رمان آزرم پارت ۱۴۲
سردار بی حوصله دست به صورتش می کشد و دستور می دهد
– وردار ببرش تا لشمو بیارم
می خواهد با آن غول بیابانی مبارزه کند؟ … دیوانه شده بود حتما؟… اینبار دیگر ساکت نمی مانم
– لباستو بپوش،باهم میریم … حق نداری یه ثانیه ی دیگه اینجا بمونی
نگاه ترسناکش به سلیم است و گویی با تیزیِ چشمانش او را شکنجه می کند و کوچک ترین توجهی به من نمی کند
– منتظر چی واستادی؟
عصبی و پرخاشگر روی سینه ی بی لباس و عرق کرده اش می کوبم
– منو نگاه کن … همین الان از اینجا میریم … منو نگاه کن بهت میگم …
جیغ می زنم و بالاخره مقاومتش می شکند
– هیس … صداتو بیار پایین … نمی بینی یه گله نره خر دارن زاغ میزنن؟ … برو خونه میام یه خاکی به سرم می کنم برو
– به درک … نمیرم … یا باهم میریم یا نمیرم
صدای زمخت و بدی از آن طرف رینگ می آید
– چیشد پسر؟ … جا زدی؟
دست های گره کرده ی سلیم و چشمان برنده ی من می شود جواب برای کسی که سعی در جری کردن سردار داشت … جایی بدون خالکوبی در بدنش وجود نداشت
– برو خونه یه ساعت دیگه میام
دندان هایم بر هم فشرده می شوند … می خواهد خودش را به کشتن دهد؟ … بی توجه به بدن بی لباسش دستش را می کشم
– حتما زده به سرت … نمی ذارم بری اون تو دیگه … میریم از اینجا
باز هم صدای نکره ی آن دفتر نقاشی به گوش می رسد
– حالا که یه حریف قَدَر پیدا شده می خوای در بری؟
در چشمان تیره ی مردی که غم نگاهش قلبم را می سوزاند نگاه می کنم
– ببین … می خواد تحریکت کنه …
دستش را از میان دستم بیرون می کشد و من حیران میمانم … فرو ریخته نگاهش میکنم … می خواهد مبارزه کند؟
– مشتی قول میدیم جلوی زیدت زیاد کتک نخوری … بیا که بالاخره وقت باخته دِراگون!
خدایا خدایا خدایا … سردار خودش همینطوری عصبی است،آن مردک رنگ و وارنگ هم شده مزید بر علت
بالاخره صبر سردار سر می آید و جدی و بی هیچ نرمشی بلند می گوید که بشنود
– ببند در فکّتو میام الان
ولوم صدلیش را پایین می آورد
– یا بزنین بیرون یا از این نقطه جلوتر نبینمتون … سلیم بشنو قشنگ … از این نقطه جلوتر نباید ببینمتون
با هول و ولا ساعد دستش را می گیرم
– نمی ذارم بری
– بلیتاتو سوزوندی دختر صالح …
فریاد می زنم که شاید با فریاد به او بفهمانم نباید برود
– خفه شو … نمی خوام تورو هم از دست بدم می فهمی؟
چشمان خمارش فریادِ رنج سر می دهند … عقب عقب می رود و من در حسرت بوسه هایی که موقع رفتن روی پیشانی ام می نشاند می مانم
– حواست بهش باشه سلیم
می رود … می رود و سلیم اجازه نمی دهد جلو بروم … از میانِ طناب های رینگ رد می شود و مقابل حریفی که دو برابر خودش بود می ایستد
– نگران نباش … می دونه داره چیکار می کنه
می داند دارد چه کار می کند؟ … به کشتن دادن خودش لابد کاری است که می خواهد انجام دهد
داور علامت استارت می دهد … چشمانم از فرط نگرانی پر از رگ های قرمز اند
دردِ هر مشتی که روی صورتش کوبیده می شود را من حس می کنم … با هر کدام من به گوشه ای پرتاب می شوم
زندگی این بود؟ … یک سختی تمام می شد و سختی های دشوار ترِ دیگری را به ارمغان می آورد؟ … دیگر در زندگی ما نه صالحی هست نه روزبه ای … پس چرا انقدر درد می کشیدیم؟
