نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۲۱

4.2
(58)

– آرام
بس کن … بس کن سردار
اصلا من اشتباه کردم گفتم آتش بس
کاش همان اره و تیشه دادن ها ادامه داشته باشد
اینگونه که من تمام احساساتم را می باختم
– دفعه دیگه دستتو تا ته نچپون تو دهن یه زن زائو … یهو دیدی خودش و بچش رفتن به درک
دروغ گفته؟
آتش بس نکرده
او هنوز پی افکار شومش است … افسار احساسات من
دختر احمق صالح … یک طعمه راحت برای او
این احمق می خواهد یک روز نادیده بگیرد
واقعا احمقم
از جا بلند می شوم
باید دور شوم از این فضای خفقان آور
وگرنه تضمین نمی دادم که تنگ خودم را در آغوشش نیاندازم … من به اندازه ۱۰ سال تشنه ام
– در برو … در برو یک و ۲۰ سانتی … در برو
______________

ساعت مچی ام را می نگرم
۱۱:۰۵ شب
هنوز موفق به رفتن نشده ایم و من اصلا ناراضی نیستم
کنار دخترک تازه فارغ شده نشسته ام … مهربان است … خیلی مهربان
– خانم دکتر … شما بچه ندارین؟
آب دهانم در گلویم می پرد
این دیگر چه چرتی است
متعجب پشت کمرم می زند
-چی شد؟ … خجالت کشیدی؟ … بابا خجالت نداره که …
دستم روی سینه مشت می شود
بسم الله … خدایا … این لعنتی ها تا امشب کاری دستمان نمی دادند ول کن نبودند
من و سردار هم که نزده می رقصیم
آتش تندمان امشب دامنمان را نمی گرفت معجزه بود
لبخند هول و مسخره ای میزنم
– نه بابا … بچه کجا بود عبیر
لبخند شیطنت باری روی لب هایش نقش می بندد
به شوخی بدنم را تکان می دهد که می خندم
– بیخیال بابا … مامان که بیرون اتاقه … منو توام که هم سن … شما دو نفر آتیشتون خیلی تنده چجوری تا‌الان بچه ندارین … کشش بینتونو حتی امیرعلی ام می فهمه دختر
نام پسرش را امیرعلی گذاشته
تمام صورتم سرخ است … امروز دمای بدنم زیادی بالا پایین شده
هورمون های زنانه ام به فغان آمده اند
-عبیر … خجالتم نده انقدر
عبیرِ خوش خنده دندان نمایش می دهد
– دست بجنبون … یکم دیگه سی سالمون میشه … من که خداروشکر امیرعلی رو گرفتم … توام یه کاری کن دیگه
چشمانم را با حرص می بندم
لعنتی می خواستم فریاد بکشم ته رابطه ما یک بوسه مرگبار است نه بیشتر
– باشه … سعیمو می کنم … فقط بیخیال این موضوع
درباره بچه صحبت می کند و من اکنون به این فکر می کنم چگونه شب را با او در یک اتاق بگذرانم
قطعا یک کاری دست خودمان می دادیم … یک او مقاوت می کرد … که آن هم فعلا دیوانه شده و هر گوشه ای می رسد خفتم می کند
رقت انگیز میشد … در خانه مردم
حتما فردا هم گل نسا و عبیر برایم کاچی می آوردند
آرام ابله … این فکرها چیست ؟
مخت تاب برداشته دختر؟
با صدای گل نسا دست از سرزنش خودم بر می دارم
– آرام … دخترم براتون جا پهن کردم توی اتاق مهمون … می تونی بری استراحت کنی
با پاهای لرزان از جا بلند می شوم
– خیلی لطف کردین … عبیر مراقب خودتو بچه باش … مشکلی داشتی … صدام کن میام پیشت
عبیر شیطنت می کند … این دختر برای مادر شدن زیادی کودک درونش فعال است
بوسی در هوا برایم می فرستد
– باشه دکتر آرام … خیالت راحت برو بغل آقات بخواب
لب هایم را درون دهانم می کشم و با پاهای لرزان دستگیره اتاق را می کشم
جسم بزرگش روی تشک جا گرفته و ساعدش روی چشمان است
درب را آهسته می بندم
همانجا کنار درب قفل می شوم
حالا چه کنم؟
– منتظر کارت دعوتی؟ … بیا بخواب دیگه … مثل اینکه تا صبح اینجا موندگاریم
حتی دستم نمی رود که شالم را خارج کنم
