نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۳۴

4.4
(20)

مغموم تلفن را به دست سردار می دهد و سرش را از روی شانه ی پهن او بر نمی دارد … بهترین هدیه ای است که در این ۲۸ سال زندگی اش گرفته … با اختلاف!
سردار روی موهای بیرون زده از شالش را می بوسد و اجازه نمی دهد حتی کمی دختر خودش را پیدا کند
– عیدی مارو که قرار نیست دودره کنی؟
برق،دوباره به چشمان آرام بر می گردد … گویا ستاره های تابانی از چشم هایش بیرون می ریزند … انتخاب بین این که برادر مرده اش زنده شده بهتر است یا جنینی که در درونش شروع به رشد کرده،خیلی دشوار است
هیجانی از روی نیمکت بلند می شود و روبه‌روی پدر کودکش می ایستد … تازه هم قد مرد بلند قامتش شده است … نزدیک تر می رود
– این … بهترین و قشنگ ترین هدیه ای بود که توی تمام عمرم گرفتم
سردار لبخند می زند و مغزش آلارم می دهد که دخترکِ کاپشن پوشِ روبه‌رویش کمی عجیب رفتار می کند
آرام دست مرد را می کشد تا بلند شود و بایستد … سردار بر می خیزد و مشکوک چهره ی همسرش را می نگرد
آرام پر از انرژی و هیجان روبه‌رویش آرام و قرار ندارد
– خب حاضری برای هدیه ی من؟
کمی می ترسد ها … افکار بدی در ذهنش می چرخند … نکند سردار خوشحال نشود؟ … نکند اصلا بچه نخواهد؟ … آخر قبلا اشاره کرده بود فعلا فکر بچه را نداشته باشند!
– اگر حال نکردم میریم خونه و بعدش تو هرکاری من بخوام انجام میدی … می تونی همین الان به اون موردی که امتحان نکرده گفتی عمرا،بله بدی و خودتو راحت کنی!
دستان سرد و قرمز شده ی دختر روی سینه ی ستبر مرد کوبیده می شوند و سپس جیب بزرگ کاپشنش را می گردند و لبخند شیطانی بر لب هایش جا خوش می کند
– مگه توی خواب ببینی آقا … فقط می ترسم غش کنی از خوشحالی
ابروهای پرپشت و مردانه ی مرد بالا می روند
– یه چیزای دیگه رو هم قرار بود توی خواب ببینم منتها تو بیداری انجامشون دادم در جریانی که … بده بیاد ببینم این چیه که انقدر زبون درازت کرده
دختر چشم هایش را در حدقه می چرخاند … راست می گفت … همان شب نحس،در ویلای شمال گفته بود که باید هم بستری با آرام را در خواب ببیند و مثل اینکه خواب به واقعیت پیوست!
کاغذ آزمایش را از جیب خارج می کند … میان حس های خوب و بد گیر افتاده است … اما حس های خوبش به بدها می چربند … سردار قطعا کودکشان را دوست خواهد داشت!
کاغذِ تاکرده را به طرف مرد می گیرد و به پوزخند گوشه ی لبش توجهی نمی کند … می داند که او اکنون باخودش گمان می کند که یک اَه این چه دیگر چه هدیه ی مزخرفی است می گوید و آرام باز هم شکست می خورد و همه چیز مطابق میل خودش پیش می رود … اما این بار مشت آرام پر بود!
سردار کاغذ را از دختر می گیرد و تعجب می کند … این تکه کاغذ هدیه بود؟ … یک کام از لب های رژ خورده اش که به هزارتا از این کاغذ پاره ها می ارزید
آرام از شدت هیجان و اضطراب در جای خودش بند نیست
– بازش کن
سردار با چشمانِ ریز شده کاغذ را باز می کند و حتی حوصله ندارد بخواندش
– این الان چیه؟
آرامکِ مادر شده خنده اش می گیرد … کور خواندی سردار … این بار دیگر همه چیز به نفع تو نیست … حتی به کاغذ بیچاره نگاهی هم نکرد
آرام نمادین و با شیطنت از روی کاپشن دست روی شکم خود می کشد
– عزیزم بابات توی این موارد یکم ذهنش کار نمی کنه وگرنه قصدش بی محلی به تو نیست!
سردار اخم هایش ناخواسته درهم می رود … نکند؟ … کاغذ را روبه‌روی صورتش می گیرد و نوشته های انگلیسی را می خواند
می خواند و انگشتانش سِر می شوند و کاغذِ خوش یُمن از میان آنها سر می خورد و زمین سرد را پذیرا می شود
قدمی از بی تعادلی عقب می رود و چشمانش محو دو تیله ی پر از آب است … پر از اشک شوق و امید شاید
امشب از آن شب هایی بود که آرام می خواهد عمرش همانجا و همان لحظه با تمام آن حس های خوب به پایان برسد
سردار خفه و تنگ زمزمه می کند
– تو … تو …
– من حامله ام سردار!
می گوید و سردار را دیوانه می کند … یک مردِ دیوانه ای که از شدت شادیِ یک دفعه ای،خل شده است … آتشی درونِ مرد روشن می کند و با نگاه های جذاب و پر از مهرش نفت می ریزد روی آن
خنده های مجنون واری از سردارِ پدر شده در میان درختان کاج می پیچد و فریاد های بلندی … از آن فریاد هایی که قصد داری با کمکشان خودت را تخلیه کنی
قدم های بلندش ختم می شوند به دختری که حالا مادر فرزندش بود … دست دور صورت سفیدش می گذارد و پر از حس خوب می پرسد … هنوز نتوانسته باور کند
– جانِ سردار؟ … الله وکیلی؟
دستانِ آرام روی دستان تنومندش قرار میگیرند … بغض آلود و با اطمینان چشم هایش را باز و بسته می کند
مرد از عالم و آدم می برد … پیشانی بر پیشانی دختر می چسباند و بلند می خندد … آرام اما حسادت می کند … سردار است که اینگونه قهقهه می زند؟ … خودِ سردار؟ … همان سرداری که به جز پوزخند های اعصاب خورد کنش حالت خنده ی دیگری نداشت؟
سردار در آغوشش می گیرد و مانند در بیابان گیر افتاده ای که برکه ی زلال دیده باشد او را سخت به خود می فشارد
هنوز هم باور نکرده است … او دارد پدر می شود و آرام مادر؟ … چقدر زیبا!
دخترک را از شدت شوق بلند می کند و دور خود می چرخاند و می خندند … آرام هم می خندد … او میان گریه می خندد و سردار میان فریاد! … انگار که بخواهد با فریادهایش تمام جهان را خبر دار کند که ایهاالناس من دارم پدرم می شوم و آرام مادر!
_____________________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پریزاد
پریزاد
2 ساعت قبل

واییییییییییی قلبم اکلیلی شد،عالیییییی بود💖💖💖💖💖💖💖

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

وای یه لحظه قلبم میخواست وایسه گفتم نکنه سردار خوشحال نشه عاااالللی بود ساحل جان ممنون😍😍😍😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x