رمان آزرم پارت ۱۳۹
پیک مشروبی جلوی دخترک هل داده می شود … سر بلند می کند و چشمش به یزدان می افتد
– بزن دختر عمو … بزن که شاید این آخرین باری باشه که کنار هم و توی خوشی مست می کنیم
لب هایش رابه هم می مالد و لیوان کوچک حاوی الکل را کنار می زند … همین مانده بود که با یک بچه در شکمش الکل بنوشد
– نمی خورم … ممنون
صدای موزیک،کر کننده به گوش می رسد و یزدان سرش را بیشتر به گوش آرام نزدیک می کند
– چرا؟ … با ما پیک بزنی آقاتون غیرتی میشه؟
آرام چپ چپ نگاهش می کند … همه ی اطرافیانش بدِ سردار را می گفتند و این او را بی نهایت خشمگین می ساخت
– اون همین الان به خاطر این جملات مزخرفتم اگر اینجا بود سرتو می برید … پس برو کنار و نزدیک من نشو
آرام در این فکرهاست که واقعا با این کت و شلوار قهوه ای و حرکات مسخره اش گمان می کند جذاب به نظر می رسد؟
خنده ی بلند یزدانی که حالش به مستی می رفت،بلند می شود
– اوووووهههه … پسر روزبه چیکار کرده با دختر عمو! … بابا و ننه و عمو و خاله و همه فدای هیکل درازش نه؟ … دخترعمو انقدر سست عنصر نبودی تو!
چشم های دختر در حدقه می چرخند … همین دیوانه ی مست را کم داشت دیگر!
بی توجه به سمت دیگر سالن می رود … میان راه از دستان خدمتکار جام آب پرتقالی بر میدارد
روی صندلیِ کنار یکی از میزهای خالی می نشیند و سر کج می کند سمت میز آهو و دوستانش … نوجوان های خز و خیل با موهای آبی و قرمز و آن یکی هم نمی داند اصلا چه رنگی است!
سرش را به علامت تاسف تکان می دهد و رمز موبایلش را باز می کند … ۴۰ تماس از سردار و نزدیک به ۱۲۰ پیام!
متعجب جعبه ی پیام ها را باز می کند و اولین پیام مصادف می شود با صدای ناهنجاری! … گلوله! … و پیامی که دیر خوانده شده
– همین الان از اونجا بزن بیرون آرام … همیننننن الاننننن
تلفن همراه از دستان شل و لرزانش سقوط می کند و او می ماند و همهمه ی اسلحه ها در انسان ها!
هراسان دست روی شکمش می گذارد و تنها چیزی که به ذهنش می رسد خم شدن زیر میز است
صدای گلوله ها از جیغ و داد ها هم گوش کر کن تر است … بوی خون … حالش به هم می خورد و میان آن جهنم آتش و آز و گلوله معده اش بالا می آید
آهو … آهو کجاست؟!
– آهووووووووو …
جسم لرزانی کنارش سقوط می کند و سخت دست او را می فشارد … با درد و حالت تهوع و ترس آهو را محکم بغل می گیرد
– اینجایی … چیزی نیست … چیزی نیست عزیزم نترس!
خودش هم از دروغ هایش متنفر است … چیزی نیست؟ … این میدانِ جنگ چیزی نیست؟
یک دستش روی شکمش است و دیگری دور آهو … میز را سپر بدن خودش و آهو می کند
چشمانش خشک می شود … چه می بیند؟ … خون از پای صالح فواره می زند و آرامِ بی نوا می بیند … شاید جنینش هم!
صدای عربده های آشنایی می آید … فریاد هایی پر از ترس … خورشیدی در دل آرام طلوع می کند
– آرااااممم … آرااااام
از میان تیر و گلوله و اسلحه ها رد می شود و دستور می دهد و دنبال زن و فرزندی که با دست خودش به کام مرگ کشانده می گردد
– عملیات متوقفههه … تمومههه … آرااااامممم
آرام صدایش را می شنود و گریه اش بالاخره بلند می شود … او آمده دیگر نیاز به قوی بودن نیست
– سردار … سردااار
صدایش می زند و نمی داند چرا چشمانش سیاهی می رود … بدنش می رود سقوط کند که پنجه های قدرتمند مرد بدن ظریفش را در بر می گیرد
– جانم … جانم اینجام … اینجام … صدای تیر نشنوممم
با تذکرش نفر آخری هم که شلیک کرده بود متوقف می شود … دیگر صدایی جز جیغ و دادوبیداد مهمان های وحشت زده نیست!
