رمان آزرم پارت ۱۱۹
– برو تو اتاق عوض کن نیا اینجا جلو من … بذار یه چایی در صلح بخوریم لطفا
سردار عاصی کمربندش را محکم می کشد که صدایش به گوش دختر می رسد … حس بی عرضه بودن دارد … دخترک اینجا بود و او حتی انگشتش را هم لمس نکند؟ … مگر از مردانگی افتاده؟
پیراهنش را همانجا روی صندلی آشپزخانه می اندازد و سمت اتاق می رود … فعلا باید به ساز او برقصد
همانطور که دکمه و زیپ شیپ شلوارش را باز می کند زیر لب تهدید می کند
– بذار خرم از پل بگذره … می دونم چجوری تلافی این یه ماه و سرت در بیارم … فعلا بتازون
گوش های آرام تیز است و صدایش را کم و بیش می شنود و خنده اش می گیرد … چقدر کنار او بودن خوب بود
آن مردک دیوانه گفته بود خانم ها استیک نمی خورند؟ … یادش به سال ها پیش می افتد … همان زمانی که سردار به زور کله پاچه به خوردش داد :
( – اَییی … من عمرا اینو نمی خورم … چندش
مرد صندلی اش را نزدیک او قرار داد
– آرام ادا در نیار بخور
– عمرا بخورم اینو
سردار سر کج می کند و کمی نگاهش می کند
– نمی خوری؟
– نمی خورم!
مرد خونسرد به پشتی صندلی تکیه می دهد و دست هایش را روی سینه جمع می کند
– کله ی صبح مارو آوردی کله پزی بگی نمی خورم؟ … کله پاچه مثل جون آدمیزاد اَهه؟ … وردار بخور این کله ناموس یه جماعتیه
آرام می خندد به لحنش و صورتش را از کله ای که با دندان های سفید خیره خیره نگاهش می کند،می گیرد
– ناموس جماااعت … من نیاوردم کله پاچه بخوریم … آوردم مغز گوسفند بگیریم،واسه تشریح می خوام … به زور منو نشوندی اینجا میگی اینو بخور
سردار صبور نگاهش می کند
– امتحان کن … خوشت نیومد میریم
دختر حتی نمی خواهد فکرش را کند که آن کله ی پر از دندان چندش آورد را بخورد
– نمی خوام امتحان کنم … بریم
لحن منطقی تری به خود می گیرد مرد … آخر کدام دیوانه ای از کله پاچه می گذشت؟
– آرام … بخور اذیتمون نکن
آرام از جا بلند می شود … ادایش را در می آورد
– اذیتتون نمی کنم … پاشو بریم تو مارو اذیت نکن
سردار خونسرد نگاهش می کند … هرچه دو دو تا چهارتا می کند می بیند نمی تواند بگذارد او چنین طعم بی نظیری را امتحان نکند
قسمتی از پاچه ی گوسفند را لای نون کوچکی می گذارد … باید مراعات دهان کوچک او را بکند دیگر
– یه لقمه دیگه بزنم بریم
آرام منتظر می ایستد و مرد لقمه به دست بر می خیزد … در کسری از ثانیه لقمه را در دهان دختر می چپاند و محکم دست روی دهانش می گذارد … چشم های دخترک ساده گشاد می شود و سردار پر از خنده می گوید
– آفرین بجو … اینجوری نگاه نکن بجو )
این لبخند هم می رود جزو لبخند های عمیق و تاریخی اش … آن زمان همه چیز فرق داشت … پدرش قاتل نبود … پدر سردار هم مقتول نبود … سردار پرخاشگر و تندخو نبود … خودش هم لجوج و بی پروا نبود … چه میشد برگردند به همان دوران؟ … همان دیدار های دزدکی دخترک ۱۸ ساله و پسرک ۲۳ ساله ای که برخلاف حس های زودگذر رده ی سنی شان عاشق یکدیگر بودند … دوست داشتن نه ها … عشق!
