پیچد و صورتش را روی صورت خود تنظیم می کند
ابروهای مرد بالا می روند … دلش برای این آرام دریده تنگ شده بود … چه میشد برگردند به همان دورانی که دخترک سعی در اغوا کردنش را داشت؟
– الان دقیقا باید …
آرام نگاهش را شیطنت بار روی لب های او نگه می دارد … مرد دیگر از این شادتر نمی شود … چند روز است حتی از یک لمس کوچک محروم بود؟ … ۲۰ روز؟ … شاید هم بیشتر؟ … سردار بی تاب می آید لب بر دهانش بکوبد و تلافی روزهای پر از ظلمش را درآورد که آرام سریع دست روی سینه ای او جک می کند و بر می خیزد
– باید چایی بخوریم
سردار کمی سرش را تکان می دهد تا فکر های مسموم از ذهنش بیرون بریزند … شیوه ی جدید ظلم اتخاذ کرد … لب چشمه بردن و تشنه برگرداندن … دندان هایش عصبی روی هم می لغزند
– لعنت به ذاتِ خراب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
6 ساعت قبل

اوف آخیییش یعنی عاقلترین وبهترین کاری که آرام کرد همین رفتن سراغ سردار من جاش بودم که هیچوقت دیگه برنمیگردم هیچوقت بیچاره دلم چقدر براش سوخت چه مظلوم شده ولی دلم برا آهو ی تنها هم خیلی میسوزه ساحل جان داری با این قلمت چه بلایی سرمون میاری

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

چرا موضوع اردوان رو بهش نگفت تا گندش به شکل بدتری در نیومده ممنون ساحل گلی🌹

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x