رمان آزرم پارت ۱۲۵
آهسته فوت می کنم و اتفاقی نمی افتد … همین؟ … چیزی نشد که … سیگار را از لابهلای لب هایم بر می دارم
صدای خنده اش کنار گوشم می آید
– آرام خیلی صفر کیلومتری
نگاهش پر از خنده و تمسخر است … مشت محکمی به سینه اش می کوبم
– مسخرم کردی؟ … عوضی
بیشتر می خندد و ریش هایش را به صورت اخمالوام می مالد
– بِکِش تو … اسمش روشه سیگار کشیدن نه سیگار فوت کردن
نگاه چپ چپی نثارش می کنم
– ببخشید که معتاد و مفنگی و سیگاری نیستم دیگه … درست برام توضیح بده خو چرا مسخرم می کنی؟
دستش از زیر هودی رد می شود و روی پوست پهلویم می نشیند … بینی اش را به صورتم می کشد
– لوس و ننر من کیه؟
آن حس مالکیتی که درون جمله هایش نهفته است قلبم را می درد … بیخیال می گویم
– منم!
سیگار را دوباره مابین لب هایم قرار می دهم و او همچنان سر و کله اش را به پوستم می کشد
– تو دوای منی،دوا … بکش ببینم دوا
نیشم تا بناگوش باز می شود و گویا از آرامِ غمگین چند لحظه پیش خبری نیست … کنار سردار بودن می ارزید به تمام سختی ها … یک ثانیه کنارش به اندازه ی سال ها خوشحال بودم
دود سیگار را به درون ریه هایم می کشم … این دیگر چه کوفتی است؟ … می خواهم با سرفه ی بلندی دود لعنتی را از دهانم خارج کنم که لب هایم داغ می شوند … سیگار از دستم رها می شود و مانند دیوانه ها هر دو دستم را دور گردنش حلقه می کنم
دود را می بلعد و خشن می بوسد … خشن بودنش آزار دهنده نبود … لذت بخش ترین حس دنیارا به من می داد
من را هم به راه آورده که پا به پایش همراهی می کنم … می بوسد و می بوسم … لب ها در هم می پیچند و دستانش پوست بدنم را چنگ می زنند
دست هایش زیر بدنم می نشیند و در هوا معلق می شوم … راهش سمت اتاق است و من حتی یک لحظه دور شدن نمی خواهم … من همان زن بی حیایی ام که در از راه به در کردن او حریف می طلبیدم … همان زن سلطه طلبی که تمام این لعنتی را برای خودم می دانم … همه می دانند … آرام از قدیم الایام مالک سردار است
_________________________
نگاهی به چهره ی غرق در خوابش می اندازم … خوابِ خواب است … همیشه روی شکم می خوابد پسرک تخسم
بی سر و صدا و با استرس از روی تخت بلند می شوم … با عجله لباس های خودم را می پوشم … با کم ترین صدای ممکن … در عالم خواب خیلی هوشیار است … انگار با چشم باز می خوابد لعنتی
آهسته گام بر می دارم سمت اتاقی که کشو های زیادش نوید چیزهای خوبی را می داد … همه را زیر و رو می کنم … یکی یکی … نیست … هیچی نیست
بی هیچ دستاوردی باید برگردم … کشو را مغموم می بندم که صدای خش خشی می دهد … چشمانم چهارتا می شود … کاغذی لابهلایش است؟
با هول و ولا کشو را دوباره باز می کنم و لای ریل فلزی اش کاغذ تا شده ای چشمک می زند … بردارم؟ … یا که برندارم؟ … خدایا من سپرده ام به خودت … من را به همان مسیری که درست است هدایت کن!
با توکل کاغذ را سریع از یقه ام رد می کنم و لای لباس زیرم می چپانم که در باز می شود … قلبم می افتد … درست جلوی پاهایم
– آرام؟
کاش بتوانم برخیزم … بیدار شد!
– برگرد!
دستور می دهد … از آنهایی که می ترسی از اجرا کردنش
با دست و پای لرزانم بلند می شوم و وای بر من … این نگاه مال سردار است؟ … برای اولین بار در چشمانش آرام نمی بینم … دختر صالح را می بینم
گوشه ی لبش بالا می رود و من تلاش می کنم دروغی جور کنم که سریعتر یک طرفه به قاضی می رود خودش
– دنبال مدارک صالح می گردی؟ … آره؟
من چقدر احمقم … او حتی پر زندن پشه کوره هارا هم در اطرافش می فهمید … باید جمع کنم خودم را … عادی باش آرام،عادی باش
– نه … نه …
– هیسسسس … منو خر کردی که مدارک بابای بی شرفتو ببری؟ … گفتی سردار که عین سگ پاسوخته دنبالم می دوه … چرا استفاده نکنم … آره؟ … آرهههه دختررر صالحححح
عربده ی گوش خراشش نه … اما قضاوت بی جایش دلم را می شکند … تکه های دل بیچاره روی زمین پخش می شوند
– سردار!