آرام دست دور گردنی که حالا رگ هایش ورم کرده تر از همیشه بود حلقه می کند و فلسفه ی سیاهی رفتن چشمانش را نمی داند … سر خم می کند … کاش نمی کرد … دختر … همینجا … همین لحظه … با دیدن لکه ی سرخ رنگی که پایین تنه ی لباسش را رنگین کرده … مُرد!
نگاه ناباور سردار روی لکه ی سرخگون می نشیند … دست مریزاد … هردو باهم مردند!
– سردار … سردار بچمون!
نفسش بالا نمی آید و مرد دستش می لرزد … دست سردار … دست مردی که از هیچ چیزی باک نداشت می لرزد … می لرزد و روی لکه ی سرخ رنگ می نشیند و رنگ می گیرد!
صدای آژیر پلیس می پیچد و لبخند تلخ آرام بک گراندِ دیوانگی های سردار می شود … دیر آمدی حاجی صفوی … دیر!
هم آرام مرد … هم سردار … دیر آمدی مرد!
دیر آمدی و سردار ماند و دخترک بیهوش درون دستانش و دویدن های ناهوارش!
__________________________
● ۶ ماه بعد
آرام:
– آرام ساعت چنده؟
از فکر های مسموم خارج می شوم و ساعت مچی ام را نگاهی می اندازم
– هفت و نیم
با استرس و هول لیوان های کمر باریک چای را در سینی مرتب می کند و هی دور خودش می چرخد … آرنجم را روی میز می گذارم و به آن تکیه می دهم
– زینو؟ … این همه استرس برا چیه دختر؟ … یه خواستگاریه دیگه
مشوش عرق پیشانی اش را پاک می کند و رو به من به کابینت تکیه می دهد
– وای نمی دونم آرام … حس می کنم تنهام!
لبخند تلخی لب هایم را می پوشاند … او تنها بود؟ … با وجود مادری که مانند پروانه دورش می چرخید؟ … خلا پدر را می دانم … سخت است … اما مادرش را که داشت
– تو تنهایی؟ … انقدر ناشکری نکن … خاله رعنا که هست … من مطمئنم عمو احمدم حواسش بهت هست … دستش از این دنیا کوتاهه که دلیل نمیشه حواسش بهت نباشه
آه آهسته اش را بیرون می دهد و من باز هم قوی ام … آرام هنوز هم سرپاست … هنوز دارد بقیه را حمایت می کند … دیگر خودم هم دارم از این قوی بودن خسته می شوم
کنارم روی صندلی،پشت میز چهار نفره ی آشپزخانه می نشیند
– آهو کجاست؟ … هفته ی دیگه مگه جواب کنکور نمیاد؟
– اون کلا رفته پیش طلامامان … دیگه می ترسم کم کم منم یادش بره … بعد از اعدام …
تلخ است … اما بالاخره باید فراموش کنم …
– بعد از اعدام بابا … یه جورایی رفت توی خودش … خیلی سعی کردم درش بیارم … حتی بردمش پیش تراپیست … هیچ کدوم اثر نکرد … طلامامان بردش پیش خودش،نمی دونم چیکارش کرده از این رو به اون رو شده … خیلی حالش خوب شده
– زینب مادر لیوانارو آماده کردی؟
لبخند زنان سمت رعنا خانم بر می گردم … یک تنه زینب را به اینجا رسانده بود … واقعا به عنوان یک زن قوی و مستقل می توانستم الگوی خودم قرارش دهم
اما زینب فقط سری تکان می دهد … مادرش با خیال راحت از آشپزخانه بیرون می رود و صدای آهسته و متحیر زینب باعث می شود سریع دستم را پایین بیاندازم
– مچ دستت چرا اینجوری شده؟!
آستینم را با هول و ولا تا روی انگشتانم پایین می کشم … این چیزی نبود که بخواهم کسی ببیند … کبودیِ جای بسته شدن کمربند دور مچ دست،آنقدرهاهم برای کسی جذاب نبود
– هیچی … چیزی نیست … پاشو برو آبتو جوش کن دیگه الان می رسن
لبخند پر از شگفتی ای می زند
– چیزی نیست؟ … بده دستتو ببینم
محکم می گویم … باید تمام کند … وگرنه این رخ خوب زندگیِ از هم پاشیده شده ام کنار می رفت
– زینب … بیخیال میگم چیزی نیست دیگه … نمی خوام ادامه بدم این بحثو
تسلیم عقب می رود و دست هایش را درهم قلاب می کند
– خیلی خب …حرفی نمی زنم … ولی حواست هست؟ … حواست هست که اصلا حالت خوب نیست؟ … ما می فهمیم آرام … اگر قراره اون انقدر ناراحتت کنه خب طلاق..
