نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۳۹

4.7
(60)

پیک مشروبی جلوی دخترک هل داده می شود … سر بلند می کند و چشمش به یزدان می افتد
– بزن دختر عمو … بزن که شاید این آخرین باری باشه که کنار هم و توی خوشی مست می کنیم
لب هایش رابه هم می مالد و لیوان کوچک حاوی الکل را کنار می زند … همین مانده بود که با یک بچه در شکمش الکل بنوشد
– نمی خورم … ممنون
صدای موزیک،کر کننده به گوش می رسد و یزدان سرش را بیشتر به گوش آرام نزدیک می کند
– چرا؟ … با ما پیک بزنی آقاتون غیرتی میشه؟
آرام چپ چپ نگاهش می کند … همه ی اطرافیانش بدِ سردار را می گفتند و این او را بی نهایت خشمگین می ساخت
– اون همین الان به خاطر این جملات مزخرفتم اگر اینجا بود سرتو می برید … پس برو کنار و نزدیک من نشو
آرام در این فکرهاست که واقعا با این کت و شلوار قهوه ای و حرکات مسخره اش گمان می کند جذاب به نظر می رسد؟
خنده ی بلند یزدانی که حالش به مستی می رفت،بلند می شود
– اوووووهههه … پسر روزبه چیکار کرده با دختر عمو! … بابا و ننه و عمو و خاله و همه فدای هیکل درازش نه؟ … دخترعمو انقدر سست عنصر نبودی تو!
چشم های دختر در حدقه می چرخند … همین دیوانه ی مست را کم داشت دیگر!
بی توجه به سمت دیگر سالن می رود … میان راه از دستان خدمتکار جام آب پرتقالی بر میدارد
روی صندلیِ کنار یکی از میزهای خالی می نشیند و سر کج می کند سمت میز آهو و دوستانش … نوجوان های خز و خیل با موهای آبی و قرمز و آن یکی هم نمی داند اصلا چه رنگی است!
سرش را به علامت تاسف تکان می دهد و رمز موبایلش را باز می کند … ۴۰ تماس از سردار و نزدیک به ۱۲۰ پیام!
متعجب جعبه ی پیام ها را باز می کند و اولین پیام مصادف می شود با صدای ناهنجاری! … گلوله! … و پیامی که دیر خوانده شده
– همین الان از اونجا بزن بیرون آرام … همیننننن الاننننن
تلفن همراه از دستان شل و لرزانش سقوط می کند و او می ماند و همهمه ی اسلحه ها در انسان ها!
هراسان دست روی شکمش می گذارد و تنها چیزی که به ذهنش می رسد خم شدن زیر میز است
صدای گلوله ها از جیغ و داد ها هم گوش کر کن تر است … بوی خون … حالش به هم می خورد و میان آن جهنم آتش و آز و گلوله معده اش بالا می آید
آهو … آهو کجاست؟!
– آهووووووووو …
جسم لرزانی کنارش سقوط می کند و سخت دست او را می فشارد … با درد و حالت تهوع و ترس آهو را محکم بغل می گیرد
– اینجایی … چیزی نیست … چیزی نیست عزیزم نترس!
خودش هم از دروغ هایش متنفر است … چیزی نیست؟ … این میدانِ جنگ چیزی نیست؟
یک دستش روی شکمش است و دیگری دور آهو … میز را سپر بدن خودش و آهو می کند
چشمانش خشک می شود … چه می بیند؟ … خون از پای صالح فواره می زند و آرامِ بی نوا می بیند … شاید جنینش هم!
صدای عربده های آشنایی می آید … فریاد هایی پر از ترس … خورشیدی در دل آرام طلوع می کند
– آرااااممم … آرااااام
از میان تیر و گلوله و اسلحه ها رد می شود و دستور می دهد و دنبال زن و فرزندی که با دست خودش به کام مرگ کشانده می گردد
– عملیات متوقفههه … تمومههه … آرااااامممم
آرام صدایش را می شنود و گریه اش بالاخره بلند می شود … او آمده دیگر نیاز به قوی بودن نیست
– سردار … سردااار
صدایش می زند و نمی داند چرا چشمانش سیاهی می رود … بدنش می رود سقوط کند که پنجه های قدرتمند مرد بدن ظریفش را در بر می گیرد
– جانم … جانم اینجام … اینجام … صدای تیر نشنوممم
با تذکرش نفر آخری هم که شلیک کرده بود متوقف می شود … دیگر صدایی جز جیغ و دادوبیداد مهمان های وحشت زده نیست!
آرام دست دور گردنی که حالا رگ هایش ورم کرده تر از همیشه بود حلقه می کند و فلسفه ی سیاهی رفتن چشمانش را نمی داند … سر خم می کند … کاش نمی کرد … دختر … همینجا … همین لحظه … با دیدن لکه ی سرخ رنگی که پایین تنه ی لباسش را رنگین کرده … مُرد!
نگاه ناباور سردار روی لکه ی سرخگون می نشیند … دست مریزاد … هردو باهم مردند!
– سردار … سردار بچمون!
نفسش بالا نمی آید و مرد دستش می لرزد … دست سردار … دست مردی که از هیچ چیزی باک نداشت می لرزد … می لرزد و روی لکه ی سرخ رنگ می نشیند و رنگ می گیرد!
صدای آژیر پلیس می پیچد و لبخند تلخ آرام بک گراندِ دیوانگی های سردار می شود … دیر آمدی حاجی صفوی … دیر!
هم آرام مرد … هم سردار … دیر آمدی مرد!
دیر آمدی و سردار ماند و دخترک بیهوش درون دستانش و دویدن های ناهوارش!
__________________________