صدای درب خانه می آید و سردار در میانه ی راه تیشرت سفید رنگ خانگی اش را تن می زند
آرام متعجب نگاهش می کند
– کیه؟
مرد موهای نامرتبش را کمی با دست سر و سامان می دهد و کف دست را به معنی نمی دانم به طرف او می گیرد
درب را باز می کند و آرام خودش را مرتب می کند … خدا خدا می کند آن مردی که سردار حاجی صدایش زد نباشد وگرنه آبرویش می رفت … ظاهرا فقط او و سلیم از وجود این خانه با خبراند
– سلام آقای شاهرخی
با شنیدن صدای نازک یک دختر ابروهایش ناخودآگاه بالا می رود و چشمانش تیره می شوند … حرمسرا زده بود؟
سردار با دیدن دخترک نوجوانِ دست و پاگیرِ یکی از واحد ها اخم هایش در هم می رود … روزی هزار بار این بچه درب خانه را می زد ... نمیشد به مادرش بگوید کمی هورمون های نوجوانی اش را کنترل کند؟
دخترکِ کم سن و سال هیجان زده منتظر پاسخ اوست که صدای زنانه ای مرد را کنار می زند و روبهرویش می ایستد … چشمانش چهارتا می شود بچه ی بیچاره
آرام با دیدن او نگاه مسخره ای به سرداری که دیگر در چهارچوب نبود می اندازد و جواب دختر را خودش می دهد
– علیک سلام
دختر بیچاره از نگاه تیز او لکنت زبان می گیرد و ظرفِ درون دستانش می لرزد
– ممادرم آش پخت … گفتش که … گفت ککه
آرام خودش جوابش را می دهد تا قبل از اینکه توجهی به سن کمش نکرده و او را از اینجا آمدن پشیمان نکرده است،برود
– گفت که برای همسایه ها ببری … مرسی بدش من
دخترک نوجوان گویی در برجکش خورده باشد ظرف آش را دست او می دهد
– بله … بفرمایید
سردار بیخیال به طرف پذیرایی رفته تا چایش را قبل از سرد شدن بنوشد
– ظرفشو وایسا بدم ببری
همین مانده ظرفش را نبرد و فردا برای پس گرفتن آن بیاید دیگر
به سمت آشپزخانه می رود و دختربچه ی ناجوان در عجب است این زن کیست؟ … مگر این پسر مجرد نیست؟ … از پسر واحد پاینی خوشش آمده خب مگر چیست؟
زیر لب با خودش بحث می کند … با همان لحن الوات گونه ای که یک سری از نوجوانان استفاده می کنند
– یه بار ما رو یکی کراش زدیم
آرام حس خوبی دارد … حس زن بودن برای این خانه … مانند زوج های واقعی شده اند … حتی روی ظروف خانه ی مرد هم احساس مالکیت دارد
ظرف خالی به دست روبهروی دخترک می ایستد
– بفرما
چنان بد دخترک را نگاه می کند که او ترجیح می دهد زودتر دمش را روی کولش بی اندازد و فرار کند
درب را روی هم می نهد و به طرف پذیرایی گام بر می دارد
– مونث جذب کن داری با خودت؟
می نشیند کنار اویی که چای داغ را به راحتی می نوشد
– زدم تو کار ددی شدن
آرام خصمانه لگدی به ساق پایش می کوبد
– بیشعور
صدای زنگ تلفن همراه سردار حرفی که می خواهد بزند را قطع می کند … نام احمد روی گوشی حک شده و این یعنی احتمالا وقت رفتن است … آیکون سبز رنگ را به طرف راست می کشد
– بگو
– منطقه ی ۱۳ پلاک ۴ … حاجی منتظره سریع
تلفن قطع می شود و سردار با حرص لیوان چایش را روی میز می کوبد … خودش انتخاب کرده بود این شغل را … اوایل هیجانش به کامش می چسبید … اما اکنون … کنار آرام بودن را ترجیح می دهد که احمد به گند کشاندش با ماموریت مزخرفش
از دیشب تا به الان منتظرش گذاشتند تا درست زمانی که آرام اینجا در کنارش بود ماموریت را اجرا کنند؟ … همه دست به دست هم داده اند تا برخلاف میلش عمل کنند مثل اینکه
با سریع ترین حالت ممکن لباس هایش را تعویض می کند و آرام هاج و واج نگاهش می کند
– چی شده؟
کلید و سویچش را از روی میز چنگ می زند … به سمت آرام خم می شود و پیشانی دختر می شود قدمگاه بوسه ی سرشار از امنیتش
– الان باید برم … جبران می کنم بعدا برات … خب لعنتیِ من؟
آرام سرش را به علامت موافقت تکان می دهد … یک بار هم که کنار هم دعوا نمی کردند او باید می رفت
مرد دستگیره ی در به دست،اشاره ای به کلید ها می کند
– وردار کلید داشته باشی … مراقب خودت باش
می رود و قلب آرام تاپ تاپ های قابل کنترل نیست … کلیدهایشان هم مشترک شد
نگاهی به لیوان چای نصفه و نیمه ی او می اندازد … این دیگر چه شغل مسخره ای است؟ … ناگهان مضطرب می شود … نرود دوباره مانند آن شب که گلوله خورده بود،بلایی سرش بیاید؟
مثل اینکه همان خلافکار بودن بهتر بود … اینطوری که باید هر ساعت که او می می رود جان آرام هم برود
________________________
زدم تو کار ددی شدن😂😂😂خیلی خندیدم ممنون ساحل جون❤
همیشه بخندی 😁❤️