جلو می آید … خونسرد … انگار او نبود که ثانیه ای پیش فریادش در و دیوار خانه را لرزاند ... نزدیک به دراور می شود
– خیلی خرم نه؟ ... با یه گوشه چشمت منِ الاغ یادم میره دختر صالحی
جلو می آید و من عقب می روم … قضاوت های نا به جایش تمام حس های خوب این چند وقتم را تیکه و پاره می کنند
– اونجو…
ناگهانی مانند دیوانه ها محکم با دست دراور را روی زمین پرت می کند که از ترس به دیوار می چسبم و کلامم قطع می شود … بالاتنه ی برهنه اش منقبض شده … تمام رگ های بدنش بیرون زده … من … من برای نخستین بار از او می ترسم
لعنت به من و پدرم و بخت سیاهم … لعنت به عاشق شدنم … اصلا لعنت به به دنیا آمدنم
با حرف های خشنش همان تکه تکه های قلبم را هم پودر می کند
– من این حسی که به توی مکار دارم و گ.ییدم … ر.دم تو خواستنت
اویی که با من اینگونه صحبت می کند … سردار است؟ … همان سردار خودم؟ … همانی که دو ساعت پیش می گفت من دوایش هستم؟
چنان ریز و لرزان می گویم که خودم هم به زور می شنوم
– درست صحبت کن با من
می خندد … ترسناک … پر از حس بد
– از ت.م و ترکه ی همون بی شرفی … همه ی این مدت برنامه ات همین بود؟ … خرش کنم و مدارکو بقاپم و ک.ن لق سردار؟
کاش بگذارد صحبت کنم … کاش لحظه ای دهانش را ببندد و انقدر من را از خودش نراند
بالاتنه ی برهنه اش را به بدنم می کوبد که محکم به دیوار برخورد می کنم … همین چند ساعت پیش از لمس بدنش روی بدنم عشق می کردم و حالا حس بدی دارم … می خواهد آزارم دهد
– وا کن دهنتو پَ … وا کن بگو الاغ دورت زدم … وا کن اون دهن بی صاحابتو … بگو به خاطر بابای ک.کشم دورت زدم
فریاد می زند و من زیر بار قضاوت نا به جایش در حال جان دادنم … سردار کی با من اینگونه رفتار می کرد؟ … کی به من از گل کمتر گفته بود؟ … مرد روبهرویم سردار من نیست
– برو کنار … بیشتر از این خراب نکن
دستش کنار گونه ام می نشیند و دندان بر دندان می فشارد و من را زخمی و مجروح و عاجز می کند
– همه چی رو خراب کردی رفت … دیگه هیچ گ.هی نمونده که من خرابش کنم
– برو کنار
می خواهم بروم و حرف دیگری نشنوم … اویی که من را اینگونه با قصاوت می کوبد را نمی شناسم
فشار بدی به بدنم وارد می کند که استخوان هایم به فغان می آیند و عقب می رود
– برو … برو روباه مکار … برو
دست و پایم می لرزد و سمت درب اتاق می روم … بازهم قلبم را شکاند … بازهم … من چند بار توانایی بخشیدنش را دارم؟
– ر.دم تو هرچی حس گ.هی که بهت دارم … ر.دممم
اشکم می ریزد … بُعد سلیطه ام دارد عذاب می کشد … دارد برای خفه کردنش دل دل می زند … شالم را روی سرم می اندازم و دستم روی دستگیره ی در خشک می شود … نمی توانستم او را در تفکرات مزخرفش محق ببینم
– آره … دنبال مدرک بودم … واسه ی حاجی صفوی
درب را می کوبم و بغضم می شکند … کی می شدم یعقوبِ کور، خدا داند
_____________________________
راوی:
محکم ضربه می زند … پر از خشم … پر از غم … پر از حس تنفر … پر … لبريزش کرده اند نامرد ها
کیسه بکس بی نوا زیر مشت های بی امان و محکمش کم مانده از جا کنده شود … عرق از سر و صورتش می چکد … زیر بار رنج دارد تکه تکه می شود … جانش دارد از هم می پاشد
عربده می کشد و ضربه می زند … اصلا برای چه زنده ماند؟ … برای چه آن شب نحس فرار کرد؟ … باید میماند و با عزت کنار پدرش جان می داد … چه فرقی کرده؟ … او حال،هر روز می میرد
با فکر انتقام ۱۰ سال جان کند و امروز عزیزترین هایش دست به یکی کرده اند برای تباه کردن آن ۱۰ سال … انتقام نگیرد؟ … هاه … می شود؟ … چطور به زندگی ادامه دهد پس؟
