نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۲۴

4.5
(63)

حاجی سرش را تکان می دهد و با لطافت و نرمی لب می گشاید
– فکر کن باباجان،فکر کن … من ازت انتظار ندارم حتما قبول کنی پس به خودت فشار نیار… تو دختر عاقلی هستی … مطمئنم که بهترین راه رو انتخاب می کنی
چنان لطیف برخورد می کند که برای لحظه ای از ذهنم می گذرد کاش پدری مانند او داشتم … حرف هایش نرمی دارد … پر از اعتماد و مهربانی است
اما منِ بیچاره چه باید می کردم؟ … طناب دار بر گردن پدرم بیآویزم؟ … جواب مادرم را چه بدهم؟ … اصلا جواب آهو و آراز را چه بدهم؟ … جواب قلب پاره پاره ی خودم را چه بدهم؟ … بگویم با دستان خودم پدرم را به کام مرگ فرستادم؟
ناآرام از جا بلند می شوم که نچ بلند بالای سلیم به گوشم می رسد
– حاجی خیلی یه دفعه ای گفتی … یه تار موش کم شه سردار کل مرکزو نفله می کنه
شوخی می کند بلکه حال و هوایمان عوض شود اما نه من نه حاجی صفوی لبخند کوچکی هم نمی زنیم … هر دو می دانیم چه وظیفه ی سختی است … هم اویی که بر دوشم نهاده و هم منی که بر دوش کشیدم
پای رفتنم می لرزد … گام هایم می لرزد … حرف هایش درست اند … همگی سرتاپا حق اند
پدرم … منصور صالح … چنان در گنداب فرورفته که هیچ کس نمی تواند نجاتش دهد … مدرک هارا از سردار بگیرم و دعا کنم قبل از دادن آنها به پلیس بیماری جان صالح را بگیرد … حتی سرطان هم هنوز نتوانسته از پای درش آورد
این دیگر چه بخت تیره ای است؟ … دخیل بسته ام بیماری پدرم را بکشد تا عذاب وجدان مردنش را من بر دوش نکشم
می خواهم بیخیال شوم ها … اما چهره آن زن نمی گذارد … همانی که زار میزد به خاطر دختر ۱۶ ساله اش … گفته بود هیچ نامحرمی تا به حال تار مویش را هم ندیده بود و پدر من او را فروخت تا مورد تجاوز قرار بگیرد … من چگونه اشک هایی که آن زن به پهنای صورت ریخته بود را فراموش کنم؟ … چگونه جوانانی که قربانی قاچاق مواد مخدر شده اند را از ذهنم فراری دهم؟
منصور صالح … حقش مجازات شدن بود
__________________________

دود سیگارش را در هوای سرد بیرون می دهد و من روی تختِ داخل تِراس میان پاهایش نشسته ام و سر روی سینه اش چسبانده ام … سینه ای که متعلق به خودم است
– چته؟
با صدایش نگاه از دود سیگار می گیرم و به چهره اش می دهم
– چی؟
کلاه هودی خودش را که پوشیده بودم را روی موهایم مرتب می کند
– حالت میزون نیست ‌‌‌… چته؟
گویا تلپاتی بلد بود که فهمیده حالم خوش نیست … موهای مشکی نامرتبش را دست می کشم و نوازش می کنم
– موقع غروبا یه حس غریبی به آدم دست میده … الان تو اون حالتم
موهای زیادی صافم که سرکش از کلاه هودی خودشان را بیرون آورده اند را دوباره داخل می برد … نمی دانم در تراس خانه چه کسی می خواست موهای من را ببیند که انقدر حساسیت به خرج می داد
– یه چی دیگه اس جریان … قیافه ات تو همه … نمیری تو جلد من … عین یه دخترخوب سه ساعته چپیدی بغلم… چته؟
خنده ی آهسته ای از دهانم بیرون می رود و او کام عمیقی از سیگارش می گیرد
– من همیشه دختر خوبی ام … کی رفتم تو جلدت من بیچاره تو بی جنبه ای … بکشم منم؟
تای ابرویش را بالا می اندازد و دود سیگارش را روی صورتم خالی می کند که سرفه به جانم می افتد
– آره ارواح صالح تو دختر خوبی ای … می خوای؟
می خواستم ببینم این سیگار چیست که او آنقدر طرفدارش است … سردار منطقش این بود که هرچیز غیرعرف و اخلاقی کنار خودش می توانستم انجام دهم و این حس بی نظیری است … کافی است بگویم می خواهم کاری بکنم تا هرچقدر هم بد باشد کنارش انجام دهم
– آره … می خوام امتحان کنم
همانطور که دود را از بینی و دهانش خارج می کند سیگار نیم سوخته اش را میان لب های رژ خورده ام می گذارد و رنگ نگاهش تغییر می کند … همان نگاه لعنتی همیشگی اش می شود که انگار در چه وضع بدی جلویش بودم
– بگیر بیان دوتا انگشتت
خودش سیگار را میان انگشت اشاره و وسطم می گذارد که با همان سیگارِ لابه‌لای لب هایم اعتراض می کنم
– تو با اشاره و شست می گیریش
سرخم می کند و لب های داغش درست کنار سیگار روی لب هایم می نشیند
– تو فعلا املت بپز تا قرمه سبزی … آماتوری
حقیقتا آموزش دادنش حرف نداشت … سر بلند می کند و عمیق و پر حرارت نگاهم می کند … بعد به من می گفت در جلدش می روم ‌‌… خودش بی جنبه بود
– پوک بزن
گیج لب هایم را تکان می دهم … زیادی در این زمینه ها بچه مثبت بودم
– چطور؟
خنده ی مردانه اش روحم را نوازش می کند
– حساب دیفرانسیله؟ … یه سیگاره … فوت کن توش ‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

من خیلی قبل تر از آرام میگفتم کاش صالح از بیماری سرطان بمیره تا سردار راحت شه ممنون ساحل جان

پریزاد
پریزاد
1 روز قبل

عالی مثل همیشه عشقم یعنی یطوری مینویسی که من به شخصه خودمو پیش آرام و سردار تصور می کنم

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
1 روز قبل

عالی بود عزیزدلم ممنون وووووییی چقدر باحاله که کنار عشقت وتو بغلش اولین هارو تجربی کنی خیلی باحاله مرسی ساحلی😇😇🥰🥰🥰

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x