● ۶ ماه بعد

آرام:
– آرام ساعت چنده؟
از فکر های مسموم خارج می شوم و ساعت مچی ام را نگاهی می اندازم
– هفت و نیم
با استرس و هول لیوان های کمر باریک چای را در سینی مرتب می کند و هی دور خودش می چرخد … آرنجم را روی میز می گذارم و به آن تکیه می دهم
– زینو؟ … این همه استرس برا چیه دختر؟ … یه خواستگاریه دیگه
مشوش عرق پیشانی اش را پاک می کند و رو به من به کابینت تکیه می دهد
– وای نمی دونم آرام … حس می کنم تنهام!
لبخند تلخی لب هایم را می پوشاند … او تنها بود؟ … با وجود مادری که مانند پروانه دورش می چرخید؟ … خلا پدر را می دانم … سخت است … اما مادرش را که داشت
– تو تنهایی؟ … انقدر ناشکری نکن … خاله رعنا که هست … من مطمئنم عمو احمدم حواسش بهت هست … دستش از این دنیا کوتاهه که دلیل نمیشه حواسش بهت نباشه
آه آهسته اش را بیرون می دهد و من باز هم قوی ام … آرام هنوز هم سرپاست … هنوز دارد بقیه را حمایت می کند … دیگر خودم هم دارم از این قوی بودن خسته می شوم
کنارم روی صندلی،پشت میز چهار نفره ی آشپزخانه می نشیند
– آهو کجاست؟ … هفته ی دیگه مگه جواب کنکور نمیاد؟
– اون کلا رفته پیش طلامامان … دیگه می ترسم کم کم منم یادش بره … بعد از اعدام …
تلخ است … اما بالاخره باید فراموش کنم …
– بعد از اعدام بابا … یه جورایی رفت توی خودش … خیلی سعی کردم درش بیارم … حتی بردمش پیش تراپیست … هیچ کدوم اثر نکرد … طلامامان بردش پیش خودش،نمی دونم چیکارش کرده از این رو به اون رو شده … خیلی حالش خوب شده
– زینب مادر لیوانارو آماده کردی؟
لبخند زنان سمت رعنا خانم بر می گردم … یک تنه زینب را به اینجا رسانده بود … واقعا به عنوان یک زن قوی و مستقل می توانستم الگوی خودم قرارش دهم
اما زینب فقط سری تکان می دهد … مادرش با خیال راحت از آشپزخانه بیرون می رود و صدای آهسته و متحیر زینب باعث می شود سریع دستم را پایین بیاندازم
– مچ دستت چرا اینجوری شده؟!
آستینم را با هول و ولا تا روی انگشتانم پایین می کشم … این چیزی نبود که بخواهم کسی ببیند … کبودیِ جای بسته شدن کمربند دور مچ دست،آنقدرهاهم برای کسی جذاب نبود
– هیچی … چیزی نیست … پاشو برو آبتو جوش کن دیگه الان می رسن
لبخند پر از شگفتی ای می زند
– چیزی نیست؟ … بده دستتو ببینم
محکم می گویم … باید تمام کند … وگرنه این رخ خوب زندگیِ از هم پاشیده شده ام کنار می رفت
– زینب … بیخیال میگم چیزی نیست دیگه ‌… نمی خوام ادامه بدم این بحثو
تسلیم عقب می رود و دست هایش را درهم قلاب می کند
– خیلی خب …حرفی نمی زنم … ولی حواست هست؟ … حواست هست که اصلا حالت خوب نیست؟ … ما می فهمیم آرام … اگر قراره اون انقدر ناراحتت کنه خب طلاق..
کم تحمل تر از هر زمانی ام … حتی کم تحمل تر از زمانی که گمان می کردم آراز مرده … شاید کم تحمل تر از روزی که مادرم مرد … نمی دانم ..‌. چه بسا کم تحمل تر از روزی که پدرم جلوی چشمانم اعدام شد!
صدایم بی اختیار بلند می شود
– بسهههه … گفتم نمی خوام حرف بزنم … بس کن دیگه
سرم خم می شود و تازه می فهمم چه کردم … در شب خواستگاری اش او را رنجاندم!
– دخترا؟ … چیشده؟
– چیزی نیست مامان … آرام داره با تلفن صحبت می کنه
چشمانم را بر هم می فشارم و دست زینب را میان دستم می گیرم … کاش بتوانم سرم را بلند کنم و ببینمش
– ببخشید … ببخشید این روزا یکم اعصابم ضعیف شده … معذرت می خوام
دست دور کمر خم شده ام حلقه می کند … فشار سینوس های مغزم دارد سرم را منفجر می کند … سردرد هم تحفه ی سختی هایی که رد کردم به حساب می آمد؟
– فدای سرت … تو فقط حالتو خوب کن … من چیزی نمی خوام دیگه
می گویند زن و شوهر کم کم شبیه هم می شوند ها … مثل اینکه زینب قبل از ازدواج شبیه سلیم شده بود … همانطور اِندِ رفاقت
صدای زنگ درب می آید و به سختی سرم را بلند می کنم
– مچکرم زینو! … بفرما شاهزاده ی سوار بر اسبتم اومد … من درو باز می کنم
صدا بلند می کنم
– خاله رعنا من درو باز می کنم شما عجله نکنید
صدای تشکرش می آید و من زینبی که دوباره مضطرب شده بود را رها کرده و سمت درب می روم … باز کردنش هم زمان می شود با خوردن گل بزرگ به صورتم
– های صاب خونه … اومدیم دختر بگیریم!
صدای شاد آهو،غر زدن های سلیم را به همراه می آورد
– آهو بذار با خیال راحت این خواستگاری بگذره تروخدا
آهو عُنُق نگاهش می کند و آرنج طلا را می گیرد
– طلامامان ‌… بزنش
می خواهم بخندم به مسخره بازی هایشان ها … اما قامت بلند او که از پشت سرشان چشمانم را می نگرد،نمی گذارد
– عروس؟‌ … قرار نیست راهمون بدی؟
هول کرده از بی احترامی ام کنار می روم
– بفرمایید … عذر می خوام
یکی یکی وارد می شوند و این آهو است که موقع رد شدن از سر و کولم بالا می رود … طلا بیش‌فعالش کرده بود
سلیمی که با دستمال عرقش را پاک می کند … و آخرین نفر … سردار … شوهرم!
بوسه اش روی سرم می نشیند … در حفظ ظاهر رقیب نداشت
– برو من درو می بندم
لبخند زورکی ام را باید نگه بدارم … باید!
– باشه عزیزم
بدنش را با فشار،نامحسوس عقب می دهم و سمت پذیرایی می روم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