نفس های بلند سلیم می آید اما من چشم بسته ام … تحمل ندارم دیدن آسیب دیدنش را … شاید تنها راهم می شود صدا زدن خدایی که گمانم فراموشم کرده است
– حر.مزاده … می خواد تحقیرش کنه
اشکم می چکد از زیر روبند و گونه ی نحیفم را تر می کند … سلیم هم دارد زجر می کشد … اما او قوی تر است … گریه نمی کند
ضربه خوردنش را نمی بینم اما فریاد های درد آلودش را می شناسم
خدایا … نمی شود میان این همه،من را هم در ته این زیر زمین نمکناک ببینی؟ … چمیدانم مگر نمی گویند تو فریادرسی؟ … مگر نمی گویند بعد هر سختی آسانی است؟ … ما دیگر باید چقدر سختی تحمل کنیم؟
غرقم در صدا زدن خدایی که تنها امیدم است که صدای همهمه بلند می شود و فریاد بلند سلیم چشم هایم را تا آخرین حد باز می کند
نگاهم می افتد به سر و صورت خونی ای که دستش به عنوان برنده بالا می رود … چه شد؟ … برنده شد؟ … میان گریه لبخندم نمایان می شود و هیجان سلیم بیشتر و بیشتر می شود و فریادش را به جای جای زیر زمین می رساند
– آفرین پسرررر
______________________________
پنبه ی پتادینی را نزدیک گوشه ی لبش می کنم
– یخو بذار اون طرف صورتت
پنبه را روی زخمش می گذارم که چهره اش در هم می رود … حقش بود … اصلا باید از آن هیولا می خواستم بیشتر کتکش بزند
سلیم لیوان چایی از سینیِ درون دستان زینب بر می دارد و خطابش سردار است
– یارو خالکوبیه می خواست حالتو بگیره … وگرنه وزنت به اون کرگدن نمی خورد
سردار کمی مچ دستم را از لب هایش فاصله می دهد تا بتواند صحبت کند
– ۸۰۰ تا باخت … می خواست اون وسطا منو به ف.ک بده
زینب سینی را با دو لیوان چایِ باقی مانده روی میز می گذارد و متعجب می پرسد
– تومن؟
تک خنده ی سردار عصبانیتم را بیشتر می کند
– میلیون
پنبه را محکم فشار می دهم که اعتراض می کند و نگاهش در چشمانم می نشیند
– یواااش … وحشی!
بدون جواب دادن مشغول ادامه ی کارم می شوم و سلیم و زینب مثل اینکه قصد رفتن می کنند
خداحافظی می کنند و بازهم من می مانم و سردار و خانه ی خالی … این بار شاید کمی دوستانه تر
– کتک خوردی که آقای قلدر
خسته سرش را از پشتی مبل آویزان می کند که مجبورم بدنم را نزدیک تر کنم
– اون بیشتر خورد
پنبه را از کنار لب و میان ته ریش به گوشه ی ابرویش می رسانم … میشد بعد از شش ماه بدون دلخوری و غم و حال بد کنارهم باشیم؟ … چقدر دیگر باید برای یک باهم بودن ساده هزینه بدهیم؟
– دروغ نگو … زدی تو گردنش بیهوشش کردی وگرنه زورت بهش نمی رسید
چشمانش را می بندد … نقطه ضعفش این بود که توان مقابله ی فیزیکی با کسی را نداشته باشد و خیلی خبیث نبودم اگر اذیتش کنم که … بودم؟
– دکتر نیستی مگه؟
– خب؟
با لحن بامزه ای که ناشی از حرص خوردنش است می گوید
– پس دکتریتو بکن حرف اضافه نزن … ظالم
مرسی ساحل جونی❣️💖💖
خواهش میکنم زهرا جان❤️❤️❤️
میشه اگه قرار باشه به هم برسن غیر منطقی و یهویی نباشه اینا هر چقدرم الکی اشتی کنن محکوم به جدایین
قبول داری که سردار و آرام کنار هم اذیت میشن ولی دور از هم بیشتر اذیت میشن؟
انگار خدا بخواد دارن آشتی میکنن
سردار بی تربیت
چرا تو ذوق بچم میزنی؟
ایکبیری 😂😑😒
مرسی ساحلی❤️🔥