کیسه بکس بی خاصیت از جایش کنده می شود و روی زمین می افتد … پوزخند لب هایش را می پوشاند … کنار دیوار سر می خورد و می نشیند
خیره به نور کمی که از پنجره ی باشگاه می آید در فکر های درهم و برهمش غوطه ور می شود
چکار می کند دخترکش؟ … حتما نشسته و او را در ذهنش سلاخی می کند … بدجور خرابکاری کرده بود … حاجی صفوی چه؟ … او هم لابد دارد نقشه ی تازه ای برای کشتن صالح می کشد تا دست مرد به او نرسد … سلیم؟ … حتی او هم همدست آن لعنتی ها شده … تنها مانده است
سرش را تکیه می دهد به دیوار و چشم برهم می نهد … اوی حواس جمع حتی متوجه نمی شود که کسی کنارش می نشیند
– یاد قدیما بخیر … یکی که خیلی تو حالش ر.ده میشد اون یکی عین سگ می زدش
نام سلیم را از فهرست آن نارفیق ها خط می زند … کج خندی می زند و چشم باز نمی کند اما سلیم همچنان ادامه می دهد
– سرپا میشی یا باید عین سگ بزنمت؟
خندهی خسته اش بالاخره آشکار می شود
– یه نموره هات ترش نمی کنی؟
مشت محکم سلیم در شکمش فرو می رود
– چرا مجوز از آرام بگیرم حتما
حرف آرام می شود و سردار روانش به هم می ریزد … این بار بد او را رنجانده … خیلی بد
– اون با گ.ییدن من مشکلی نداره … استقبال می کنه
کنار سلیم و عصبانیت و حال بد که ادب و جنتلمنی حالی اش نمیشد
– هرکاری می کنه به خاطر خودته … برعکسِ توی کله خر اون عاقله … دختر بیچاره به خاطر تو می خواد باباشو لو بده د.وث
فحش رکیکی نثار پدر و پدر جد آرام می کند
– گند بزنن تو این زندگی ما …
از سردار این پارت واقعا بدم اومد مخصوصا با حرف اخری که به سلیم زد ازش چندشم شد هر چی باشه حرفش جلوی سلیم اونم خیلی بی شرفیه بعد چجوری ۲ تا تار موی ارام بیرون باشه جررش میده ولی خودش اینطوری پشت سرشم احترامشو نداره؟
منظورش با خودشه بیچاره یعنی آرام با اذیت شدن سردار مشکلی نداره🤦🏿♀️
یه بار دیگه اون بخش صحبت با سلیمو بخون 😶
اگه سردار منظورش آرام بود که خودم با یه مرگ تاریخی می کشتمش😂
اشتباه متوجه شدم😅
میشه ادبش کنی خیلی بی تربیته😓
قاطی کرده دیگه🤦🏿♀️
خوشی به اینا نیومده اصلا این دفعه حاجی صفوی همه چیو ریخت بهم خب خودت پلیسی حاجی برو مدارکو پیدا کن
دلم نمیاد به حاجی صفوی چیزی بگم تو ذهنم یه پیرمرد بامزه دارمش 😂❤️
تا ۲ پارت نظرم راجع به سردار مثبت میشه کاری میکنی نظرم دوباره برگرده🫤
نمیدونم ارام چجوری راضی به ازدواج شد الانم که گیر افتاده😢
یه ذره همون قضاوتش بد بود بدبخت.ازهمون اول با سردار بد بودی تو 🤣
اینا از بنیه مشکل دارن سردار هم جای اینکه مشکلشو با خودش حل کنه همش حرصشو سر ارام خالی میکنه من چی بگم دیگه ارام کلا توی مردای زندگیش شانس نداره
😥😥😥 یعنی اگه بخوان با هم خوب باشن گذشته رهاشون نمیکنه
گاهی وقتها اتفاقهایی که بقیه رقم زدن روی زندگیت چنان تاثیر میذاره که باید ازش بری بیرون تا نفس بکشی
شاید در داستان آرام و سردار به نتیجه خوبی برسن ولی در واقع زوجی با چنین شرایط، هر روزشون جنگ و دعواست، بیاعتمادی و دنبال بهونه برای دعوا
نفرت و خشم سردار جوریه که منِ خواننده حس میکنم گاهی حتی میتونه به عشقش هم غلبه کنه. دچار کشمکشه و خودش هم از این حسهای جورواجور در عذابه
چه خوبه که چنین تیپ آدما و زندگیهاشون رو به تصویر میکشی.
قبلا یه دیالوگی یزدان داشت که به آرام می گفت فکر کردی واقعا عاشق دختر قاتل باباش میشه؟
این دقیقا عمق فاجعه ی زندگی آرام و سرداره.عشق برای خوشحال بودن و خوشبخت بودن کافی نیست.