چرا اینا دور شدن 😔

زهرا
زهرا
2 روز قبل

سردار بیش تر از هر دفعه گل کاشت چرا آرام داره تحمل میکنه رو نمی فهمم سردار قشنگ افسار پاره کرده😑

زهرا
زهرا
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 روز قبل

سردار رسما اسیب جسمی و روانی زد به آرام تنها تقصیر آرام این بود که ترکش نکرد😑

زهرا
زهرا
2 روز قبل

ساحل جونیییی مرسیییی بالاخره یه پارت طولانییییییی🥲

sana
sana
1 روز قبل

وای تروخدا نه.
من غم از دست دادن سردار و آرام رو ندارم. 😭😭😭😭😭😭
خو اشکال نداره بچه رفت….
یبار دیگه برین رو عملیات خو 😭😭😂😂 (وای خدا منو ببخشه 😂🤦‍♀️)
دستت طلا ساحل جان 💕

sana
sana
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 روز قبل

الهی بمیرم واسه جفتشون. (در حال پاک کردن اشک خونی از چشم ( در حال خون گریه کردنم 😂😭🤦‍♀️))

Sana
Sana
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 روز قبل

😭❤️‍🔥

Aida
Aida
1 روز قبل

تلافی ۵ پارت عاشقانه دراومد

پریزاد
پریزاد
1 روز قبل

وای خدا یکی سردارو بگیره که صالح ازدستش دررفت

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

امشب پارت هست؟😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 روز قبل

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x