کم تحمل تر از هر زمانی ام … حتی کم تحمل تر از زمانی که گمان می کردم آراز مرده … شاید کم تحمل تر از روزی که مادرم مرد … نمی دانم ... چه بسا کم تحمل تر از روزی که پدرم جلوی چشمانم اعدام شد!
صدایم بی اختیار بلند می شود
– بسهههه … گفتم نمی خوام حرف بزنم … بس کن دیگه
سرم خم می شود و تازه می فهمم چه کردم … در شب خواستگاری اش او را رنجاندم!
– دخترا؟ … چیشده؟
– چیزی نیست مامان … آرام داره با تلفن صحبت می کنه
چشمانم را بر هم می فشارم و دست زینب را میان دستم می گیرم … کاش بتوانم سرم را بلند کنم و ببینمش
– ببخشید … ببخشید این روزا یکم اعصابم ضعیف شده … معذرت می خوام
دست دور کمر خم شده ام حلقه می کند … فشار سینوس های مغزم دارد سرم را منفجر می کند … سردرد هم تحفه ی سختی هایی که رد کردم به حساب می آمد؟
– فدای سرت … تو فقط حالتو خوب کن … من چیزی نمی خوام دیگه
می گویند زن و شوهر کم کم شبیه هم می شوند ها … مثل اینکه زینب قبل از ازدواج شبیه سلیم شده بود … همانطور اِندِ رفاقت
صدای زنگ درب می آید و به سختی سرم را بلند می کنم
– مچکرم زینو! … بفرما شاهزاده ی سوار بر اسبتم اومد … من درو باز می کنم
صدا بلند می کنم
– خاله رعنا من درو باز می کنم شما عجله نکنید
صدای تشکرش می آید و من زینبی که دوباره مضطرب شده بود را رها کرده و سمت درب می روم … باز کردنش هم زمان می شود با خوردن گل بزرگ به صورتم
– های صاب خونه … اومدیم دختر بگیریم!
صدای شاد آهو،غر زدن های سلیم را به همراه می آورد
– آهو بذار با خیال راحت این خواستگاری بگذره تروخدا
آهو عُنُق نگاهش می کند و آرنج طلا را می گیرد
– طلامامان … بزنش
می خواهم بخندم به مسخره بازی هایشان ها … اما قامت بلند او که از پشت سرشان چشمانم را می نگرد،نمی گذارد
– عروس؟ … قرار نیست راهمون بدی؟
هول کرده از بی احترامی ام کنار می روم
– بفرمایید … عذر می خوام
یکی یکی وارد می شوند و این آهو است که موقع رد شدن از سر و کولم بالا می رود … طلا بیشفعالش کرده بود
سلیمی که با دستمال عرقش را پاک می کند … و آخرین نفر … سردار … شوهرم!
بوسه اش روی سرم می نشیند … در حفظ ظاهر رقیب نداشت
– برو من درو می بندم
لبخند زورکی ام را باید نگه بدارم … باید!
– باشه عزیزم
بدنش را با فشار،نامحسوس عقب می دهم و سمت پذیرایی می روم
چرا اینا دور شدن 😔
همیشه دنیا روی خوششو نشون نمیده☹️
سردار بیش تر از هر دفعه گل کاشت چرا آرام داره تحمل میکنه رو نمی فهمم سردار قشنگ افسار پاره کرده😑
دوتاشون هم مقصرن هم آسیب دیدن
سردار رسما اسیب جسمی و روانی زد به آرام تنها تقصیر آرام این بود که ترکش نکرد😑
سردار الان افکارش اینجوریه که بچشم به خاطر صالح از دست داده چون قبلش آرام بهش گفت نمیره اونجا
ساحل جونیییی مرسیییی بالاخره یه پارت طولانییییییی🥲
خواهشششش می کنمممم عزیزمممم❤️
وای تروخدا نه.
من غم از دست دادن سردار و آرام رو ندارم. 😭😭😭😭😭😭
خو اشکال نداره بچه رفت….
یبار دیگه برین رو عملیات خو 😭😭😂😂 (وای خدا منو ببخشه 😂🤦♀️)
دستت طلا ساحل جان 💕
بچه رو خیلی دوسش داشتن حق بده یه کوچولو ناراحت باشن😂
قلب❤️
الهی بمیرم واسه جفتشون. (در حال پاک کردن اشک خونی از چشم ( در حال خون گریه کردنم 😂😭🤦♀️))
خدا نکنه 🥹😂🫂
😭❤️🔥
تلافی ۵ پارت عاشقانه دراومد
هشدار داده بودم بهتون😂😂
وای خدا یکی سردارو بگیره که صالح ازدستش دررفت
و بچه اش🫂
امشب پارت هست؟😂
آره عزیزم
❤