بدون حرف سمت تشک گام بر می دارم
به خودت بیا آرام
قرار نیست تا تنها شدید موش شوی
زبان می گشایم
– یکم جا به جا شو … من جام نیست
تنش را کمی جمع می کند
– ۳۰کیلو وزن یک و بیست قدته جا کجات نیست
عصبی مشتی به‌بازویش می کوبم
چرا فیزیک بدنی ام را مسخره می کرد
-اینی که گفتی مشخصات یه دختر بچه ۱۰ ساله اس نه من … حق نداری مسخرم کنی … تو خوبی دکل مخابرات
خب … همان آرام افسارگسیخته
آری همین را می خواهم … لطفا دست از سرم بردار آرام خجالتی
ساعدش را از روی چشم کنار می زند و نگاهم می کند
-دکل مخابرات؟ … الان … این اتاق خالی … با منو تو و یه تشک گرم و نرم جای بلبل زبونی نیست … یه گوشه بخواب رو نِرو منم نرو
ادایش را در می آورم
– روتو کن اون ور … سمت من نخواب … یه جوری شدی بهت اطمینان ندارم فعلا
ابرویش بالا می پرد و نیم خیز می شود سمتم
وای خدا … باز دیوانه شده
نه نه … لمس نه … لمس کند بدبختیم هردو
– سردار بخدا نزدیکم شی داد میزنم برو عقب‌
دستش که چنگ پهلویم می شود نفسم را می برد
-چجوری شدم؟ … نگفتم بهت؟ … نگفتم من ایوب نیستم صبرم حدی داره؟ … نگفتم من یوسف نیستم یهو دیدی درارو به روت بستم و لباستو من پاره کردم؟ … نگفتم انقدر با من بازی نکن؟
چشمانم سیاهی می رود
لعنتی یک لذت وصف نشدنی دارد نزدیکی اش
ناگهان مچ پاهایم را چنان می کشد که زیر بدنش کشیده می شوم
– سردار … سردار گفتم جیغ می کشم
با شعف خاصی نگاه می چرخاند روی دهانم
– بکش … می خوام ببوسمت
ساکن می شود تنم
این بدن دیوانه چرا همراهش می شود؟
– همراهی کن … لباتو لای لبام باز می کنی آرام
مهلت نمی دهد تایید کنم یا رد
محکم دهانش را به لبهایم می کوبد
یک مهبانگ در قلبم
فروپاشی درونی در مغزم
مماس می غرد
-همراهی کن آرااام
نمی دانم چگونه … بلد نیستم
فقط دهانم را کمی باز می کنم که انگار دیوانه می شود
دیوانه می شود و مانند یک انسان به جنون رسیده می بوسد
لب هایی که به گزگز افتاده
دستانی که بالای سرم چنگ می شوند
یقه لباسی که کنار می رود
یه حالت جذاب برای او
بوی تنش … مگر مرد ها بوی عرق نمی دهند
این لعنتی چرا بوی خوب می داد
لباسم گشاد است … یک پیراهن گشاد با شلوار دامنی … مال عبیر بود … لباس دلبر خودم خونی شده بود
کشاله رانم را با قدرت می فشارد
تن بزرگش روی تنم … دهانش در حال بوسیدن لبان دردناکم
به سرم می زند … به سرم می زند قطعا که لب پایینش را می بوسم
چنان تنش را به بدنم می فشارد که استخوان هایم صدا می دهند
ناگهانی … در کسری از ثانیه تنم را به زمین می فشارد و فقط صدای درب را می شنوم
دهانم با خفگی هوا را به بدنم می کشد
نفس نفس می زنم
رفت … باز هم بیرون زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تنها
تنها
2 ماه قبل

وااااای چقدرررر سردار خودش کنترل میکنه واقعا دمش گررررم
ممنون عزیزم از این پارت به موقع
احسنت به قلم توانای شما

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

اگر نمیرفت که کار دستت میداد آرام دیوانه

زلال
زلال
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ماه قبل

سلام زمان پارتگذاری چجوریه؟

زلال
زلال
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ماه قبل

مرسی عزیز از منظم بودن و هرروز بودن پارت ها دمت گرم

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x